سفارش تبلیغ
صبا ویژن

امشب 92/12/11 مهربرون بود...یا به عبارتی بله برون!...یا نامزدی...

جریانی که صبحش پیش اومد راجع به صورت قباله و واااااااای که چقدر بد بود :(

اما خدارو شکر بخیر و خوبی تموم شد... 

بابا درحال نوشتنِ دفتر:

 

حلقه ی نامزدی:


* و مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاها :)

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

پ.ن 1: امروز از صبح با همسرجان درحال ِ کل کل بودیم! یعنی اصولآ من هی غر میزدم و دعوام میومد...ظهر بخاطر ِ مسآله ای بهش زنگیدم و گفت خیلی سرش شلوغه...
گفتم خب بعدآ می حرفیم!
...اما فقط تا ساعت ِ 5 وقت داشتم واسه مشورت!...باز ساعت 4 زنگیدم که بگم اینجوریاس و اونجوریاس و حالا من چی بگم و چی کار کنم؟؟
اونم درحالیکه جواب ِ کلی آدمو میداد هی به من میگفت: خب...خب؟...خب...
اما آخه جواب ِ حرف ِ من "خب" نبود خب!!!
منم لجم گرفت و گفتم اصش هرکار خواستم میکنم و خدافظی!

دیگه تا شب به همین منوال گذشت و البته وسطش نتیجه ی همون مسآله رو بهش خبر دادم...
قرار بود واسه بردن ماشینم به صافکاری با شوهرخواهر جان هماهنگ شه ، که بهش گفتم به من چه خودت بزنگشون ببین چی میگن!
(در همین لحظه ها بود که داشتم این پست رو می نوشتم و عکسا رو میدیدم و یاد ِ پارسال می کردم)
بعدم باز زنگید خبر ِ ماشین رو داد و گفت شب بخیر و خدافظ!!!
منم حساااااااااابی لجم گرفت که نیومد اینجا
این پست رو ول کردم و لپی رو خاموش کردم...
بعد یهو دیدم بازم گوشیم زنگ میخوره همسرجان است و میگه در رو باز کن!
هیچی دیگه گفت تو باورت شد من همینجوری میرم خونه؟!!
اومده بود بریم ذرت بخوریم..اما من گفتم خونه باشیم و بشین تا من غر بزنم!!!!!!!!...من غر می زدم و اون میگفت غر بعدی لدفن :دی


این بود انشای من!
فردا ماشین میره صافکاری...در یک روز ِ برفی که از دانشگاه برمیگشتم تصادفیدم که آن هم داستانی دارد برای خودش...

 

همین دیگه
خوشتون باشه
تا بعد

 


نوشته شده در یکشنبه 92/12/11ساعت 11:5 عصر توسط زهره نظرات ( ) |


Design By : Pichak