|
* در ادامه سلسله مهمانی های پاگشا ، روز جمعه خونه عموجانمان دعوت داشتیم و رفتیم و خب طبق معمول به خل و چل بازی گذشت و اصلآ هم انگار نه انگار که بابا شوهر کردی و بلانسبت باید یه کم آدم وار رفتار کنی
* بامداد شنبه هم در حالیکه آماده میشدم که بخوابم ، به یکباره صدای انفجار گنده ای آمد و به دنبالش چند ثانیه لرزش...اولش فکر کردم چیزی منفجر شد و مامان هم بیدار شدن و دیدیم لوسترها هم داره می لرزه و شصتمان خبردار شد که زلزله است! همون وقت زنگیدم به همسرجان که خونه تنها بود و پرسیدم در چه حالی؟؟ اونم که تازه خوابیده بود و از صدا پریده بود فکر زلزله رو نکرده بود...خلاصه بهش گفتم پاشو بیا اینجا که هرجور شدنی هستیم با هم بشیم!!! تازه جالبناکی این بود که زلزله طرفای ما بوده تازه یه جورایی کشوندمش در کانون زلزله :))
همه که ریختن بیرون و هیشکی خونه نمونده بود...
وای کلی از دست خواهرم اینا خندیدیم...خواهرم از صدا بیدار شده بود و لرزش رو حس کرده بود...شوهرخواهرمو بیدار کرده و میگه زلزله شد؟؟...شوهرخواهرمم میگه نه! خواهرمم میگه باشه و میخوابه!!!!
* دوشنبه عصر که زنگید دیدم انگار حال نداره و به زور داره خودشو نگه می داره و حرف میزنه...همسرجان رو میگم!
هی پرسیدم که چته و چی شده و اینا تا گفت از بعدازظهر تب کرده و گلاب به روتون چیز و اینا...و الآنم رفته بود دکتر...
از اون طرف مامانش اینا هم مسافرت هستن و میگفت میرم خونه نون خشکه و ماست میخورم...
از ما اصراررررررر که پاشو بیا اینجا و تنها نرو خونه...از اونم انگاااااااااار که نه و زشته و روم نمیشه و از این حرفا... آخرش طبق معمول ما پیروز شدیم و قرار شد بیاد.ضمن اینکه تمامی حالات گفته شده هم ویروسی است که به تازگی انتشار یافته است!!
خلاصه هی از مامان خانم پرسیدیم که کسی که گلاب به روتون داره چی باید بخوره که ختم شد به پلو ماش و کباب و ماست و پونه و نون خشکه....
اینم از شوهرداری ما
* سه شنبه هم قرار بود با دحترعموجان بریم و مدل های مختلف یخچال فریزر ببینیم و مارک و مدل موردنظر را بیابیم تا بلکه قدمی در راه خرید جهیزیه برداریم!!!
اما از آنجا که من هنوز جهیزیه خریدنم نیومده و دلمان هم مدتی بود گشت و گذار مجردی (!!!) میخواست ، برنامه رو به هم زدم و با نوه عمه جان هم که از دانشگاه برمیگشت قرار گذاشتیم و رفتیم به سمت نمایشگاه گل و گیاه...البته تنها نکته قشنگه نمایشگاه ایــــــــــــــــــــن ماشین بود!
بعدشم رفتیم خرید گردی و اندکی خورده ریز خریدیم و خوش گذشت و برگشنیم...
*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
پ.ن 1: اون پستی که قرار بود بنویسم همچنان در حال آماده سازی است و خب هرچی هم میگذره تکمیل تر میشه...معضل اصلی اینه که هی باید براش عکس آپلود کنم که خب طبیعتآ حسش نیست!! هان یه معضل دیگه هم هست این که باید بیام بهتون رمز بدم که خب اون هم کاری است سخت دشوووووووووار
پ.ن 2: همین فعلآ !
خوشتون باشه
تا بعد...
خبببببببببببببب
قضیه رسید به اونجا که همسرجان خبر داد مرخصی اون یه روزش اوکی شده و قرار شد بریم... تماسی با خواهرجان گرفتیم و از اوضاع اونجا مطلع شدیم که آیا جایی واسه ما هم که بریم هست و چی ببریم و این ها و سپردیم بهش که به بقیه همسفری ها نگه!
همسرجان هم از اداره برگشت خونه ما و شام خوردیم.
من قرار شد ساک ببندم و همسرجان هم بخوابه که صبح بعد از نماز بریم...
از اونجایی که دیگه همسرجان خونه نرفت و ماهگردمون هم نزدیک بود ، کادوی ماهگرد که یه پیراهن بود رو بدینوسیله تقدیمش کردم که توی سفر بپوشه
همه چی رو جمع کردم و بساط صبحانه رو هم گذاشتم که توی راه بخوریم و ساعت 7 راهی شدیم...
صبحانه رو توی ماشین خوریم...
اینجا وایسادیم میوه خوردیم و عکس گرفتیم...
یه کم از مسیر رو هم من نشستم پشت ماشین و مثلآ همسرجان قرار شد استراحت کنه...
بین راه هم یه اس زدم به مریم خانم(همون همسفری که تهران بود) که:
سزاست روز 13 من تنها توی خونه باشم و شما مسافرررررررت؟؟ خیلی نامردین! (یه :دی هم توی دلم گفتم)
مریم خانم هم حسااااااابی دلش برام سوخته بود و اس زد که خیییییلی جات خالیه و بی تو صفایی نداره و از این حرفا...
منم گفتم پس عجالتآ نهار نخورین تا ما بیایم :دی
و طبیعتآ اس ام اسی رسید مبنی بر اینکه : خودت خییییییییییییلی نامردی
خلاصه رسیدیم تهران و به کمک GPS گوشی و لطف هموطنان تهرانی (!!!) آدرسو پیدا کردیم و مکان وعده شد امامزاده صالح...
دیگه وقتی به هم رسیدیم همه کلی ذوق کردن و خوشحال شدن و از همسرجان تشکر کردن که اومد و از این حرفا...بعدم که نماز و زیارت...
تصمیم داشتن نهار بگیریم و بریم پارک جمشیدیه...........................
بنا به دلایلی اصلآ و ابدآ دلم نمی خواست بریم اونجا ... من تا خود ِ تهرانشم کلی با خودم کلنجار رفته بودم و چه برسه به اینکه رسیده و نرسیده قرار باشه بریم جمشیدیه!!!!
خلاصه با اینکه مطمئن بودم به اونجا برسیم به مشکل بر میخورم اما به خدا توکل کردم و دیگه هیچی نگفتم....
ولی مثه اینکه خدا هم خوب حالمو فهمید و با اینکه ماشین هارو پارک کردیم و وسایل رو هم تا نیمه راه بردیم، یهویی دایی محسن (همسفری) گفتن خیلی راهه و بریم ماشینها رو بیاریم و این برگشت همان و دور خودمان چرخیدن همان و جمشیدیه نرفتن هم هماااااااااااااان...(و صد البته ما توی دلمان گفتیم هوررررررررررراااااااااااا) و بدینوسیله نهار اون روز رو در میدان شهید باهنر تهران خوردیم!!!
عصر هم رفتیم برج میلاد...
اونجا هم خیلی خوب بود و خوش گذشت...کلی عکس گرفتیم و یمناسبت ماهگرد هم همسرجان یه جفت از این لک لک چوبی ها واسه م گرفت و یه عکس مخصووووووووووص هم گرفتیم...
تا شب میلاد بودیم و آَش و ذرت و تنقلات خوردیم و بعدم دیگه برگشتیم سمت محل اسکان...
و بدین ترتیب سیزده مان به در شد...
برنامه صبح روز بعد هم بازدید از کاخ سعد آباد...
اینم جمع همسفری ها غیراز خودم و خواهرزاده م...
توی کاخ هم من نقش لیدر رو داشتم حسابی و خیلی قشنگ همه جا رو براشون توضیح دادم! تازه جالب بود که یه عده دیگه از بازدیدکننده ها هم باورشون شده بود من لیدر هستم و اومده بودن به توضیحاتم گوش می دادن
راستی یه کلاغ هم شد هدیه ماهگرد از کاخ سعدآباد
بعدشم که واسه نهار رفتیم دربند...
ما در رستوران
من در حال انتخاب این چیز ترش ها
بعدشم رفتیم آزادی...اونجا هم قشنگ بود و داستانی داشتیم سر تموم شدن شارژ گوشی من (آخه توی سفر اصولآ گوشی من ، دوربین عکاسی هم هست...)
و بازهم بدین ترتیب چهاردهمان هم به در شد...
صبح پنجشنبه هم کللللللللللللی توی تهران گشتیم دنبال حلیم فروشی که آخرش موفق شدیم و صبحانه رو توی یه پارک خوردیم و حرکت کردیم سمت قم...
برای نماز ظهر حرم بودیم و بعدم که خیلی اتفاقی غذاهای حرم نصیبمون شد (هر خانواده یکی!) و بعدم داستانی داشتیم سر اینکه ماشین دایی محسن رو جرثقیل برده بود!
کلآ انگار قمی ها این مدلی اند...
عصر هم کاشان و خانه بروجردی ها و طباطبائی ها که با خستگی هرچه تمامتر طی شد ولی خوش گذشت...
و نهایت شب در دیار خودمان...
در طول سفر درموارد مختلف رفتارهای همسرجان رو زیر ذره بین داشتم و هربار هم خداروشکر میکردم که چنین مردی رو دارم...توجهش به من و کوچکترین خواسته هام ، توجهش به جمع و حس مسئولیتش، صبوریش توی مسائل و...
خلاصه این هم گزارشی بود از سه روز آخر تعطیلات ما...
خداروشکر همه چی خوب بود و خوش گذشت...
*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
پ.ن 1 : خیلی طولانی شد و طی سه مرحله تکمیل شد...اگر خسته کننده شد ، ببخشید (مشکل خودتونه )
پ.ن 2 : اولش می خواستم گوشیمو عوض کنم ، بعدش گفتم تبلت میخرم ، پیشنهاد مینی لپ تاپ دادند و حالا نهایتش ختم شد به ایــــــــــــــــــــــــن
مبارکم باشه :دی
پ.ن 3 : نیازی هست که بازم تکرار کنم عکسا با علامت گیره لینک شده در متن؟؟!!
پ.ن 4 : یه پست دیگه هم خیلی وقته توی ذهنمه واسه نوشتن که در اولین فرصت می نویسم...
پ.ن 5 : شهادت حضرت فاطمه رو هم تسلیت میگم...
فعلآ همین انگار
خوشتون باشه
تا بعد...
*بعدنوشت.سه شنبه 27فروردین :
بعضی وقتا از حرفایی که میزنم پشیمون می شم...یا کلآ بعدش سرحساب می شیم سوءتفاهم بوده...اما خب در همون لحظه به هردومون بد میگذره...
حتی اگه اشتباه از من باشه و اون روی خودش نیاره...یا اشتباه از اون باشه و من ول کن قضیه نباشم.....
بعضی وقتا از بحثای کوچیکی که توش هرکدوم حرف خودمونو میزنیم می ترسم!!...از آینده...از وقتی که زیر یه سقف باشیم...از وقتی که دیگه شاید مثه الآن قضیه "دوست داشتن" توی بحت ها پررنگ نباشه.......اونوقت احتمالآ من می مونم و...............................
کلآ نمی دونستم یه شوهر به تنهایی (!!) می تونه اینقدر روی وقت آدم تآثیر بذاره!!!!
یعنی اساسآ به هیچ کاری نمی رسم...خیلی چیزا بوده که باید میگفتم و نشده و حالا که فرصت هست تا هرجا شد می گم و می نویسم...
* چندروز اول عید به دید و بازدید گذشت و البته پاگشا!
خیلی حال میداد عیددیدنی های امسال...همه ش عیدی های ما ویژه بود و یا بهمون کادو میدادن و خلاصه کیف داشت. یا مثلآ زندایی دوباره برامون کیک گرفته بودن تا باهم ببریم.
یکی از شب ها هم رفتیم خونه بهار اینا و اونجا هم پاگشا شدیم بصرف میوه و شیرینی و چایی و شام......خوش گذشت اون شب و خداروشکر انگار همسرجان و آقا بابک هم باهم جور شدن...
* بعضی شب ها هم بعد از مهمونی بازی ها با همسرجان میرفتیم بیرون و خوش میگذشت...کلآ گردش آخر شبی رو خیلی دوست دارم و خداروشکر همسرجان هم پایه ست (البته اگر بقول بهار این پایه بودن به همین دوران عقد ختم نشه و ادامه داشته باشه!)
* روز ششم عید ، دیگه همسرجان رسمآ رفت سر کار و اتفاقآ اون شب هم شیفت بود و خب یه جورایی برای هردومون سخت بود...خلاصه یه کم به هم دلداری دادیم و رفت...!
صبح ساعت 7 دیدم گوشیم زنگ میزنه و همسرجان بود و میگه بیداری؟ گفتم بیدار شدم!!
گفت یه دقه بیا دم در...!
حالا ماهم متعجب که قرار بود بعد از اداره بره خونه شون پس چرا اینجاس؟!!
خوابالو رفتم دم در و دیدم یه ظرف حلیم و دوتا نون تازه دستشه...منم کلی ذوق زده از این حرکتش فقط نگاش میکردم و میگفتم خیلی دیوونه ااااااااااااای..و اصولآ اونم اینجور موقع ها میگه چاکریم :دیخلاصه حلیم رو داد و رفت...
* جمعه نهم ، قرار گذاشتیم بریم دیدن خواهرم اینا...
میخواست رسمآ مهمونی پاگشا بکنه که خب چون خان داداش سفر بود ، موکول شد به بعدآ و دم در هم به ما گوش زد کرد که کاملآ "پا تنگ" تشریف بیارین !
واسه ظهر هم نهار درست کرده بود و قرارشد همگی بریم پارک بخوریم...این عکسم همزمان با ساعت 16:28 و بله گفتنم از خودمون گرفتیم :دی
* در گیر و دار این بودیم که واسه سیزده به در چیکار کنیم و کجا باشیم...
یه شب باز خونه خواهرجان بودیم و دایی محسن اینا هم بودن (همون همسفری های معروف در چندسفر اخیرمون). اونا یهویی تصمیم گرفتن این چندروز آخر رو برن مسافرت و مقصد هم بعد از کلی کش و قوس ، شد تهران!
خب من اصولآ در دوران مجردی پایه اساسی سفرهاشون بودم دیگه...اما این بار چون حدس میزدم که همسرجان نتونه مرخصی بگیره هی میگفتم من نمیشه بیام و از این حرفا...
و خب طبیعتآ بسی ناراحت هم بودم...
اونا میگفتن اجازه ت رو میگیریم و خودت بیا اگه نتونست بیاد.اما من گفتم بدون اون توی دلم نمیره و نمیام...
همسرجان هم از اداره برگشت اونجا و قضیه رو گفتیم. و همینجور که حدس زده بودم گفت نمی تونه نره سرکار...تازه اونم با این تصمیم یهویی! (آخه اونا صبح میخواستن راه بیفتن!)
هرآنچه سعی کردم ناراحتیم رو بروز ندم نشد و همسرجان فهمید...
با اونا خدافظی کردیم و گفتم می دونم بدون من بهتون خوش نمیگذره!!!
دیدم که همسرجان داره با بعضی همکارهاش تماس میگیره ببینه کسی هست به جاش بره یا نه...اما به نتیجه نرسید و منم اون شب به حالت دپرس (!!) خوابیدم...و البته همسرجان هم دپرس از دپرسی ِ من!
فردا صبحش هم اون دوتا ماشین راهی شدند...
خلاصه اون روز ما هم به دپرسی گذشت تا شب که همسرجان زنگید که ساکِ ت رو ببند تا بریمممممممممممممممم...
خب دیگه جریانات سفر باشه واسه بعد...
*فردا اولین ماهگردمونه...
دیشب داشتم فیلم عقدمون رو میدیدم و دوره میکردم آنچه که گذشت...اصلآ برام قابل باور نبود که یک ماه از این ماجرا گذشته و یه جورایی اصلآ نفهمیدیدم چه جوری گذشت...؟
با همسرجان هم که حرفش بود اونم همینو میگفت...
اینجور موقع ها میگن چون بهتون خوش گذشته نفهمیدین چه جوری گذشته...
نمی گم توی این مدت هیچ دلخوری ای پیش نیومد اما هرچی که بود می ارزید به ناز کشیدن های بعدشو شیطنت هاش...
خدارو شکر...
خدارو شکر که بعد از یکماه یادآوری عقد خوشحالمون می کنه و نکته ای نبوده که بخوایم به بدی ازش یاد کنیم و با خیال راحت می تونیم بگیم یادش بخیییییییییییییییییر
خدارو شکر که هم همسرجان و هم من تونستیم جایگاهمون رو بین خانواده ها و فامیل بدست بیاریم و حالا دیگه هم من رو با اون می شناسن و اون رو با من...
خدارو شکر که مردی اینقدر صبور نصیبم شد که با بد قلقی های گاه و بی گاه من این قدر خوب برخورد کنه و کنارم باشه...
خدارو شکر بابت همه چی...همه باهم بودن هامون و همه خوشی هامون...
خدایا کاری کن که همیشه همینجور باشیم...
من در کنار اون خیلی چیزها رو یاد بگیرم و اون در کنار من.....
*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
پ.ن 1 : گزارشات سفر پست بعدی انشاالله
پ.ن 2: از این به بعد عکسا لینک میشه بین متن و با همون علامت همیشگی مشخص هست...دوست داشتین ببینین...
پ.ن3: آهنگی که پست قبلی گفتم الآن درست شد. (لینکش از وبلاگ فرزانه کش رفتم :دی)
فعلآ همین
خوشتون باشه
تابعد...
سلاممممممممممممممممممممم
(اینم به مناسبت اولین پست در سال جدید بود :دی)
ببخشید که دیر خدمت رسیدم برای عرض تبریک...
امروز به همسرجان مرخصی دادم و وقت رو غنیمت شمردم و پریدم اینجا :دی
سال نوی همگی مبارک...صدسال به این سالها...انشاالله که سال خیلی خیلی خوبی پیش رو داشته باشیم..سرشار از برکت و خوشی و سلامتی و البته پر پول!
مثه سالهای قبل به فلش بک بزنم به سالی که گذشت...
خداییش رو بخواین اینقدر که سر کار رفتن برام در اولویت بود، شوهر کردن در برنامه م نبود!!!
چندجایی کار پیدا شد اما هیچ کدوم چیزی که میخواستم نبود و بی خیالش می شدم...و البته چندین مورد هم خواستگار پیدا می شد که اونا هم هیچ کدوم چیزی که می خواستم نبودن و طبیعتآ بی خیالشون می شدم!!!
خداروشکر که همه چی روال عادی رو داشت...
که بیماری سخت واسه کسی نداشتیم...
که عزیزی رو از دست ندادیم...
و خداروشکر که در ماههای پایانی سال ، با پیدا شدن اونی که قسمت و نیمه گمشده من بود ، مسیر زندگیم شکل تازه ای گرفت...
نمیگم همسر من بهترینه اما بدون شک بهترینه بهترینه بهترین مردی هست که می شد سر ِ راه ِ من قرار بگیره و بازهم خداروشکر...
*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
و اما چندروز اول عید...
صبح روز سال تحویل مشغول جمع و جور کردن نهایی خونه بودم و ظهر هم قرار بود همه واسه تحویل سال و نهار اینجا باشن...
خانواده ی همسرجان طبق عادت همیشگی صبحش حرکت کردن سمت قم که برای تحویل حرم حضرت معصومه باشن مضافآ بر اینکه خواهرشوهر جان هم ساکن اونجاس...
همسرجان هم باوجودیکه دلش میخواست اونجا باشه ، اما وقتی دید من دوست دارم خونه و در کنار خانواده باشم ، قبول کرد که ظهر خونه باشیم و برای شب بریم قم...
خوشبختانه من امسال از فکر ابتکارات خاص برای سفره هفت سین معاف بودم و زحمتشو خانواده همسرجان کشیدن و این سفره ی قشنگ رو برام آوردن
از ساعت 2 دور هم بودیم و با همسرجان قرآن خوندیم و دعاکردیم...و لحظه تحویل سال هم در کنار مامان و بابا و خواهر و شوهرخواهر و بچه ها و دست در دست همسرجان بودم...و تنها چیزی که اونموقع به ذهنم میرسید شکر خدا بود و آرزوی اینکه سایه بزرگترها همیشه روی سرمون باشه و جمع مون همیشه خوب و شاد باشه در کنار هم...
بعدشم که آغاز سال یکهزار و سیصد و نود و دو ی هجری شمسی.........اولین سال با طعم متآهلی!
عکس گرفتیم و عیدی از لای قرآن و عیدی های خاص ما که عروس و داماد بودیم :دی
و عیدی همسرجان به من که به شکل سوپرایزانه ای همون چیزی بود که چندشب قبلش باهم دیده بودیم و من خیلی دوست داشتم
(کلیک) و چون قیمتش به شکل ناجوانمردانه ای (!!) بیش از اون چیزی بود که قراربود عیدیم باشه ، گفتم نمیخوام...
(و البته اینو هم توی پرانتز داشته باشید که بعد از اون به یک باره همسرجان گفت دیگه نمیخواد بریم دنبال عیدی و بهت سکه میدم! و من بسی لجم گرفت و ناراحت شده بودم که تو که می دونی من دوست ندارم کادوهای مناسبت های خاص پول و سکه باشه...و این درحالی بود که همسرجان قبل از این حرفش ،برگشته بود همونی که دوست داشته بودم رو خریده بود...)
بعد از نهار هم تند تند لباسهامو جمع کردم و مامان اینا هم بساط سفر رو جور کردن و راهی قم شدیم...
توی راه هم اکثرش به تعریف خاطرات اون موقع ها گذشت (آخه من و همسرجان 4-5 سالی دورادور به هم ارادت داشتیم :دی) دیگه چایی و میوه و آجیل و شیطونی و ....کلآ نفهمیدیم چه جوری رسیدیم قم :))
از دور که حرم رو دیدیم سلام دادیم و چون همه منتظرمون بودن قرارشد اول بریم خونه خواهرشوهر و بعد از شام بریم زیارت...
اونجا همه بودن و به گرمی ازمون استقبال کردن و پذیرایی و شام و...
خب اولش یه کم برام سخت بودم توی جمعی باشم که همشون آدم شوهر بودن :دی
اما کم کم خوب شد و حضور همسرجان و پدرشوهر که خییییییییلی هوامو داره و بقیه باعث شد احساس دلتنگی نکنم...بعدم به فوتبال دستی با برادرشوهر و صحبت با جاری ها گذشت...
ساعت یک هم تازه رفتیم حرم و تا 3 اونجا بودیم...
صبح پنجشنبه هم اول رفتیم دیدن عموی همسرجان و بعدشم برگشتیم سمت دیارخودمان...ایندفعه پدرشوهر و مادرشوهر جان هم با ما بودن و یه ماشین دیگه هم برادرشوهر اینا...
پدرشوهرجان هم واسه نهار کباب گرفتن و یه جای خیلی قشنگ در بین راه وایسادیم و کلی عکس گرفتیم و نهار خوردیم و این ها...
درمجموع خوب بود و خوش گذشت و انشاالله امسالمون که دورهم باخانواده و زیارت حضرت معصومه و طبیعت قشنگ ، شروع شد تا آآآآآآآآآآآخرش به خوبی و خوشی و سلامتی باشه...
این از این...
پ.ن 1: چون معلوم نبود دوباره کی فرصت بشه بیام، تندتند همه چی رو گفتم.
پ.ن 2: دیگه امسال ، سالِ من و توست...غزل گل ، فال من و توست// با دعای تحویل امسال، بهترین حال..حال ِ من و توست... (آهنگ روی وبلاگ)
پ.ن 3: به حسن و خلق و وفا کس به یار ما نرسد, تو را در این سخن انکار کار ما نرسد... فال مشترک من و همسرجان برای سال 1392
با آرزوی اوقاتی خوب و خوش برای شما...
فعلآ همین
خوشتون باشه
تا بعد...
سلامممممممممممممممم
(این سلام به مناسبت اولین پست متآهلانه (!!) بود)
خوبین همه؟
خیلی خیلی ممنون از تبریک هاتون...واقعآ دیدن تک تک کامنت ها واسه م لذت بخش بود و شادیم رو دوچندان میکرد...
تشکر ویــــــــــــــــــــــژه از همه دوستانی که توی وبلاگهاشون تبریک گفتن و منو شرمنده کردن...
و ممنون از بهار که زحمت پست قبل رو کشید...شعری که توی پست گذاشته شد، تفآلی بود که همون روز عقد زده بودم و بیشتر از همه این بیتش بهم چسبید:
دلت به وصل گل ، ای بلبل صبا خوش باد
که در چمن همه گلبانگ عاشقانه ی توست...
*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
هفته گذشته به شکلهای مختلف مشغول بودیم و فرصت نشد بیام و از جریانات و عقد و روزهای قبلش بگم.
اما خب دیدم حیفه ثبت نشه و حالا سعی میکنم خلاصه بگم چیا گذشت...اگه طولانی شد ، ببخشید دیگه :)
* جمعه 91/12/11
یه عده از بزرگان این ور و یه عده از بزرگان اون ور (!) برای مهربرون اومدن...هرچند که توافقات اولیه انجام شده بود و اون جلسه یه جورایی صوری بود و جهت روی کاغذ اومدن و رسمی شدن...
اولش خیلی استرس داشتم اما وقتی خانواده گرم و صمیمیشون رو دیدم دیگه منم آروم شدم و مهمونی به خوبی برگزار شد...
و قشنگترین قسمتش وقتی بود که پدرشوهر جان از بابا سراغ گرفته بودنکه "زهره سادات چه گلی دوست داره؟" تا به تعداد سال تولدم به صورت قباله اضافه کنن...
بابا هم توی جمع منو صدا کردن و ازم پرسیدن...و منم در جواب گفتم فکر کنم خودِ آقای داماد اطلاع دارن و اونم گفتزنبق ... این پیشنهاد پدرشوهر که بعدآ فهمیدم کاملآ خودجوش بوده خیلی بهم چسبید و حال داد...
کلآ به اذعان همگان پدرشوهر بسیااااااااااار دوست داشتنی ای میدارم....
در گیر و دار این کارها ، زن داداش کوچیکه هم در روزهای آخر بارداری بود و هرلحظه ممکن بود نی نی به دنیا بیاد...و جالب اینکه اون هرلحظه ، همزمان شد با پایان مهمونی و خدافظی کردن مهمانها...همون شب زن داداشمم رفت بیمارستان و در ساعات اولیه 12/12 مهدیس کوچولو هم به دنیا اومد.........
تصمیمات اولیه این بود که مراسم عقد مفصل باشه و تالار و همه باشن و اینها...
اما بدلایلی مثه همین زایمان که گفتم و سفر کاری داداش که 24اسفند بود و شب عید بودن و شلوغی مضاعف خیابونها ، یهویی من گفتم نمی خواد این همه کار رو هول هولی بکنیم و باوجودیکه هیچوقت دوست نداشتم ، اما واسه عقد میریم محضر... (البته تا اونموقع فکر میکردم که دوست نمی دارم!!)
دیگه از صبح شنبه بدو بدو های ما شروع شد ، یه کم بیمارستان و پیش نی نی و به دنبالش هم خرید حلقه و سرویس و کفش و.....
با وجودیکه خیلی خسته می شدیم اما خوش میگذشت...
خداروشکر همسرجان با خواهر و شوهرخواهرم خیلی زود جور شد و به پیشنهاد خودش واسه اکثر خریدها با اونا بودیم...آخه خود ِ منم همیشه همه خریدهامو با خواهرم میکردم و انگار یه جور خاصی معتاد به حضور اون بودم...
شبی که حلقه من رو خریدیم(13 اسفند) بعدش با همسرجان بودم ذرت خوردیم و بعدم چون من نماز نخونده بودم زودی اومدیم خونه، خوندم و باز با هم رفتیم تا بقیه حرفا رو بزنیم و واسه جمعه (روز عقد) برنامه ریزی کنیم...
فرداش هم دوتایی رفتیم دنبال حلقه ی اون که چون پلاتین می خواستیم خیلی تنوع مدل کم بود و وقتی هم نداشتیم که بخوایم سفارش بدیم...آخه هیچ کدوم هم دنبال جفت بودن حلقه ها نبودیم...بالاخره یکی مورد پسند واقع شد و قرارشد عصر بریم بخریم...
ظهر هم رفتیم حلقه من رو که گذاشته بودیم کوچیکش کنه بگیریم و همسرجان یه کبابی چشمشو گرفت و گفت نهار برگردیم اینجا...
بعداز گرفتن حلقه در حالیکه به سمت کبابی در حرکت بودیم ، من یه نون سنگکی دیدم و یه کم نگاش کردم ، خب اصولآ دوزاری همسرجان هم زود می افته و گفت دلت میخواد؟؟...گفتم اوهوم!
یکی گرفت و بعدش گفتم: میگمااااااااااااااااااااااااااااا...اون سوپری رو ببییییییییییییییییییین...الآن با این نون ، پنیر می چسبه!
یه کم نگاه کرد و گفت پس کباب؟؟!!!!
گفتم من الآن این بیشتر بهم می چسبه...و این چنین شد که نهار اون روز ما شد نون و پنیر و حلقه :
یه روزشو هم رفتیم محضری که یکی از اقوام پیشنهاد کرده بود رو دیدیم...چیدمان و سفره و جایگاه عروس و دامادشو دوست داشتم و همه چیش خوب بود...
وقت گرفتیم برای جمعه 18 اسفند ، ساعت 15...
من که به شخصه نفهمیدم اون هفته چه جوری گذشت و شب جمعه شد،ساعت 23:30 درحالیکه داداشم اینا و بقیه درحال بستن نقل های یادبود ، بودند من با کلی استرس کارهای باقیمانده و اینکه مراسم چه جوری می گذره و... دیگه خوابیدم. و بدون شک فقط حضور همسرجان بود که در این شرایط باعث آرامشم میشد و با حرفاش بهم دلگرمی میداد...
برنامه جمعه اینجوری بود که من می رفتم آرایشگاه و با لباسی که مناسب محضر باشه (کت و دامن) میرفتیم محضر و بعدهم همگی + اونایی که محضر نبودند میومدن خونه ما...اینجا هم از قبل تدارک دیده بودن که زنونه و مردونه جدا باشه و منم لباس نامزدی (لباسی که بهار شب عقدش پوشیده بود) بپوشم و بعدم آتلیه و شام و...
*جمعه 91/12/18:
از صبح به همراه بقیه کارها رو می کردیم و بعدشم سریع یه دوش گرفتم و داداش رسوندم آرایشگاه...
کار آرایشگر رو قبول داشتم و یه جورایی خیالم راحت بود و برنامه رو هم بهش گفتم و اینکه تا چه حد می خوام باشه...و بازهم خداروشکر هم خودم هم بقیه و البته هم همسرجان از کارش راضی بودیم...
بهاره هم آخر کار اومد آرایشگاه و با کمک اون لباسهامو عوض کردم و جمع و جور کردیم و باکمی تآخیر (بدلیل معطلی در گل فروشی) آقای داماد هم آمدند...
توی محضر هم همه جمع بودن و بعد از مقدمات خطبه ی عقد جاری شد...
همه بهم سفارش کرده بودن که اون لحظه خیلی دعا کنم و منم هرچی که به ذهنم میرسید گفتم و خواستم...یه لحظه هم بابا رو دیدم که بغض کرده بودن و داشتن منو نگاه میکردن...
یه بار رفتم گل چیدم و یه بار هم گلاب آوردم و زیرلفظی رو گرفتم و بار سوم هم درحالیکه اجازه از همگان گرفته شده بود ، با بغضی که ناخواسته توی گلوم بود و حس می کردم صدام در نمیاد ، گفتم....: با توکل به خدا و با اجازه پدر و مادرم..بله....................و ثبت شد در ساعت 16 و 28 دقیقه...
بعدم که دست و گیلیلی و...
همسرجان هم شالم رو برداشتن و فرمودن چه ناز شدی...
حلقه ها ، عسل..گاز (من گرفتم البته) ، سرویس و عکس...
چون دیگه برای بقیه کادوها توی محضر وقت نداشتیم قرار شد بیایم خونه...
جالب بود که توی ماشین هنوز فکر میکردم نامحرم هستیم و سعی میکردم دستم بهش نخوره :دی
اما یهویی دیدم نه خب! توی کل مسیر دستم توی دستش بود و بابت بودنش کنارم بعد از اااااااااااین همه داستان و آره - نه شدن، خداروشکر میکردم...
بهش میگم بالاخره کار خودتو کردیاااااااااااااااااااا
میگه آآآآآآآآآآآآآره .. خودمم هنوز باورم نمیشه :)
توی مسیر هم بیشتر از همه دخترعموجان همراهیمون میکرد و دست و سوت و آهنگ و ...
خونه ، همه دورهم ، بزن و برقص ، رقص دوتایی ، کیک و نهایتآ هم با یک ساعت تآخیر بدو به طرف آتلیه.....(امروز رفتیم عکسا رو دیدیم، خوب شده انگار :))
ببخشید که خیلی طولانی شد.وقت رو غنیمت دونستم و گفتم یه باره بگم همه شو...تازه سعی کردم خیلی خلاصه بگم و از این هفته ای که گذشت هم نگفتم.
واقعآ خداروشکر هزاران بار شکر که همه چی اینقدر خوب و خوش گذشت و هیچ مشکلی پیش نیومد و به همه خوش گذشت...
باوجودیکه اولش خودم با این مدل عقد به شدت مخالف بودم و بخاطر شرایط موجود پذیرفتم ، اما بعدش دیدم نه...همه مراحل به قشنگی گذشت...و همه چی عالی بود...
و عالی تر از همه ، بودن در کنار مردی هست که باتموم وجودش می خوادت و دوستت داره و شب عقدمون بخاطر رسیدنمون به هم دیگه نماز شکر می خونه...
خیلی دوستش دارم و هرچی هم میگذره این دوست داشتن بیشتر از قبل میشه...
خداروشکر میکنم که تونستم جام رو بین خانواده ش باز کنم و دوست داشتن پدر و مادرشو به چشم ببینم...منم خیلی دوستشون دارم...
خدایا...
این عشق و علاقه و محبت رو بینمون جاودانه و روز افزون کن...
فعلآ همین
سعی میکنم تاقبل از عید بازم بیام
خوشتون باشه
تا بعد...
Design By : Pichak |