سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

کلآ نمی دونستم یه شوهر به تنهایی (!!) می تونه اینقدر روی وقت آدم تآثیر بذاره!!!!
یعنی اساسآ به هیچ کاری نمی رسم...خیلی چیزا بوده که باید میگفتم و نشده و حالا که فرصت هست تا هرجا شد می گم و می نویسم...

 

* چندروز اول عید به دید و بازدید گذشت و البته پاگشا!
خیلی حال میداد عیددیدنی های امسال...همه ش عیدی های ما ویژه بود و یا بهمون کادو میدادن و خلاصه کیف داشت. یا مثلآ زندایی 
 دوباره برامون کیک گرفته بودن تا باهم ببریم.

یکی از شب ها هم رفتیم خونه بهار اینا و اونجا هم پاگشا شدیم بصرف میوه و شیرینی و چایی و شام......خوش گذشت اون شب و خداروشکر انگار همسرجان و آقا بابک هم باهم جور شدن...

 

* بعضی شب ها هم بعد از مهمونی بازی ها با همسرجان میرفتیم بیرون و خوش میگذشت...کلآ گردش آخر شبی رو خیلی دوست دارم و خداروشکر همسرجان هم پایه ست (البته اگر بقول بهار این پایه بودن به همین دوران عقد ختم نشه و ادامه داشته باشه!)

 

* روز ششم عید ، دیگه همسرجان رسمآ رفت سر کار و اتفاقآ اون شب هم شیفت بود و خب یه جورایی برای هردومون سخت بود...خلاصه یه کم به هم دلداری دادیم و رفت...!
صبح ساعت 7 دیدم گوشیم زنگ میزنه و همسرجان بود و میگه بیداری؟ گفتم بیدار شدم!!
گفت یه دقه بیا دم در...!
حالا ماهم متعجب که قرار بود بعد از اداره بره خونه شون پس چرا اینجاس؟!!
خوابالو رفتم دم در و دیدم یه ظرف حلیم و دوتا نون تازه دستشه...منم کلی ذوق زده از این حرکتش فقط نگاش میکردم و میگفتم خیلی دیوونه ااااااااااااای..و اصولآ اونم اینجور موقع ها میگه چاکریم :دی
خلاصه حلیم رو داد و رفت...

 

* جمعه نهم ، قرار گذاشتیم بریم دیدن خواهرم اینا...
میخواست رسمآ مهمونی پاگشا بکنه که خب چون خان داداش سفر بود ، موکول شد به بعدآ و دم در هم به ما گوش زد کرد که کاملآ "پا تنگ" تشریف بیارین !
واسه ظهر هم نهار درست کرده بود و قرارشد همگی بریم پارک بخوریم...
این عکسم همزمان با ساعت 16:28 و بله گفتنم از خودمون گرفتیم :دی

 

* در گیر و دار این بودیم که واسه سیزده به در چیکار کنیم و کجا باشیم...
یه شب باز خونه خواهرجان بودیم و دایی محسن اینا هم بودن (همون همسفری های معروف در چندسفر اخیرمون). اونا یهویی تصمیم گرفتن این چندروز آخر رو برن مسافرت و مقصد هم بعد از کلی کش و قوس ، شد تهران!
خب من اصولآ در دوران مجردی پایه اساسی سفرهاشون بودم دیگه...اما این بار چون حدس میزدم که همسرجان نتونه مرخصی بگیره هی میگفتم من نمیشه بیام و از این حرفا...
و خب طبیعتآ بسی ناراحت هم بودم...
اونا میگفتن اجازه ت رو میگیریم و خودت بیا اگه نتونست بیاد.اما من گفتم بدون اون توی دلم نمیره و نمیام...
همسرجان هم از اداره برگشت اونجا و قضیه رو گفتیم. و همینجور که حدس زده بودم گفت نمی تونه نره سرکار...تازه اونم با این تصمیم یهویی! (آخه اونا صبح میخواستن راه بیفتن!)
هرآنچه سعی کردم ناراحتیم رو بروز ندم نشد و همسرجان فهمید...
با اونا خدافظی کردیم و گفتم می دونم بدون من بهتون خوش نمیگذره!!!
دیدم که همسرجان داره با بعضی همکارهاش تماس میگیره ببینه کسی هست به جاش بره یا نه...اما به نتیجه نرسید و منم اون شب به حالت دپرس (!!) خوابیدم...و البته همسرجان هم دپرس از دپرسی ِ من!
فردا صبحش هم اون دوتا ماشین راهی شدند...

 

خلاصه اون روز ما هم به دپرسی گذشت تا شب که همسرجان زنگید که ساکِ ت رو ببند تا بریمممممممممممممممم...

 

خب دیگه جریانات سفر باشه واسه بعد...

 

*فردا اولین ماهگردمونه...
دیشب داشتم فیلم عقدمون رو میدیدم و دوره میکردم آنچه که گذشت...اصلآ برام قابل باور نبود که یک ماه از این ماجرا گذشته و یه جورایی اصلآ نفهمیدیدم چه جوری گذشت...؟
با همسرجان هم که حرفش بود اونم همینو میگفت...
اینجور موقع ها میگن چون بهتون خوش گذشته نفهمیدین چه جوری گذشته...
نمی گم توی این مدت هیچ دلخوری ای پیش نیومد اما هرچی که بود می ارزید به ناز کشیدن های بعدشو شیطنت هاش...

 

خدارو شکر...
خدارو شکر که بعد از یکماه یادآوری عقد خوشحالمون می کنه و نکته ای نبوده که بخوایم به بدی ازش یاد کنیم و با خیال راحت می تونیم بگیم یادش بخیییییییییییییییییر
خدارو شکر که هم همسرجان و هم من تونستیم جایگاهمون رو بین خانواده ها و فامیل بدست بیاریم و حالا دیگه هم من رو با اون می شناسن و اون رو با من...
خدارو شکر که مردی اینقدر صبور نصیبم شد که با بد قلقی های گاه و بی گاه من این قدر خوب برخورد کنه و کنارم باشه...
خدارو شکر بابت همه چی...همه باهم بودن هامون و همه خوشی هامون...
خدایا کاری کن که همیشه همینجور باشیم...
من در کنار اون خیلی چیزها رو یاد بگیرم و اون در کنار من.....

 

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

 

پ.ن 1 : گزارشات سفر پست بعدی انشاالله
پ.ن 2: از این به بعد عکسا لینک میشه بین متن و با همون علامت همیشگی مشخص هست...دوست داشتین ببینین...
پ.ن3: آهنگی که پست قبلی گفتم الآن درست شد. (لینکش از وبلاگ فرزانه کش رفتم :دی)

 

 

فعلآ همین
خوشتون باشه
تابعد...

 

 


نوشته شده در شنبه 92/1/17ساعت 4:13 عصر توسط زهره نظرات ( ) |


Design By : Pichak