سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اندیشیدن همان خاطراتی را دارد که رفتن در ژرفای آب ،در ژرفای اندیشه...
هستی مجالی برای گفتن نیست،
چیزی هم شایسته گفتن نیست،
زبانی هم برای گفتن نیست،
همچنان که حوصله ای برای نوشتن نیست...

از این همه بی حاصلی کدام را باید نوشت؟!

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

پ.ن :قبولی توی 3 رشته هم خودش به نوعی دردسره!!

 


نوشته شده در یکشنبه 85/6/26ساعت 11:49 عصر توسط زهره نظرات ( ) |

...خوب...
دیشب که دروغ گفتم و نیومدم!..خوب خوابم برد!

اما امشب...
اول از همه این عید بزرگ رو به همتون تبریک میگم

...نمی دونم چرا امسال اینقدر زود نیمه شعبان شد و اونوقت خیلی زودترش داره ماه رمضون میاد...اصلآ سال 85 مثل برق داره میگذره...شاید ماله اینه که از اولش سرم به یه نحوی گرم بوده..

تو این چند روز که نبودم یه مشت (واحدش همینه دیگه؟!) اتفاقات افتاد...:
یکی اینکه کامپیوترم که دچار انواع ویروس ها اعم از ایدز ، هپاتیت B , C و... شده بود بالاخره فرمت شد و به دلیل یک اشتباه هرچی عکس و آهنگ روش داشتم..پـــــــر!

دیگه اینکه جغله خاله کم بود یه فسقلی عمه هم در تاریخ 14شهریور اضافه شد...که مقدمش یارب مبارک باد بر سرو و سمن...

و آخریش اعلام نتایج دانشگاه آزاد که...

*-*-*-*

خوب دیگه من برم...

فعلآ.

 

 


نوشته شده در شنبه 85/6/18ساعت 2:13 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

اینجا شب به روز می شود!!!

البته دقیقش اینکه به شب می شود!


نوشته شده در پنج شنبه 85/6/16ساعت 8:8 عصر توسط زهره نظرات ( ) |

شنبه حدود ساعت 7 می رفتم برای کلاس زبان...همین جوری که داشتم می رفتم  یه دفعه دیدم یه 141 نقره ای داره میاد منم گفتم داداشمه و براش دست تکون دادم ولی وقتی رفت دیدم خوب اینکه دادشم نبود!!..یه آقاهه ای بود!...به این ترتیب حسابی احساس ضایعیت بهم دست داد...دلمم به حال اون آقاهه سوخت..حسابی خوشش شده بود که یه دختر باکلاس‌ براش دست تکون داده بود!!...هیچی شنبه تو کلاس امتحان میان ترم داشتیم و من و دوتا از دوستام به صورت کاملآ شجاعانه داوطلب شدیم!..گذشت...

دوشنبه که باز در همون حدود ساعت داشتم می رفتم وسطای کوچه باز یه 141نقره ای مشاهده شد منم که از اون بار چشم ترس شده بودم سرمو انداختم پایین و رفتم..یه دفعه یه من که رسید چراغ های احتیاطشو زد و منم این بار مطمئن شدم که خودشه و با سر جوابشو دادم...

شب..تو خونه...

من:...راستی می خواستم بهت بگم وایسی منوبرسونیم آخه دیرم شده بود...

داداشم: مگه منو دیدی؟...

من: خوب آره دیگه..وسطای کوچه...

داداشم: ولی من که امشب از اون یه کوچه اومدم!!!

من: مگه تو نبودی که برام احتیاطای ماشینو زدی؟؟؟

...: نه والا!!

هیچی دیگه!!...نتیجه اخلاقی اینکه هر گردی گردو نیست و هر 141نقره ای هم داداش نیست!!!حالا خدائی بود جلوشو نگرفتم!...اصلآ شایدم اتفاقی اون موقع راهنماهاش روشن شده و کاری به من نداشته!..چه عرض کنم؟!...بد دوره زمونه ای شده!!!

 

پ.ن1:پارسال همچین شبی اینجا کنسرت داشتی..شب خوبی بود...بهترین شب در سال 84...کاش امسال هم میومدی...

پ.ن2:جناب سعیدخان فرمودن سایز فونت رو بزرگتر کنم(البته با یه نوشابه اضافه!!)...منم که حرف گوش کن!!...حالا اینقدر بسه؟...خوبه؟!

 

تا بعد

 

 


نوشته شده در چهارشنبه 85/6/8ساعت 2:23 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

آقا جون

مــــــــــــــــــــــن حوصله ام سر رفته!

به کی بگم؟!

***********************

اون عیدی رو هم خوردم یه آب هم به روش...!

آهان داشتم می گفتم...

یک عدد زهره گم شده...زهره ای که 3-4 سال پیش تو اون وبلاگ و این وبلاگ می نوشت..آرشیو رو که خوندم تعجب کردم که یعنی اون من بوده و یا من اون بودم؟!...نمی دونم...

  امروز هم شد 2 شهریور و اگه برسیم به اون جمله معروف که "تابستان خود را چگونه گذراندید؟" من نمی دونم چی جواب بدم؟!...جالبه که تو کلاس زبان همه منو به یک دختر شر و شور و الکی خوش و بدون هیچ گونه پکری می شناسن...البته من با قسمت الکی خوشش موافقم چون اگه هم خوشی تو کار باشه همون از نوع الکیشه!!!

شاید من توقع ام از زندگی زیاد شده و شاید مشکل اساسی اینه که خودمم نمی دونم چی از زندگی می خوام؟!...فقط می دونم این مسئله "ندونستن" هم خودش مسئله ایست بس بزرگ!! (حالا باز خوبه اینو میدونم!!!)

اینم وضعه وبلاگمه!!(چشه؟...به این خوبی دلتم بخواد!!)...شاید تا هنگامی که چیز قابل توجهی تو این روزمرگی به وجود نیاد ، اینجا هم نیام دیگه!

خوب...

تابعد...

خوش باشید.

 


نوشته شده در پنج شنبه 85/6/2ساعت 8:32 عصر توسط زهره نظرات ( ) |

   1   2   3      >

Design By : Pichak