سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پارسال...امروز...

نمی دونم چرا زیاد جزئیات یادم نیست؟! شاید از استرس ِ زیاد ِ اون موقع!
عکس فوق ، موقعی هست که من و همسرجان (البته اون موقع جناب داماد بودن!) اومدیم توی اتاقم که حرفامونو بزنیم و 3خط ِ اولشو همسرجان نوشت و ادامه شو من!
جالبه که توی وبلاگ هم زیاد حرفی از اون شب نزدم و ختم شده به ایــــــــــــــــــن پست ...

یادمه ساعت 7 قرار بود بیان...
یادمه شب قبلش تا نزدیک 4 بیدار بودم و صبحشم کلی کار داشتیم و خسته بودم...
یادمه تا دقیقه 90 قبل از اومدنشون هنوز مردد بودم که چی بپوشم!..یا بهتر بگم بین ِ 2دست لباس گیر کرده بودم که کدومو بپوشم!
دیگهههههههههههههههه
یادمه موقع ِ اومدنشون دیگه نرفتم جایی قایم شم و بعد صِدام کنن و اینا...از همون اول اومدم و سلام علیک کردم...
یادمه خط و نشون کشیده بودم که چایی نمیارم ، اما موقعی که دوتایی می حرفیدیم ، باوجودیکه خودش اصلآ چایی خور نیست اما گفت رفتیم بیرون من چایی میخوام!
یادمه آخرشم خواهرم چایی رو ریخت و داداشم تا دم ِ مهمونخونه آورد و من تعارف کردم...
یادمه دقایق آخر ِ حضورشون من دیگه نه چیزی می دیدم و نه صدایی میشنیدم..حس خوبی نداشتم...
و این هم گلی که همسرجان آورد البته + یه جعبه نون خامه ای گُــنده!

 

و شاید الآن فقط می تونم بگم
خدایا شکررررررررررررررررررررررررررررت

 

فعلآ همین
خوشتون باشه
تا بعد

 


نوشته شده در یکشنبه 92/11/20ساعت 1:51 صبح توسط زهره نظرات ( ) |


Design By : Pichak