سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خیلی وقت هست که ننوشتم …دست و دلم به نوشتن نمیره

ولی گاهی تعهد هایی داری که باید انجامش بدی

منم چند سالی هست که تعهدی دارم

میدونم بیشتر شما اطلاع دارید   ولی حتمن هستند چند نفری که خبر ندارند برای اون عده از دوستان توضیح میدم …

من صبا هستم ..

قبلا وبلاگ نسیم صبا رو  مینوشتم …

چند سالی هست که  در ماه رمضان یه ختم قران همگانی میگیرم …که پایه گذارش دایی فسقلی عزیز بود …

حالا مهمان خونه زهره جان شدیم تا اینجا برگزارش  کنیم

و به این صورت اجرا میشه

هر کدوم از شماها یه جز از قرآن رو انتخاب میکنید و در روزی که مشخص میکنیم همه با هم جز های انتخاب شده خودمون رو قرائت میکنیم

امیدوارم توضیح کامل بوده باشه

نکته اول :لطفا دقت کنید جز های تکراری رو انتخاب نکنید

نکته دوم :لطفا در همون روز مقرر جز ها رو بخونید

نکته سوم :لطفا کسانی که جز های ابتدایی رو انتخاب  میکنند  صبح  روز مشخص شده بخونند که ترتیب تقریبا رعایت بشه

 

روز تعیین شده :روز جمعه 6 مهر ماه 17 ماه رمضان از صبح تا غروب ...

 

توصیه تکراری هر سال :کاری نکنید مجبور بشم همه رو خودم بخونم

 

باز هم متشکرم

 


نوشته شده در جمعه 86/6/30ساعت 2:43 عصر توسط زهره نظرات ( ) |

پ.ن 1: سلام!
پ.ن 2: ..عرض شود حضور محترمتون که گزارش سفر، 2 و 3 هم داشت!...اما انگار حس نوشتنش نیست!..توی خماریش بمونید..ولی عکسها حیف بود واسه همین شاید (دقت کنید گفتم شاید!!) در پ.ن های بعدی نشونتون بدم!
پ.ن 3: خوب به سلامتی و دل خوش فردا یوم الشک شد!..جالبه که بقیه ماههای قمری با زبون خوش میان و می رن!..هرچی توی تقویم باشه همونه ولی به شب اول ماه رمضون و شب عید فطر که می رسه اینقدر بامبول در میارن سر اینکه ماه کو؟!!...وقتی گفتن فردا یوم الشک ،یاد اون سالی افتادم که غروب روزی که مثلآ یوم الشک بود یه عده (!!) اعلام کردن که انگار شب قبل چیزی شبیه ماه دیدن و بنابراین اون روز ، روز اول بوده!..از اون سال درس شد برام که چه بود و چه نبود، بگیرم روزه رو...  
پ.ن 4: قرار بود تا قبل از ماه رمضون یه دکتر دیگه برم واسه جناب معده!..ولی نرفتم که!...میگما به نظر شما آدم بی سحری و بی افطاری روزه بگیره ، چیزیش می شه:khob?؟!...خواهر گرامی فرمودن چیزیت که نمی شه!..فوقش روز دوم می ری یه سر اون دنیا!!:j.......فقط نمی دونم بعدش باز برمی گردم همین جا یا نه؟!
پ.ن 5: از اون جایی که نمی شد مسیر سفر رو بدون آهنگ طی کنیم همه ش اینو گوش می دادیم:

آمد فصل رمیده دل آرمیده
بر دامن افق نشسته سپیده

ای زهره نوایی از آن چنگ فریبا
صد راز بیان کن تو از عالم بالا

امشب تو ای زهره بیا
از رخت شام مرا چون سحر کن

یک دم به افسانه گری ،
همچو مرغ سحری نغمه سر کن

دنیا دنیا تو عشق و امیدی
دل را دل را شوری و نویدی

پ.ن 6: عکس لاله های مرداب انزلی...خیلی دلم می خواست ببینم و الحق که فوق العاده بود:
                               مرداب انزلی

پ.ن 7: بی صبرانه مشتاق شنیدن کار امسالت هستم:are!..نکنه نباشی یه وقت؟!
پ.ن 8: طی یک عملیات ضربتی تصمیم گرفتم یه مدت وبلاگ رو ببندم...ولی بعدش گفتم شاید یک عملیات لوس بازیانه (!!) تلقی بشه..بنابراین فعلآ هستیم!
پ.ن 9: اینم آبشاری در لاهیجان..اولش فکر کردم چشمه ای که این آب ازش میاد طبیعیه ولی بعدش فهمیدیم (از طریق همون کاشفی که هی توی یادداشت قبل به عمل میومد!)آبش از دریاچه پایینش پمپ می شه!
آبشار:
لاهیجان
                                         

آبشار از بالا:
                              لاهیجان

پ.ن 10: من عادت می کنم با درد تازه،جدایی شاید از من،من بسازه!..دلم تنگه..دلم تنگه برایت...
پ.ن 11: اینو الآن مانی رهنما داشت می خوندا..!!!..اصلآ خوبی پ.ن اینه که آدم کلی چیز بی ربط و با ربط رو می تونه یه جا بنویسه!
پ.ن 12: توی وبلاگ احسان،لینک سایت اهداء عضو رو دیدم..یه سر رفتم توی سایتش و بخش عضویت رو پر کردم!...طی این عضویت اعلام می شد که اگر به طریقی بمیرم که بشه از اعضای بدنم استفاده کنن ، این کار انجام بشه...فکر نمی کردم پایی به جایی داشته باشه!..یعنی احسان هم گفت براش کارتی نیومده!
و.................................دیشب کارت اهدای عضو از طریق پست رسید!
احساس جالبی داشتم!از یه طرف اینکه مرگ هم یه جایی همین گوشه کنارهاست و دیگه اینکه چقدر خوبه که چشم براه کلیه،قرنیه ‍،ریه و... نیستیم!
به من چه!..اما پیشنهاد می کنم شما هم اقدام کنید.
پ.ن 13: تولد فسقلی عمه هم مبارک شد!...اینم کیکش:
                             مبارک!

پ.ن 14: بسه؟!..یا بازم بگم؟
پ.ن 15: اینجا که نشسته بودم این شعر توی ذهنم می چرخید:
                             در طلب گوهر گویای عشق موج زند موج چو دریا دلم...

                             انزلی

پ.ن 16: کلاس هامون از شنبه شروع می شه..غیر از یکی همهء استادها جدید بودن.من برای ریاضی استاد اون ترممون رو می خواستم خیلی استاد گلی بود ولی گفتن این ترم ریاضی 1 نگرفته!:cry
پ.ن 17: بجای اینکه صدام باز بشه صبح تا حالا اصلآ در نمیاد دیگه!
پ.ن 18: از هر موقع که ماه رمضون شروع شد،التماس دعا.
پ.ن 19: فقط به این دلیل که فکر می کردین 20 تا میشه،همین جا تمومش می کنم که خیط بشین!!:loos

پس تا بعد
لحظاتتون بهترین. 
:babay

 


نوشته شده در پنج شنبه 86/6/22ساعت 2:49 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

سلااااااااااااااام...
ما برگشتیم!...جاتون خالی خوش گذشت...

صبح جمعه ساعت هفت با محمدآقا (راننده مینی بوس که زین پس خواهید خواند ممدآقا) وعده کرده بودیم و قرار بود خواهر اینا هم بیان خونه ما تا همگی از همینجا راه بیفتیم...
منم تازه ساعت 5/5 بود که می خواستم بخوابم ولی دیدم مامانم بیدار شدن و می گن پاشو کار داریم!..منم نگفتم که تا همین الآن پاشودیده (همانا منظور پاشیده یا بیدار می باشد!) بودم!
خلاصه حدود 7 مینی بوس اومد و خواهرم اینا هم رسیدن و کم کم راهی شدیم...
در ابتدای امر کاشف به عمل اومد که کیفی که تنقلات توش بود رو جا گذاشتیم و یه کم بعد از ابتدای امر هم همون کاشف باز به عمل اومد که حصیر زیرانداز رو هم نیاوردیم!
کمی از مسیر رو که طی کردیم بساط صبحانه که شامل نان و پنیر و خیار و گوجه و چایی بود رو آماده کردیم و دورهم خوردیم...
ضدحال بعدی این بود که من فکر می کردم ضبط ماشین CD می خوره و کلی CD برده بودم که بازهم این کاشف لوس به عمل اود که ضبط CD نمی خوره!!!

نهار در شهر بوئین زهرا خوردیم و نماز رو هم همونجا خوندیم...و برای چندمین بار به این نتیجه رسیدیم که چقدر نماز خوندن خانومها توی مسافر سخته!...به جان خودم اگه می گفتن نماز رو 4رکعت که هیچی،8 رکعت بخونید ، ولی به جاش نمی خواد وضو بگیرین بهتر بود!
جهت توضیح عرض شود که 80% برنامه سفر روی نماز اول وقت حاج آقا (پدر شوهر خواهرم) می چرخید..بابا یکی نیست بگه خود خدا هم چند ساعت وقت دادن برای نماز!...و اینکه حالا چرا وسط بیابون باید الّا و بلّآ نماز اول وقت خونده بشه من نمی دونم؟!
...بعد رسیدیم منجیل،همونجا که همه ش باد میاد!..ممدآقا وقتی دید من ذوق کردم زد به سرش که بزنه توی بیراه و بره دم سد!...از یه جای صعب العبور (!!!) رفت پایین و قرار شد اونجا چایی بخوریم ولی مگه باد می ذاشت؟!یه لحظه هم نمی شد در یک نقطه ایستاد......اینقدر از دست مهدی خندیدیم که نگو می خواست راه بره باد می بردش،عصبانی شده بود!
..جدآ چرا اونجا همیشه باد میاد؟...و اینم غروب اونجا:

 

 

...

حدود 8:30 بود که رسیدیم رشت....یانگومُ دیدیم و خوابیدیم!
خوب...
ادامه ش باشه واسه بعد...


*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*

پ.ن 1 : امروز تولد فسقلی عمه است...تولدت مبارک عمه ای...گزارش تولدی باشه واسه بعد از تولد!
پ.ن 2 : 14 و 15 و16 شهریور افتخاری توی رشت کنسرت داشت اگه این چندروز اونجا بودیم می رفتم حتمآ!:mu
پ.ن 3 : نداجون ببخشید که دیر جواب می دم..فعلآ به طرز فجیعی صدام گرفته و صدامو بشنوی فرار می کنی!..ایمیلم رو گذاشته بودم برات..اگه خواستی با ایمیل بگو و اگرم نه که هرموقع صدای گرامی به حالت اول یا حداقل به شکل قابل تحمل رسید خبرت می کنم!
پ.ن 5 : کلی کار نکرده دارم واسه شروع کلاس و دانشگاه!...هنوز مداد و پاک کن نخریدم!..راستی چه ضیغه ایه شروع از 20 شهریور؟!............ما که تا اول مهر هیچ جا نمی ریم!
پ.ن 6 : بسه دیگه!...چقده حرف می زنی؟!

فعلآ من رفتم...
تا بعد
لحظاتتون بهترین

:babay


 

 


نوشته شده در پنج شنبه 86/6/15ساعت 7:0 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

مثل اینکه بالاخره گوش شیطون کور و چشمش کر!..فردا راهی شمال خواهیم بود...
طبق معمول ، سفرهای ما با مینی بوس هستش..از اون مینی بوس با کلاسها که درش میگه پیسی!!!
این مینی بوس دربست در اختیار خودمونه و با راننده ش هم آشنایی کامل داریم..و کلآ فرمون دست خودمونه!
همراهان هم: خانواده خواهرم + مامان و بابای شوهر خواهرم!..........همین!..........یه ذره کمیم!..اما همینم غنیمته

اول اولش قرار بود برای یه عروسی که شب جمعه دعوت داشتیم به اتفاق پشت صحنه اینا روز چهارشنبه بریم دیار داداشم اینا...و روز جمعه خواهرم اینا (چه اینا تو اینایی شد!!) با مینی بوس جان بیان و همگی راهی بشیم (البته بدون پشت صحنه اینا)
ولی عصر سه شنبه خان داداش تماس گرفت و گفت که یه ویروس یکی از خودش در وکرده که همشون حالشون بده و همه از هم وا گرفتن و خلاصه ش اینکه اگه بریم یه موقع فسقلی عمه هم می گیره و ادامه ماجرا!!!!!!!...این شد که طی یک تفکر دست جمعی به این نتیجه رسیدیم که نرویم عروسی!!

....و خلاصه اینکه قرار شد مثل آدم (!!) از همین دیار خودمون روز جمعه راهی بشیم!
تا سه شنبه...

پس به امید اینکه خیلی بهمون خوش بگذره ،

لحظاتتون بهترین.

 


نوشته شده در جمعه 86/6/9ساعت 2:51 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

 

الهی فدات شم خاله ای.... 

...وقتی مهدی همه ی دستمالهای یک جعبه را بیرون می کشد...:akhey
...وقتی مامانش پیرامون همین موضوع او را دعوا می کند....:no
...و آنهنگام که مهدی بغض می کند!
...وقتی خاله زهره از فرصت (سوء) استفاده می کند...
...و مراحل گریه ی جیگر خاله به ترتیبی که می بینید ثبت شد...:sho
گردش در جهت عقربه های ساعت (اگه وسطی 12 باشه!)

پ.ن:عکس العمل خودش نسبت به عکس فوق العاده جالب بود..می گفت:
مامان من ده!
(به فتح د)


*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

صحبتهایی بود پیرامون
این یاداشت پشت صحنه ، که البته اینبار پشت صحنه خود رضا بود تا من!..اما فعلآ باشه واسه بعد...

پس
لحظاتتون بهترین...

تا بعد...
:babay

 بعد نوشت:

امسال هم احسان ، آیینه شکسته قبل و مستانه ی حال ، واسه تولدش یاور ناپلئونی رو استاد کرد(...این اصطلاح توی کدوم سربال بود؟ )...ممنون و نوش جان اونایی که خوردن

  

 


نوشته شده در چهارشنبه 86/5/31ساعت 9:0 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

   1   2   3      >

Design By : Pichak