سفارش تبلیغ
صبا ویژن

.  


نوشته شده در شنبه 87/12/24ساعت 2:34 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

سلامکلم جمیعآ! احوال شما؟
حال من خوبه با عشقت ، گرچه دورم از وصالت!!(به من چه؟! احسان خواجه امیری داره میگه!!)
جهت ثبت خاطرات گفتیم بد نیست قسمتی از آنچه در اردو گذشتُ اینجا بنویسم…
شب قبل رفتن بعد از اینکه از خرید و اینا برگشتیم یادم اومد که اِ اِ قرار بود تنقلات بخریم واسه فردا!..یادم رفت!
زنگیدم به خان داداش (که چندی قبل به دیار ما آمده بودند) و گفتیم اندکی تنقلات بخر..گفت مثلآ چیا؟……ردیف کردیم مثلآ..لینا - چیپس - کیک – کرانچی..هر چی بود دیگه! کمی بعد خان داداش اینا اومدن.:
خلاصههههه چندتاشو همون شب با بچه ها خوردیم و بقیه ش هم موند واسه فردا…
قرار بود ساعت 7 دانشگاه باشیم ، منم 20 دقیقه به 7 راه افتادم!!..از 6و نیم هم یه زنگ فائزه می زد که کجایی پس ؟!..یکی راضیه!!.....اصلآ هم تند نرفتمااااااااا اما 7 رسیدم خونه فائزه اینا ، ماشینُ گذاشتیم و گوله کردیم سمت دانشگاه………..در این قسمت راضیه بود که یه زنگ به من می زد که کجایی یکی به فائزه!!!

مسئولایی که توی اتوبوس ما بودن: آقای ن (معروف به نخودچی) ، آقای ع (معروف به کشمش) و آقای ح (معروف به کلاه!) با راننده هم ریختم رو هم ازش دوستم اومد!گوگولی بود..اصولآ از پیرمردها خوشم میاد!
از همون اول شروع کردیم به خوردن هر آنچه بود و نبود!..آخه اگه دیر می جنبیدیم وقت کم میاوردیم!!
سوژه مون هم واسه خنده، گذاشتن گوشی ها روی اسپیکر بود،وقتی طرف زنگ می زد!!!!...کلی خندیدیم سرش.

مثل پارسال نماز ظهزو عصرُ مشهد اردهال خوندیم و اینبار واسه نهار رفتیم نیاسر…
….توی راه از بس گفتیم و خندیدم اونایی که پشت سرمون بود (از بچه هایی نبودن که می شناختیمشون) صداشون در اومد!..اما ما که انگاااااااار نه انگاااااار تا دلتون بخواد غیبت کردیم.(هرچند حرف زدن پشت سر استادها و پسرا که غیبت به حساب نمیاد!)
هیچی دیگه!...برای نماز مغرب و عشا هم رسیدیم قم .به عمرم اینقدر توی مسافرتها وضو نگرفته بودم!!..حرم – نماز – زیارت و بعدشم اومدیم سوهان خریدیم واینا…
شام هم باز مثل پارسال توی قبرستان قم خوردیم!!(امامزاده علی بن جعفر)…اونجا هم کلی خندیدیم .
و بعدشم از دست راننده جان!..موقع برگشت یه اردوی دیگه اومدن اونجا که شامشون رو بخورن.منم به شوخی گفتم بچه ها گفتم ما هم یه دور دیگه برگردیم توی سالن..خوبه هاااااا راننده جان هم شنید! اومده می گه سیر نشدی؟برم یه شام دیگه بگیرم واسه ت..؟..برم؟..حالا هرچی می گفتم نه بابا بیخودی گفتم..اون دباره می گفت بگیرم؟!خلاصه راضیه اینا حسابی واسه م دست گرفته بودن…موقع سوار شدن هم راننده جان داشت واسه نخودچی و کشمش چایی می ریخت.یهو گفتم آخ جووون چایی!راننده هم گفت بریزم برات؟..گفتم نیکی و پرسش؟!خلاصه یه چایی هم واسه مون ریخت،همه بچه ها چشماشون 4تا شد که چایی از کجا آوردی؟!خدایی بود دل درد نگرفتم!
جمکران هم که رفتیم، دم اتوبوس نخودچی بهم میگه نرین توی بازار به خرید کردناااا برین توی مسجد!گفتم:چشم!!......حالا توی بازار صاف جلومون سبز شدن و خودشونم مشغول خرید بودن!..منم به نخودچی گفتم اصلآ که ما الآن شما رو اینجا ندیدیم؟!

هنوز یه دونه از چی توزها مونده بود اما هرچی سعی کردیم دیدیم دیگه نمی تونیم بخوریم انگار!
فیلم مادرزن سلامُ گذاشت،دیدیم و خوابیدیم…
حدود 6 رسیدیم دانشگاه،رفتیم ماشین و از خونه فائزه اینا برداشتیم و با راضیه برگشتیم…
توی راه حلیم هم خریدم و خونه با خان داداش اینا خوردیم….

اینم از آنچه گذشت ِ اردو!
جای فرحناز هم بسی خالی بود..همه جا با "بسمه تعالی" یادش بودیم..اتفاقآ مورد واسه گفتنش هم زیاد پیش میومد…
کلآ خوش گذشت…
همین دیگه!
فعلآ خوشتون باشه…
تا بعد
.
.
.


نوشته شده در یکشنبه 87/12/11ساعت 2:6 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

شگفتا...
وقتی که بود ، نمی دیدم...وقتی می خواند ، نمی شنیدم ،
وقتی دیدم که نبود ، وقتی شنیدم که نخواند...

چه سخت است وقتی چشمه ای سرد و زلال در برابرت می جوشد و می خواند ،
تشنه آتش باشی و نه آب...
و چشمه که خشکید ، بخار شد و به هوا رفت،
و آتش زمین را تافت و در خود گداخت و از زمین آتش روئید و از آسمان آتش بارید ،
تو تشنه آب گردی و نه آتش!
...وبعد...
عمری گداختن از غم نبودن کسی که تا بود ، از غم نبودن تو می گداخت...

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

پ.ن 1 : نمی دونم متن بالا از کیه..پشت جلد نشریه دانشگاه خودندم،خوشم اومد...
پ.ن 2 : کم کم حس می کنم دارم از حضور دز دنیای مجازی خسته می شم...نمی دونم!
پ.ن 3 : خوب دیگه..تعطیلات بسه!..بریم دانشگاه!..بگذریم از اینکه جزوه های ترم پیش هنوز  این وسطه!

 

فعلآ همین!
خوشتون باشه
تا بعد...

 


نوشته شده در دوشنبه 87/11/7ساعت 2:54 عصر توسط زهره نظرات ( ) |

آقایون خانوما!..من هستماااا! (گفتم یهو فکر نکنین نیستم!)
فعلآ مشغول امر خطیر امتحان دادنیم ..و هستیم تا 3بهمن!یکی توی سر خودمون می زنیم، یکی توو سر جزوات گرامی...اولش که می خونم میگم این یکیو حتمآ باید بالای 19 شم، به آخراش که می رسم می گم 19 کیلویی چند؟!..10 شم پاس شه فقط!!!

چند نکته که توی این مدت خاطره شد واسه م و سرش خیلی خندیدیم...

اولیش:
زمان:عید غدیر (بعد از عروسی دخترعمو جان)
مکان: خونه عموم اینا..همراه با فک و فامیل خودمونی...
عموم (بابای عروس) یه لیوان چایی واسه یکی از اقوام ریختن و واسه ش می بردن..منم که حسابی خسته بودم و دلم خواسته بود جهت حمایت از این حرکت(!)، یهو اون وسط داد زدم: "عمووووی عروووس کدووووومه؟"...آقا ما یهو دیدیم جمع حاضر منفجر شدن از خنده!و پسر عموم هم می گه "زهره حرف دلشو زد!"..تازه دیدم چه سوووتی دادم!..بجای اینکه بگم "پدر عروس..."..گفته بودم "عموی عروس..."
دیگه تا فرداش پسرعموم نسبت هر کی از راه می رسید رو با من حساب می کرد و می گفت...(اعم از"پسر خاله پدر عروس..داداش عروس و...)
همین!

دومیش:
زمان: دوشنبه گذشته
مکان: در راه بازگشت از دانشگاه
روزی بود که باز هم هر 7نفرمون باهم امتحان داشتیم و باهم قرار بود برگردیم...اول یکی گفت نه من نمیام جا نیست و بعد یکی دیگه گفت نه تو برو من نمیام و نشون به اون نشون هر 6نفر راهی شدن..حالا من + دوتاجلو + 4تا عقب!قبلآ هم بهشون گفته بودم جریمه شدیم تقسیم کنید بین خودتون
آقا رسیدیم به فلکه، آقا پلیس مهربون اشاره کرد بزن کنار!
(توی پرانتز هم بگم که 4نفرشون همونجا پیدا می شدن)
اولش بچه ها گفتن ولش کن و اینا..من گفتم نه  زشته واینا!..حالا رسیدم کنار، توی یه چشم به هم زدن اون 4تا پیاده شدن!
آقا پلیس مهربون اومد و منم در نهایت خونسردی شیشه رو کشیدم پایین..
دقیقآ عین اینا که "خیط" شدن گفت: اِ اِ اِ ! مسافرهات پیاده شدن؟!؟
منم گفتم..اولآ مسافر نبودن و دوست بودن..بعدشم خوب قرار بود پیاده شن!!
بیچاره رو دلم براش سوخت!..گفت خوب پس برو!!
همین!

...و چند پ.ن:
پ.ن 1:
دایی فسقلی عزیز از اولین دوستانی که در دنیای وبلاگ نویسی پیدا کردم بعد مدت یه عالمه برگشته..در توصیف خوشحالیم هین بس که وقتی کامنتشو دیدم آنچنان ذوقی کردم که مامان خانوم از اون پایین گفتن: چی شـــــــــد؟!

.

.

فعلآ همینا
تا بعد
خوشتون باشه...


نوشته شده در جمعه 87/10/27ساعت 12:47 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

   1   2      >

Design By : Pichak