سفارش تبلیغ
صبا ویژن

و پارسال ، امروز قشنگ ترین اتفاق زندگیم رخ داد...
با همه ی بدو بدو هاش حتی در آخرین دقایق...
با همه ی استرس هاش...
اما هرچی بود ، روز سرنوشت ِ من بود...روزی که بعد از فراز و نشیب های زیاد  و بعد از کلی اتفاق بهش رسیدیم...

الان که فکرشو میکنم همه چیز چقدر خوب بود..چقدر خوب پیش رفت...خداروشکر...

و حالا یکسال گذشت...
یکسال گذشت از بودن ِ من کنارِ مردی که "همسرجان" خواندمش...
یکسالی که هرچه بیشتر گذشت ، بیشتر از روز ِ قبل مهر تآیید گذاشت بر روی انتخابم ، نه فقط از جانبِ خودم ، از سمت ِ همه...حتی تا جایی که در آشکار و خفا به من و ما حسادت میکردند...
بودن در کنار مردی صبور ، مهربون ، خوش اخلاق ، با ایمان ، خوش برخورد و همه چی!

درسته!
بحث کردیم...دعوا کردیم...گاهی داد زدم و گریه کردم...غر زدم...حرص خوردم و حرص دادم...قهر کردم...
اما الان که می بینم شاید همه ی این ها نیاز بود تا الان مردی که کنارم هست رو بهتر بشناسم و حتی اون من رو...
وقتی تا الان دست ِ رد به هیچ خواسته ایم نزده...
صبورانه هرچی گفتم شنید...و هرچه خواستم کرد...

من خیلی "شکر" به خدا بدهکارم...
خدایا این مهر و محبت رو ازمون نگیر و هرروز محکمتر از قبلش کن...همین جوری که تاالآن کردی...

همسر عزیزم اولین سالگرد ِ پیوندِ آسمونیمون مبارررررک و سایه ات بر سرم مستدام :)

این هم به یاد ِ اون روز...:


امسال چندشب زودتر به یاد ِ امروز رفتیم بیرون و شام خوردیم و کادوهامونو دادیم و سالگردمون مبارک شد :)

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

پ.ن: شاید بعدآ یه عکس دیگه هم اضافه شه...

 

فعلآ همین
خوشتون باشه
تا بعد...

 


نوشته شده در یکشنبه 92/12/18ساعت 2:25 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

امشب 92/12/11 مهربرون بود...یا به عبارتی بله برون!...یا نامزدی...

جریانی که صبحش پیش اومد راجع به صورت قباله و واااااااای که چقدر بد بود :(

اما خدارو شکر بخیر و خوبی تموم شد... 

بابا درحال نوشتنِ دفتر:

 

حلقه ی نامزدی:


* و مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاها :)

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

پ.ن 1: امروز از صبح با همسرجان درحال ِ کل کل بودیم! یعنی اصولآ من هی غر میزدم و دعوام میومد...ظهر بخاطر ِ مسآله ای بهش زنگیدم و گفت خیلی سرش شلوغه...
گفتم خب بعدآ می حرفیم!
...اما فقط تا ساعت ِ 5 وقت داشتم واسه مشورت!...باز ساعت 4 زنگیدم که بگم اینجوریاس و اونجوریاس و حالا من چی بگم و چی کار کنم؟؟
اونم درحالیکه جواب ِ کلی آدمو میداد هی به من میگفت: خب...خب؟...خب...
اما آخه جواب ِ حرف ِ من "خب" نبود خب!!!
منم لجم گرفت و گفتم اصش هرکار خواستم میکنم و خدافظی!

دیگه تا شب به همین منوال گذشت و البته وسطش نتیجه ی همون مسآله رو بهش خبر دادم...
قرار بود واسه بردن ماشینم به صافکاری با شوهرخواهر جان هماهنگ شه ، که بهش گفتم به من چه خودت بزنگشون ببین چی میگن!
(در همین لحظه ها بود که داشتم این پست رو می نوشتم و عکسا رو میدیدم و یاد ِ پارسال می کردم)
بعدم باز زنگید خبر ِ ماشین رو داد و گفت شب بخیر و خدافظ!!!
منم حساااااااااابی لجم گرفت که نیومد اینجا
این پست رو ول کردم و لپی رو خاموش کردم...
بعد یهو دیدم بازم گوشیم زنگ میخوره همسرجان است و میگه در رو باز کن!
هیچی دیگه گفت تو باورت شد من همینجوری میرم خونه؟!!
اومده بود بریم ذرت بخوریم..اما من گفتم خونه باشیم و بشین تا من غر بزنم!!!!!!!!...من غر می زدم و اون میگفت غر بعدی لدفن :دی


این بود انشای من!
فردا ماشین میره صافکاری...در یک روز ِ برفی که از دانشگاه برمیگشتم تصادفیدم که آن هم داستانی دارد برای خودش...

 

همین دیگه
خوشتون باشه
تا بعد

 


نوشته شده در یکشنبه 92/12/11ساعت 11:5 عصر توسط زهره نظرات ( ) |

وسط ِ این "پارسال ، امروز" نوشتن ها یکیش رو ننوشتم که همانا روز اول و دوم اسفند و رفتن به آزمایش بود...

و پارسال ، امروز ِ امروز ، مربوط میشه به امشب شبی که ماها رفتیم خونه شون واسه بازدید...!

یادش بخیر ...
- که از صبحش جه بساطی داشتم سر ِ چی پوشیدن...هرکار می کردم مثه عروس ها نمی شدم پوزخند
- که چه داستانی داشتیم سر ِ گل خریدن... هر گل فروشی ای که میرفتیم نه سبد گل ِ مناسب داشت و نه گل ِ خوبی که واسه مون سبدش کنه...بعد از کلللللللللللی تابیدن موفق شدیم و یه صندوق گل خریدیم که خیلی هم خوشگل شد..و بماند که به همسرجان سفارش کردیم یه عکس ازش بگیر و ظاهرآ نگرفته و یا دست ِ ما نرسید...

- که چه استرسی داشتم برای روبرو شدن با همه خانواده شون و مثلآ جاری ها!!!....و البته چقدر خونگرم بودن و من همه استرسم یادم رفت و انگار نه انگار خیر ِ سرم عروس هستم مثلآ!!!
کلآ توی این مدت حتی همونوقتی هم که لباس عروس پوشیده بودم ، حس ِ عروس بودگی (!!) بهم دست نداد نمی دونم چرا؟!!

- که با اینکه قبلش از طریق همسرجان مطمئن شده بودم که پاکت ِ حاوی ِ صورت قباله که اصولآ به عنوان پیش نویس ِ مهریه میره واسه خانواده داماد ، باز شده ؛ دیده شده و با یک
"انشاالله مبارک است" از سمت ِ پدرشوهرجان امضا شده ، اما تا وقتی این پاکت رسید دست ِ بابای خودم جون به لب شدم!!

- که چه خاطره برایم ماند ، از حرفی که شاید......اما شاید نه! قطعآ!! بدون ِ هیچ منظوری زده شد و نزدیک بود بخاطرش ، کل ِ قضیه را بهم بزنم و چقدر همگان با من زبون ریختند که بی خیال شو و حرف از روی منظوری زده نشده...(البته این "قطعآ" رو الان و بعد از شناخت ِ یکساله میگم و اون موقع همون "شاید" بود!!.......از جانب همسرجان نبوداااا)

و خلاصه آنکه آن شب هم گذشت و قرار ِ بعدی ، بعد از کلی کش و قوس بخاطر ِ همان حرف ِ بالا ، مشخص شد....

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

این روزا خیلی دلم مشهد میخواد...
از خرید عید هم که نگووووووووووو...یه مانتو خریدم و با اینکه دوستشم داشتم اما احساس میکنم یکی دیگه هم میخوام...شاید برای بعضی جاها یه چیز دیگه باشه ، بهتر باشه...
برای همون مانتو ؛ کفش و کیف و شال و شلوار !!! میخوام...
لباس های توی خونه م حل شده تقریبآ و واسه همسرجان هم ، کت و شلوار خریدیم و پیراهن...شاید اگر کفش هم بخریم بد نباشد!

 

فعلآ همین
خوشتون باشه
تا بعد...

 


نوشته شده در سه شنبه 92/12/6ساعت 1:0 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

البته این پست رو باید شب ولنتاین می ذاشتم ، اما خب هی نبودم و نشد...
قضیه از این قرار بود که پارسال شب ولنتاین اولین شام مشترکمون رو - بعد از خواستگاری و قبل از عقد - خوردیم...اینجوری:


و آخر کار موقع خدافظی در حالی که فکر میکردم خبری از گل و کادو نیست..اینا رو بهم داد:


امسال میخواستم به یاد ِ اون پیتزا ، خودم پیتزا درست کنم که سر ِ بزنگاه خیط شدم و تون پیتزاها خشکه خشک بود و شاممون تبدیل شد به این:



و ایضآ کادویمان و البته گل مان!

کادوی من هم به همسرجان یک عدد کاپشن ِ بسیار زیبا!


*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

پ.ن 1: چرا چندوقته همه جا سوت و کور شده؟؟...اصلآ دوست ندارم اینجوری! ...دیگه آدم دست و دلش به نوشتن هم نمیره خب!

پ.ن2 : جندوقته دلم خواسته عکسا را اینجوری بذارم توی پست ها! مشکلیه؟؟

 

فعلآ هم همین!
خوشتون باشه
تا بعد

 


نوشته شده در یکشنبه 92/11/27ساعت 1:46 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

پارسال...امروز...

نمی دونم چرا زیاد جزئیات یادم نیست؟! شاید از استرس ِ زیاد ِ اون موقع!
عکس فوق ، موقعی هست که من و همسرجان (البته اون موقع جناب داماد بودن!) اومدیم توی اتاقم که حرفامونو بزنیم و 3خط ِ اولشو همسرجان نوشت و ادامه شو من!
جالبه که توی وبلاگ هم زیاد حرفی از اون شب نزدم و ختم شده به ایــــــــــــــــــن پست ...

یادمه ساعت 7 قرار بود بیان...
یادمه شب قبلش تا نزدیک 4 بیدار بودم و صبحشم کلی کار داشتیم و خسته بودم...
یادمه تا دقیقه 90 قبل از اومدنشون هنوز مردد بودم که چی بپوشم!..یا بهتر بگم بین ِ 2دست لباس گیر کرده بودم که کدومو بپوشم!
دیگهههههههههههههههه
یادمه موقع ِ اومدنشون دیگه نرفتم جایی قایم شم و بعد صِدام کنن و اینا...از همون اول اومدم و سلام علیک کردم...
یادمه خط و نشون کشیده بودم که چایی نمیارم ، اما موقعی که دوتایی می حرفیدیم ، باوجودیکه خودش اصلآ چایی خور نیست اما گفت رفتیم بیرون من چایی میخوام!
یادمه آخرشم خواهرم چایی رو ریخت و داداشم تا دم ِ مهمونخونه آورد و من تعارف کردم...
یادمه دقایق آخر ِ حضورشون من دیگه نه چیزی می دیدم و نه صدایی میشنیدم..حس خوبی نداشتم...
و این هم گلی که همسرجان آورد البته + یه جعبه نون خامه ای گُــنده!

 

و شاید الآن فقط می تونم بگم
خدایا شکررررررررررررررررررررررررررررت

 

فعلآ همین
خوشتون باشه
تا بعد

 


نوشته شده در یکشنبه 92/11/20ساعت 1:51 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

   1   2      >

Design By : Pichak