سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلااااااااااااااام...
ما برگشتیم!...جاتون خالی خوش گذشت...

صبح جمعه ساعت هفت با محمدآقا (راننده مینی بوس که زین پس خواهید خواند ممدآقا) وعده کرده بودیم و قرار بود خواهر اینا هم بیان خونه ما تا همگی از همینجا راه بیفتیم...
منم تازه ساعت 5/5 بود که می خواستم بخوابم ولی دیدم مامانم بیدار شدن و می گن پاشو کار داریم!..منم نگفتم که تا همین الآن پاشودیده (همانا منظور پاشیده یا بیدار می باشد!) بودم!
خلاصه حدود 7 مینی بوس اومد و خواهرم اینا هم رسیدن و کم کم راهی شدیم...
در ابتدای امر کاشف به عمل اومد که کیفی که تنقلات توش بود رو جا گذاشتیم و یه کم بعد از ابتدای امر هم همون کاشف باز به عمل اومد که حصیر زیرانداز رو هم نیاوردیم!
کمی از مسیر رو که طی کردیم بساط صبحانه که شامل نان و پنیر و خیار و گوجه و چایی بود رو آماده کردیم و دورهم خوردیم...
ضدحال بعدی این بود که من فکر می کردم ضبط ماشین CD می خوره و کلی CD برده بودم که بازهم این کاشف لوس به عمل اود که ضبط CD نمی خوره!!!

نهار در شهر بوئین زهرا خوردیم و نماز رو هم همونجا خوندیم...و برای چندمین بار به این نتیجه رسیدیم که چقدر نماز خوندن خانومها توی مسافر سخته!...به جان خودم اگه می گفتن نماز رو 4رکعت که هیچی،8 رکعت بخونید ، ولی به جاش نمی خواد وضو بگیرین بهتر بود!
جهت توضیح عرض شود که 80% برنامه سفر روی نماز اول وقت حاج آقا (پدر شوهر خواهرم) می چرخید..بابا یکی نیست بگه خود خدا هم چند ساعت وقت دادن برای نماز!...و اینکه حالا چرا وسط بیابون باید الّا و بلّآ نماز اول وقت خونده بشه من نمی دونم؟!
...بعد رسیدیم منجیل،همونجا که همه ش باد میاد!..ممدآقا وقتی دید من ذوق کردم زد به سرش که بزنه توی بیراه و بره دم سد!...از یه جای صعب العبور (!!!) رفت پایین و قرار شد اونجا چایی بخوریم ولی مگه باد می ذاشت؟!یه لحظه هم نمی شد در یک نقطه ایستاد......اینقدر از دست مهدی خندیدیم که نگو می خواست راه بره باد می بردش،عصبانی شده بود!
..جدآ چرا اونجا همیشه باد میاد؟...و اینم غروب اونجا:

 

 

...

حدود 8:30 بود که رسیدیم رشت....یانگومُ دیدیم و خوابیدیم!
خوب...
ادامه ش باشه واسه بعد...


*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*

پ.ن 1 : امروز تولد فسقلی عمه است...تولدت مبارک عمه ای...گزارش تولدی باشه واسه بعد از تولد!
پ.ن 2 : 14 و 15 و16 شهریور افتخاری توی رشت کنسرت داشت اگه این چندروز اونجا بودیم می رفتم حتمآ!:mu
پ.ن 3 : نداجون ببخشید که دیر جواب می دم..فعلآ به طرز فجیعی صدام گرفته و صدامو بشنوی فرار می کنی!..ایمیلم رو گذاشته بودم برات..اگه خواستی با ایمیل بگو و اگرم نه که هرموقع صدای گرامی به حالت اول یا حداقل به شکل قابل تحمل رسید خبرت می کنم!
پ.ن 5 : کلی کار نکرده دارم واسه شروع کلاس و دانشگاه!...هنوز مداد و پاک کن نخریدم!..راستی چه ضیغه ایه شروع از 20 شهریور؟!............ما که تا اول مهر هیچ جا نمی ریم!
پ.ن 6 : بسه دیگه!...چقده حرف می زنی؟!

فعلآ من رفتم...
تا بعد
لحظاتتون بهترین

:babay


 

 


نوشته شده در پنج شنبه 86/6/15ساعت 7:0 صبح توسط زهره نظرات ( ) |


Design By : Pichak