سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شنبه حدود ساعت 7 می رفتم برای کلاس زبان...همین جوری که داشتم می رفتم  یه دفعه دیدم یه 141 نقره ای داره میاد منم گفتم داداشمه و براش دست تکون دادم ولی وقتی رفت دیدم خوب اینکه دادشم نبود!!..یه آقاهه ای بود!...به این ترتیب حسابی احساس ضایعیت بهم دست داد...دلمم به حال اون آقاهه سوخت..حسابی خوشش شده بود که یه دختر باکلاس‌ براش دست تکون داده بود!!...هیچی شنبه تو کلاس امتحان میان ترم داشتیم و من و دوتا از دوستام به صورت کاملآ شجاعانه داوطلب شدیم!..گذشت...

دوشنبه که باز در همون حدود ساعت داشتم می رفتم وسطای کوچه باز یه 141نقره ای مشاهده شد منم که از اون بار چشم ترس شده بودم سرمو انداختم پایین و رفتم..یه دفعه یه من که رسید چراغ های احتیاطشو زد و منم این بار مطمئن شدم که خودشه و با سر جوابشو دادم...

شب..تو خونه...

من:...راستی می خواستم بهت بگم وایسی منوبرسونیم آخه دیرم شده بود...

داداشم: مگه منو دیدی؟...

من: خوب آره دیگه..وسطای کوچه...

داداشم: ولی من که امشب از اون یه کوچه اومدم!!!

من: مگه تو نبودی که برام احتیاطای ماشینو زدی؟؟؟

...: نه والا!!

هیچی دیگه!!...نتیجه اخلاقی اینکه هر گردی گردو نیست و هر 141نقره ای هم داداش نیست!!!حالا خدائی بود جلوشو نگرفتم!...اصلآ شایدم اتفاقی اون موقع راهنماهاش روشن شده و کاری به من نداشته!..چه عرض کنم؟!...بد دوره زمونه ای شده!!!

 

پ.ن1:پارسال همچین شبی اینجا کنسرت داشتی..شب خوبی بود...بهترین شب در سال 84...کاش امسال هم میومدی...

پ.ن2:جناب سعیدخان فرمودن سایز فونت رو بزرگتر کنم(البته با یه نوشابه اضافه!!)...منم که حرف گوش کن!!...حالا اینقدر بسه؟...خوبه؟!

 

تا بعد

 

 


نوشته شده در چهارشنبه 85/6/8ساعت 2:23 صبح توسط زهره نظرات ( ) |


Design By : Pichak