سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دور از جون ِ شما از چهارشنبه تا حالا قراره بنویسم و از هفته ی چیز پیچیگیج شدم  که گذروندم بگم...
کل داستان عبارت بود از 3 تا میان ترم ، 2 تا مراسم عقد (دقیقآ در همان روزهای امتحان!) ، 2تا مراسم هفته (از همونایی که هفت روز گذشت ِ ها!!) و کلاس جبرانی در روزی که مثلآ تعطیلی و می خوای درس بخونی !
بدجوری اولش اعصابمُ روش گذاشته بودم که این یه هفته چه جوری می گذره اما بعدش گفتم بی خیال دیگه!...یکی یکی صاف می کنیم می ریم جلو...مؤدب

جمعه میان ترم پژوهش داشتیم و بعد از ظهرش هم که عقد بهار بود...
و یکی از استاد جان های خر (!!) هم چهارشنبه واسه مون جبرانی کذاشته بود! و ما رو واسه نیم ساعت کلاس کشوند دانشگاه!!!مشکوکم
خلاصه با هر بدبختی ای بود خوندیم و ساعت 9 امتحان و ساعت یازده هم دویدم اومدم خونه!(البته با ماشین!)
بعدم طی تماس با بهار (بخوانید عروس خانوم!!) قرار شد برم دنبالشُ بعدم باز بریم دنبالشُ اینا....
دیگه رفتیم خونه بهار اینا و اولش هم داماد (بخوانید بابک خان) بالا بودن و من بهشون گفتم برین پایین کار ِتون دارن بلبلبلوو ما بالا به پایکوبی مشغول شدیم!!
بعدم گرفتن بلللللللللللللللله از عروس ُ و دعای بهار سرِ سفره عقد واسه آدم شدن ِ من و بزن و برقص و ریختن خاک ِ قندهای ساییده شده روی سرِ ِ عروس روی سر ِ من که تا آخر سال منم بپرم و خوردن سیبی که سر ِ سفره بود باز واسه همون پریدن و عککککککککککککس و شام و عککککککککککککس و کل کل با پسردایی ِ بهار و اینا...

 

دسته گل عروس...

خدا رو شکر همه چی خیلی خوب برگزار شد.علی (بخوانید داداش عروس) هی می گفت زهره خانم بعدش دیگه نوبت شماست و کی بیایم زحمتاتونُ (چه زحمتی وظیفه بود) جبران کنیم و اینا؟!...منم گفتم والا با این کارایی که اینا امشب کردن (همون دوخط فوق الذکر) احتمالآ همین امشب بین راه "کاری ندارین خدافظ" می شه و بهتون سلام می رسونم!...بازم خندیدیم خیلی!
حالا قرار شده بهار خبرشو بهم بده که کارِ خوبیه
یا نه!؟!!
 انشاالله که این دو نوگل ِ باغ زندگی (!!) به سلامتی و دل خوش به پای هم پیر و پاتال شن!
بابک خان بهار یه دونه ستااااااا البته خودش یه دونه ست! اگه هواشو نداشته باشین ، یه لشکره

میان ترم بعدی هم دوشنبه بود که بدینوسیله شنبه ش رفتیم یکی از اون هفته هایی که گفتم!!
راستی دوشنبه بعدازظهر هم کلاسمُ دودر کردم و رفتم خونه دبیر شیمی پیش دانشگاهیمون.اینم داستانی داره که شاید یه وقتی قسمت شه بتعریفم واسه تون!چشمک

میان ترم و عقد بعدی هم چهارشنبه...
ساعت امتحان : 16:30 / ساعت عقد: 19:30 !
ولی چشمتون روز بد نبینه که نه امتحان خوب بود ، نه عقد!!!!!!
امتحان رو که حلش کردیم قرار شد برگه ها رو صحیح نکنه...
عقد هم که خوب بوداااا اما نفهمیدیم چی بود؟!...کلآ یه چیزی بود واسه خودش.ولی همونجوری بود که خود ِ عروس و داییم اینا می خواستن...به هرحال گذشت!

خب!....اینا گزارشهای هفته قبل بود واسه ثبت در خاطرات.

این جمعه هم قرار گذاشتیم بریم کوه!
با بهار و بابک خان و خواهر و دختر خاله بهار اینا...
منم هی بهشون گفتم دوتایی برینا ولی گفتم بی تو (من یعنی) صفایی نداره!
حالا بارون میومد مثله چی!
مامان اینا می گفتن آخه کدوم آدم عاقلی توی این هوا پا می شه می ره کوه؟!...منم گفتم : من وبهار و بابک خان و خواهر و دختر خاله بهار اینا...

همیشه خیلی دلم می خواست توی بارون یا دم ِ رودخونه باشم یا کوه...و این بار پایه ش جور شد...رسیدیم بالای کوه بارون تبدیل شد به برف...اونم چه برفی...اینقده خوشگل بود که نگوووووووووووووووووو خیلییییییییی حال کردیم...

کوه در برف...

اگر می‌خواهید چیزی یا کسی را به دست آورید، رهایش کنید.

برررررررف

  همون موقع هم یاد دیشبش افتادم که بعضیا داشتن می گفتن اونجا داره چه برفی میاد و گفتم منم می خوااااااااااااااااااااااااام...
حالا همه داشتیم یخ می زدیم ولی من می گفتم حیفه بریم همیشه می شه یخ زد ولی معلوم نیس دیگه توی این هوا بشه اینجا بود (بابا فلسفه!) هی عکس گرفتم! کلی هم سر ِ چتر مرضی خندیدم شاید عکسشو بذارم بعدی.
تازه اون بالا هم می گفتم اگه بعد 120سال -پس فردا- اون اقای محترم خوابیدن توی خونه رو به کوه اومدن ترجیح بده من چَـــــــکککککار کنم!؟ رسمآ حروم می شم که!!!
بعدشم سوتی های من توی ماشین که.........نمی گم که!!!!
ولی خیلی خیلی و خیلی خوش گذشت بهمون و از بانیان این گردش کمال سپاس و تشکر گزاری را دارم!

 *-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

پ.ن 1 : ...اومدی ، دیدی ، خوندی و رفتی...برو به سلامت!
پ.ن 2 : نی و نای چوپون / سحر ِ خروس خون / ابرای بیایون / می گن تو قصه بودی...
.
.
.
...نمی خوام قصه مون دوباره آفتابی شه / آسمون نگات برای من آبی شه...
...........همین!(روی وبلاگ هست!)

پ.ن 3 : قد آئینه ها خم شد دوباره * دلم دریاجه ی غم شد دوباره * صدای سنج و دمام آید از دور * بخون ای دل محرم شد دوباره..........تسلیت بخاطر فرا رسیدن این ایام..............

خوابم میاد!
پس فعلآ
خوشتون باشه
تا  بعد


نوشته شده در یکشنبه 88/9/29ساعت 1:23 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

باشه خب!

ولی در مجموع:

*من می خوام برم خونمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــون*

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
از اونجایی که در حال حاضز در اوج میان ترم ها و در ادامه پایان ترم ها هستیم گفتم بد نیست شما هم در حال و روز ما ها خبر داشته باشین! که اینجوریاست....


شروع ترم

------------------------------
یک هفته بعد از شروع ترم

-------------------------------
دو هفته بعد از شروع ترم

-------------------------------

قبل از میان ترم

 

--------------------------------

در طول امتحان میان ترم



------------------------------

بعد از امتحان میان ترم

-------------------------------

اطلاع از برنامه پایان ترم




-------------------------------

7 روز قبل از پایان ترم



-------------------------------

6 روز قبل از پایان ترم



------------------------------

5 روز قبل از پایان ترم



------------------------------

4 روز قبل از پایان ترم



-----------------------------
2 روز قبل از پایان ترم



---------------------------

1 روز قبل از پایان ترم




-----------------------------

شب قبل از امتحان

----------------------------


1 ساعت قبل از امتحان


-----------------------------

در طول امتحان



-------------------------------

هنگام خروج از سالن امتحان



*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-

 پ.ن 1 : دو ماه هستش که طبق قرار من شدم « حقوق بگیر‏ » و خرج هام با خودم!
حالا این سری 43تومان دادم واسه ADSL اینجا...با احتساب خرجایی که این چند روز کردم ، من موندم با 1000 تومان واسه تا آخر آذر!!!!!....تازه قبض موبایل هم هست...!!!!
در همین رابطه داشتیم با یکی از بچه ها می حرفیدیم،
-- گفتم حالا تا آخر این ماه باید 4دست و پا برم دانشگاه!!!چون نه پول بنزین دارم ، نه کرایه ماشین!!
 »‏ می گفت می تونی شب ها بری کبریت بفروشی  (مثله دختر کبریت فروش و اینا.......) فقط مواظب باش
یخ نزنی!
--  آره...اگه یخ زدم باید ژان وارژان بیاد کمک...
(فکر کرده بود کارتون ها رو اشتباه کردم)
» مجیدجان ژان وارژان واسه کوزت بود!
-- میدونم بابا!....دیدم وضعیت خیلی بحرانیه گفتم همه رو بسیج کنم!!!
کلی خندیدیم...
حالا این چه ربطی داشت به برگشتن به خونمون؟...همین دیگه!!!...اگه خونه بودم این 5000تومانُ واسه راه اندازی نمی دادم ، حالا من می موندم با 6000تومان واسه تا آخر آذر!!!!!!!!!!!

پ.ن 2 : به احتمال 99% اون مویی که قرار بود ، داره از سر ِ بهار کم می شه!ولی بعید میدونم توی یک هفته آتی همون مو از سر ِ منم کم شه!!!!...حالا بعدآ مفصلآ و ویژه تبریک بازی خواهیم داشت!
پ.ن 3 : 8 آذر تولد یاسمن (خان داداش زاده) بود که تازه امشب می ریم تولد بازی!
پ.ن 4 : باز هم عید غدیر...
من اصلآ دیگه یاد ِ عید غدیر ِ دوسال پیش نمی افتم!!!...نمی دونم خودت بادته چی رو میگم؟
تازه یاد ِ سال تحویل ِ امسال هم نمی افتم ‍، که وقتی گفتم می ترسم بشه مثله همون عید غدیر و عید غدیر سال بعدش که چه ها بر من گذشت و سال تحویل سال دیگه با یه خاطره ی بد همراه باشه ، و گفتی نترس و قول دادی که اینطور نشه!!!!!!!!
پ.ن 5 : این عید رو به همه تبریک می گم و امیدوارم در این روز عیدی های قشنگی بگیریم...
اونایی هم که عیدی می خوان تشریف بیارن دیدن تا عیدیشون ُ بگیرن!

 پ.ن 6 : دلم خواست خیلی شکلک بذارم!...کسی حرفی داره؟!

 

فعلآ همین دیگه
میام باز
خوشتون باشه
تا بعد...

 * بعد نوشت: ADSL جان راه افتااااااااااااااااااااااااااااااد...

 


نوشته شده در پنج شنبه 88/9/12ساعت 1:0 عصر توسط زهره نظرات ( ) |

سلام و عرض ادب و احترام واینا!
هیچ دقت کردین ما هنوز مشهدیم و برنگشتیم دیار خودمون؟!...از اونجایی که بالاخره باید برگردیم پس ادامه سفرنامه رو خواهیم داشت در
صبح روز جمعه 1 / 9 / 88...........

ساعت های آخر سفر بود و قرار بود نهایت استفاده رو ازش ببریم.صبح بعد از نماز درحالی که دیگه چمدونها بسته بود و آماده ، رفتیم حرم...خیلی حس و حال عجیبی داشتم نمی دونم چرا دل کندن از اونجا اینقدر واسه م سخت بود.حس می کردم هنوز سیر نشدم بهار هم هی واسه م فلسفه می بافت که قشنگیش به همینه واینا..البته بگذریم از کاشفی که بعدش به عمل اومد و معلوم شد اونم اون موقع حس و حالش بهتر از من نبوده...خوندن زیارت وداع و ........اللهم لا تجعلهُ آخرالعهد من زیارتی......
آخرین استفاده های بخور بخوری رو کردیم و شیرکاکائو با پیراشکی گرفتیم خوردیم...شب قبل از پذیرش پرسیده بودیم که چه ساعتی میان دنبالمون و گفته بود 7:30 (پرواز ساعت 9 بود...بازهم باهاشون اتمام جحت کردیم که ما میریم اتاق و اگه زودتر اومدن باهامون تماس بگیرین.

 توی اتاق..من و بهار..ساعت 10دقیقه به هفت...چمدونها دم در...گرفتن فیلم مستند توسط من از اتاق و.................:

من : بهار کاری که نداریم توی اتاق..پاشو بریم پایین که اگه اومدن پایین باشیم...
بهار: نههههههههه من خوابم میاد، می خوام
بخوابم!
من: بابا آخه چه خوابی الآن تو بری؟!...پاشو بریم بعدآ توی هواپیما بخواب.
بهار: نه من الان می خوام بخوابم..تو برو پایین اگه اومد تک بزن من میام.
من: آخه من تنها برم؟!!!....خب پاشو دیگه!

ساعت 7...همینجوری که روی مبل نشستم و دارم تا حدودی حرص می خورم...:
گوشیو بر میدارم و یه تک بهش می زنم تا بلکه پا شه!..میگم پاشو بریم صبحانه..ما باید زودتر پایین باشیمااا تسویه حسابم هست.
پا می شه گوشیو بر میداره وقتی می بینه من هنوز بالا هستم تازه می ره زیر پتو میگه صبحانه نمی خوام!!!!!!!!!! 

 بخواب تو!

من :

دُمم رو می ذارم روی کولم، یه گشتی توی اتاق میزنم ببینم چیزی جا نمونده باشه ، و در آخرین ساعات سفر ، تنهایی چمدونم رو برمیدارم میرم پایین!...حساب کتاب اتاق...و پیشنهاد پذیرش که تا وقت هست برین واسه صبحانه توی رستوران...و تآکید من که پس اگه اومد دنبالمون خبر بدین...و چشم گفتن اوشون!

توی رستوران..یه گشتی دور میز سلف می زنم، دلم چیزی نمی خواد ، کماکان از دست بهارجان حرص می خورم که به همین راحتی روز آخر رو گرفته خوابیده و من تنها اومدم!...یادم میاد که از روز اول دلم هندونه می خواست.......میز کنار آبنما و یک صبحانه مختصر!

 صبحانه آخری!

یک ربع بعد همسفری جان هم تشریف میارن و چون دلش صبحانه نمی خواست (!!) اصلآ هم نخورد!!!!!!!!!!!!!!
ساعت 7:35 هنوز مشغوله... بعدش می ریم لابی...چرا خبری نیست ولی؟! (دقت کنین! شعر شد  این دوتا جمله!)
یک ربع به هشت...ما نشستیم!....ساعت 8 شد و پرواز هم ساعت 9 !
من به پذیرش: چرا پس نمیان دنبال ما؟
پذیرش به من: هالی تور بودین؟!.........اومد و رفت که!!!!
من: چی؟!؟!!؟!؟...ما که کلی وقته اینجاییم؟!!
هیچی خلاصه اینجوریا شد که از سرویس تور جا موندیم و 10 دقیقه به پرواز هم رسیدیم فرودگاه و البته تلفنی هم کلی سر ِ لیدر تور داد و بیداد که تو که می دونستی مسافر داری توی این هتل چرا مطمئن نشدی اومدن یا نه و اون روی سیدی منم بالا و ..........
دو نفر اخر بودیم که چمدون ها رو تحویل دادیم و به همین مناسبت صندلی هامون
4 ردیف با هم فاصله داشت!!!!
بیچاره مهونداره نقش پیک واسه ما بازی می کرد...
تازه بگذریم از sms که بهار داد و گوشی من سایلنت نیود و یهو صداش در اومد که:
sms اومده بیشور ِ کثافت!...یه بوس بده...بیشور..کثافت..من که دوســــِت داررررررم  (اگه نشنیدینش ، روش کلیک کنین تا بشنوین)
وای دیگه صندلی جلویی و عقبی و اینوری و اونوری ترکیده بودن از خنده حالا خودمم هم خنده م گرفته بود هم بد شده بود خب!
خلاصه رسیدیم به دیار خودمون و مامان اینا اومدن دنبالمون و توی راه هم خبر ها رو دادیم و گرفتیم و کلی با بهار و مامان اینا خندیدیم و بهارُ رسوندیم و اومدیم خوووووووووووووووونه....

البته جا داره در همین جا این رو هم بگم که درسته صبح از دست بهار خیلی حرص خوردم و عصبانی شدم (مخصوصآ با جا موندنمون از سرویس) ولی خوبی ای که داشت (و البته داره) اینه که خیییییییییلی زود دلخوریمون از هم تموم میشه و چیزی به دلمون نمی مونه...یکساعت بعدش اصلآ انگاااااااااار نه انگار که اتفاقی افتاده...
ممنونم از بهار که همسفر خوبی براش بودم!(جمله م نکته انحرافی داشت)
و تشکر می کنم از حضور پریسا و مامان و بابای گلش به خاطر وقتی که واسه مون گذاشتن.

سفر خیلی خیلی خوب و به یادماندنی بود و قابل توجه بعضی ها که از این سفر ها هرسال خواهیم داشت!...شما میخوای بخواه ، نمی خوای هم باید بخوای!...سه تایی هم نمی شه!.......یا چهارتایی یا دوتایی!!!!!
اصلآ من قبلآ هم اخطار کرده بودم که اگه یه مو از سر ِ بهار کم شه(!!!!) تا هفته بعدش باید همون مو از سر ِ منم کم شده باشه!!!........حالا شما خوددانی

اینم عکس کادوی پریسا (مجسمه کریستال) ،جاخالی که مامان اینا (اون پاکت صورتیه) ،خان داداش اینا (شیرینی) و خواهرجان اینا (اون مجسمه که اسمش شد سوسانو!) زحمت کشیده بودن :

جاخالی ها... 

و اینم سوغاتی واسه دالتون ها...تسبیح و شیرینی های سفارشیه فرح اینا...

سوغاتیا...

خوووووووووووب!
بالاخره این سفرنامه ی ما هم به سر رسید
و هم کلاغه به خونه ش رسید ،
هم من و هم بهار!

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

پ.ن 1: یک شعر  ، منتخب از اشعار "فریدون مشیری" ....

سر ِ خود را مزن اینگونه به سنگ ،
دل ِ دیوانه ی تنها..دل ِ تنگ...

مکن ای خسته ، درین بغض درنگ
دل ِ دیوانه ی تنها..دل ِ تنگ...

دیدی ، آن را که تو خواندی به جهان یار ترین
سینه را ساختی 
از عشقش ، سرشارترین
آن که می گفت منم بهر ِ تو غمخوارترین
چه دلازارترین شد!چه دلازارترین؟

ناله از درد مکن
آتشی را که در آن زیسته ای ، سرد مکن

با غمش باز بمان
سرخ رو باش ازین عشق و سرافراز بمان

راه عشق است که همواره شود از خون ، رنگ
دل ِ دیوانه ی تنها..دل ِ تنگ...

پ.ن 2 : با وجودی که...! ولی جالب بود.....ممنون!
راستی قبلآ گفته بودم شیرینی ناپلئونی خیلی دوست دارم؟!

 پ.ن 3 : به استاد ِ بسیاااااااااار جان () می گم بچه ها واسه عید غدیر از من شیرینی می خوان اشکالی نداره بیارم سر ِ کلاس شما؟ (شنبه ها باهاش کلاس داریم و منظورم شنبه قبل از عید غدیر بود) میگه هااااااااااان راستیاااا سیدی تو..نه!.......بیاااااااار....شیرینی چیز ِ خوبیه...(خود‏‏ ِ‏استاد ِ بسیااااااااار جان ()‏ هم سید می باشند)...گفتم باشه پس! شیرینیش با من ، عیدی با شما

پ.ن 4 :  ...................................................................... هیچی!

راستی پیشاپیش عید قربان رو هم خدمت همگی تبریک عرض می کنم...هر چند که به قول خان داداش عید ببعی هاست!!


فعلآ همین!
خوشتون باشه
تا بعد

 *-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
بعد نوشت ( 4 آذر)
بدینوسیله
تولد خان داداش
مبارررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررک

همراه با تغییر در آهنگ وبلاگ...
کلآ از « سراج » خیلی دوستم میاد
و البته از این آهنگش بیشتر تر !

 


 


نوشته شده در سه شنبه 88/9/3ساعت 1:12 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

خوووووووووووب
رسیدیم به روز دوم سفر یعنی چهارشنبه (29مهر)

صبح علی الطلوع خان عمو ( که بخاطر مسائل کاری همزمان با ما مشهد بودن ) زنگیدن و گفتن ظهر با هم باشیم...ما هم دیگه نشد بگیم وعده کردیم و ظهر و پریسا و اینا...و خلاصه به پریسا خبر دادیم که امروز کنسل!
رفتیم صبحانه و بعدم سمت حرم...
از قبل خبر داشتم که امروز (یعنی اون روز) احسان (وبلاگ مستانه) قرار هست که دفاع کارشناسی ارشد داشته باشه و منم قرار شده بود اونجا هی دعا کنم که همه چی خوب پیش بره...! و از طرفی هم نماز امام زمان بود زیر گنبد گوهرشاد...

مسجد گوهرشاد

خلاصه من رفتم اونجا و نماز و زیارت و یکی در میون وسط حرفام می گفتم امام رضا حواستون به دفاع احسان هم باشه!..فکر کنم از بس گفتم ، اگه یه بار دیگه می گفتم احـــــ ....... دیگه جلوی امام رضا تیکه بزرگم گوشم بود...

گذشت و بعد از ظهر هم از اونجایی که هنوز هیچی واسه هیشکی نخریده بودیم برای سوغاتی ، قرار شد بریم 17شهریور...(البته دوست بهار -مریم- اومد و با هم رفتیم)
حالا دیگه بگذریم از جریاناتی که سر ِ سایز بچه ها داشتیم و اینکه چه مکافاتی بود توی هر مغازه...اینقدر می خندیدن که نگو!
مثلآ واسه زهرا و یاسی(خواهر زاده و خان داداش زاده!) بلوز می خواستم :
 از وسط گردن تا سر آستین => 3 وجب یه ذره بیشتر!
واسه مهدی خاله => از همونجا تا همونجا 3وجب یه ذره کمتر
و......................
 تازه هی هم از اونور با مامان مذاکرات تلفنی که این خوبه واسه اون ؟ اون خوبه واسه این؟
ولی با همه این اوصاف خوب خرید کردیم و همه چی قشنگ شد...البته تا اون موقع واسه بابا و مامان و دالتونها هنوز چیزی نگرفته بودم.و بهار هم واسه مامانش و زن داداش جدیده!
حدود 9 در نهایت خستگی هتل..دلنوازان..شام (شنیسل و بختیاری)...

دیدم انگار بدجور خسته ایم به بهار گفتم به پریسا بگم فردا بیاد بریم پارک ملت؟...گفت آره خب!
sms به پریسا که می تونی بیای یا نه و قبول زحمت از جانب پریسا (و البته مامان و باباش) و قرار واسه فردا صبح.

توی اتاق:
- گوشی..نت..خبر اینکه آقا احسان با نمره 18.5 دفاع خود را با موفقیت پشت سر گذاشتن...
- من به دستور بهار خاطره نویسی اون روز و اینکه بلند بخون ببینم چی می نویسی و.........بهار طبق معمول خرررررررررررررررر پف !!!!

پنجشنبه...
صبح زودی رفتیم واسه صبحانه و بعدم پریسا اومدش یه کادوی خیلی خوشگل هم واسه م آورده بود که من اونموقع بازش نکردم و شما هم  در ادامه عکسشُ خواهید دید.با مامان و باباش رفتیم سمت پارک ملت و توی راه هم از هر دری حرف زدیم.
توی پارک هم همه چی خوب بود هم هوا و هم جمع سه تاییمون که خیلی خندیدیم و خوش گذشت و کلی هم عکس گرفتیم...

پارک ملت مشهد

بعدم رفتیم و یخ در بهشت خوردیم و قایق سواری...خودمونو کشتیم تا با اردک ها عکس بگیریم حالا من اینور بودم اردکا اونور توی قایق با پریسا جابجا می شدیم تا من برم اونور...داستانی داشتیم خلاصه...

پارک ملت مشهد و اردکها

روز خیلی خوبی بود...مرسی پریسا جون
دم هتل..خداحافظی با پریسا..نهار..استراحت و بعدشم زودی رفتیم بازار رضا تا تتمه سوغاتی ها رو بخریم...البته منم می خواستم واسه نغاره (یا نقاره؟!) که موقع غروب آفتاب می زدن برسم حرم که خداروشکر تا اون موقع خریدها انجام شد و رسیدیم بهش...

چیزی که توی این سفر خیلی خیلی خوب بود و می ارزید ، نزدیکی ِ هتل بود به حرم...اینکه هر وقت دلت می خواد بری و بیای خیلی خوب بود..که البته پیشنهادش از بهار بود و منم بیشتر روی محل هتل زوم کردم.

شب هم از اونجایی که شب ِ آخرمون بود و دیدیم هنوز به اندازه کافی توی هتل آتیش نسوزوندیم ، اومدیم توی لابی و اندکی شیطونی نمودیم و فلاکسمون را نیز آبجوش (از کافی شاپ)...بعدم بهار گفت من قهوه می خوام و اینا و منم گفتم من اولآ قهوه دوست ندارم و ثانیآ خیلی هم خنده داره که فلاکس به دست بیام و چایی سفارش بدم!
گفتم اون کیک هایی که اون روز با پریسا خوردیم خوشمزه بود و از اونا می خوام...بهار هم یه نگاهی بهش کرد :

کیک و اینا

و گفت: نههههههههههه از قیافه ش خوشم نیومد!(قیافه کیک یعنی!)
نشستیم وسفارش دادیم (یه قهو و یه کیک) و اصلآ هم که اون دوتایی که اونجا بودن آقایان محترمی نبودن و ما هم که کلآ دخترای خوبی هستیم
- اندکی بعد از آوردن سفارشات و طبق معمول عکس گرفتن ها...
من : بهار! کیک ِ رو ندیدی؟
بهار : چرا دیگه!..اینهاش..گذاشتم واسه ت!

من کیک می خوااااااااام

من :  خدایی بود از قیافه ش خوشت نیومده بود!!!!
خیلی خندیدیم خلاصه...بعدشم زدیم بیرون و عکس با سر در هتل و قیمت کردن عروسک پت و مت که از اول سفر قرار بود واسه خودمون بخریم و اون یارو ناغافل گفت هر کدوم 5 تومان..حالا دوتا پت و مت فسقلیااااااااااااا..ما هم نخریدیم!
بعدم بستن ساک ها...

عجبااااااااااااا
مثلآ می خواستم توی همین یادداشت تمومش کنم دیگه ولی از اونجایی که هم پ.ن داریم و هم جریان فرداش هم مفصله با عکسای کادو و جاخالی و سوغاتی دالتونا..بمونه واسه پست بعد...

حالا پ.ن !
پ.ن 1: دوشنبه با راضی و فائزه و فرح رفتیم گردش!..کلی خندیدیم مخصوصآ سر ِ کل کل گربه ِ با راضی بعدشم به صورت جنازه ( از خستگی البته!) رفتیم سر کلاس پژوهش عملیاتی!!!..این ترم رسمآ داریم می ترکونیم جمیعآ !!

پ.ن2: دیشب بهار sms داد که فردا عصر تنهام (خانواده مشهدن) و بیا اونجا و اینا...منم گفتم باید مامان رو ببرم واسه فیزیوتراپی و تا 6 نمیشه بیام...موقع برگشت باز sms زدم بهش که بیام؟.........گفت بیا که دارم آشپزی می کنم چه جووووووووووور!
اوه !..بهار و خونه داری؟...به حق چیزای نشنیده!!!!
رفتیم دیدم بعععععععععععله خانوم آب برنج رو گذاشتن و مشغولن!...تازه از اونور هم گوشی روی میز یک سره sms میاد و البته میره!!!
من : بهااااااااااااااااار برنجت رفت!! (بهار مشغول sms نوشتن!)
من :
قربونت ننه!..بیا تو برنج رو بریز توی آبکش من می نویسم sms رو! حالا شل و شوفته(!!) باید بذاری جلوی زن داداشتااااا!
خلاصه حالا من هی سر به سر بهار می ذارم که "نکرده کار که کار کنه..." اونم هی آه و ناله ش هوا که وااااای خسته شدم و به من چه اصلآ و از این حرفا....خیلی خندیدیم....و البته حرفیدیم!
منم شده بودم موش آزمایشگاه (بلانسبت البته) همه چی رو هی می چشدیم ببینم چطوره...
اما از حق نگذریم مرغ و بادمجون درست کرده بود و خوشمزه هم بود!
ولیییییییییییییی................................

پ.ن 3: به من چه که بازم طولانی شد؟!!....تازه شم! دارم از دست تو میرمااااااااا..حالا من هی میگم ، تو گوش نکن!!!

چه جالب!
ساعت 2 ونیم شد!!!!!!! (توی پرانتز: ساعت ثبت مربوط به ثبت اولیه یادداشت می باشد!..پرانتز بسته)

پس عجالتآ
خوشتون باشه
تا بعد...

 *-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
بعد نوشت:

الآن نشستم و به عنوان یک مخاطب این  یادداشتمُ دوباره خوندم!
دیدم آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ
این دختره که اینا رو نوشته چه
دل مشنگ و سر خوش و الکی خوش و بی غم و غصه ست
اونم (به قول فائزه) در حد لالیگا!!!
البته خدارو 100هزار مرتبه شکر که همین روزها هم واسه م رقم می خوره تا ایام به خوبی
آره!..به خوبی..نمی گم به خوشی ، بگذره چون
به قول شما:
باید خوشُ واسه من معنی بکنی تا ببینیم می گذره یا نمی گذره....

من خوبم ، چون خودمُ زدم به اون راه!
من خوبم ، اما نمی دونم چه جوری می شه که با شنیدن یه تیتراژ آنچنان بغضم می ترکه که واسه خودمم باعث تعجبه!
من خوبم ، گرچه در آخر همه فکر هایی که از ذهنم می گذره به چیزی نمی رسم جز "نمی دونم!"
آره...
من خوبم ، با وجودیکه بعد از این همه هنوزم نمی دونم چی درسته چی اشتباه؟! کی راست می گه کی دروغ؟!
من خوبم ، چون تو اینجوری می خوای!
من خوبم ، چون اگه خوب نباشم اونوقت باید به این اعتراف کنم که احمق بودم!
من خوبم ، ولی هنوزم نمی دونم اون روز (که بازم داره میاد) احساس غرور از شکسته شدن طلسم راستکی بود یا الکی!؟ 
من خوبم ، چون هنوزم دلم به خوب بودنت گواهی می ده...
من خوبم ، چون دلم می خواد روی یه قول حساب کنم!
من خوبم..........................
میگما!
خودمونیما
با این اوصاف اصلآ میشه به این نتیجه رسید که من خوبم؟

این شعر هم از یغما گلروئی...الآن که توی وبلاگ ها می چرخیدم اتفاقی دیدمش ، خوشم اومد...

رفتی ُ خاطره های تو نشسته تو خیالم
بی تو من اسیر دست  آرزوهای محالم
یاد من نبودی اما من به یاد تو شکستم
غیر تو که دوری ازمن دل به هیچکسی نبستم

 

هم ترانه   یاد من باش
بی بهانه   یاد من باش

اگه دوری ، اگه نیستی
تا ابد ، تا ته دنیا 
تا همیشه 
یاد من باش

 *-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

مجددآ
خوشتون باشه
تا بعد...

 


نوشته شده در چهارشنبه 88/8/20ساعت 1:11 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

- نطق پیش از دستور:

آخیییییییییییییش بالاخره هفته از دوشنبه گذشت!...البته تقصیر خودمه هااا همیشه کارهام دقیقه نود که چه عرض دقیقه 93 شروع و تموم میشه!...شنبه شب تا ساعت 3 ونیم داشتم تایپ می کردم و صفحه بندی و پرینت...چون استاد جان گفته بود یا یکشنبه ، یا نیارین!!!
و بگذریم از اینکه همون استاد ِ جان صبح روز یکشنبه اصلآ یادشون نبود که چنین حرفی زدن!!!!!!
من رو میگی دلم می خواست با همون گزارش بزنم توو سرش!
دوشنبه هم که کنفرانس از صفحه 86 تا 102 که با نهایت افتخار من از اون 85 صفحه قبلش هیچ اطلاعی نداشتم و البته کماکان هم ندارم!...چون از 86 به بعد خوندم...ولی گذشت...

مهم اینه که می گذره...

*********************************

...و اما روز اول سفر...
دوشنبه شب هی بهار خط و نشون کشید که زود بخواب من هی صبح صدات نکنمااااا...
منم که گردنم از تیر آهن 16 هم باریکتر (!) گفتیم چشم و خوابیدیم!
حالا ما صبح ساعت 8ونیم پا شدیم ، خانوم خرو پفشون هواست!!..هرچی میگم بهااااار...مگه بیدار میشه؟!
گفتم یادم باشه از امشب من واسه تو خط و نشون بکشم! والللللا
خلاصه بعد از اینکه بالاخره تونستیم بیدارش کنیم رفتیم واسه صبحانه و بعدشم سمت حرم...البته از حق نگذریم که با اینکه دبر بیدار شد ولی هم اون روز و هم اکثر مواقع زودتر از من آماده می شد!  کارا خداااا
حرم و زیارت و عکس و اینا...

باز هم صحن آزادی...

بعدم برگشتیم هتل و رفتیم واسه نهار...
منوی رستوران جوری بود که هر روز غیر از جوجه کباب و کوبیده و بختیاری و اینا یه غذای یه چیز دیگه هم داشت که اون روز قیمه بادمجون بود...ما هم یه قیمه بادمجون سفارش دادیم و یه کوبیده...

نهار روز اول

بعد از نهار هم بهار الُا و بلَا می خواست به وبلاگش سر بزنه و اینا که رفتیم کافی نت هتل..منم سوء استفاده کردم و off هامُ چک کردم.

بعد از ظهر طبق قرار قبلی قرار بود  پریسا (خواهری گلم) بیادش هتل.....آخــــــی خیلی ذوق کردم که می بینمش حدود ساعت 4ونیم بود که زنگید و گفت توی کافی شاپ هتل منتظره...منم زودی اومدم پاینن و یهو عین اجل معلق بالا سرش سبز شدم
دیگه کلی سلام وعلیک و مراسم و تحویل گیرون و اینا..بهار هم اومد پایین و سلام علیک کردن و رفت حرم گفت شماها راحت بحرفین...
ما هم که ماشالا از 4ونیم تا نزدیک 8 یکسره فک زدیم...اون می گفت ، من می گفتم...
مامانش اینا اومده بودن رسونده بودنش و خودشون رفته بودن واسه زیارت..و قرار شد بیان دنبالش.
منم همراهیش کردم تا محل وعده و موفق به زیارت مامانش هم شدم.خیلی دوست داشتنی بودن مثه خود پریسا.
پریسا می گفت که بازم قرار بذاریم و هم دیگه رو ببینیم منم خیلی دلم می خواست ولی نمی دونستیم فرصت می شه دیگه یا نه...عجالتآ خدافظی کردیم با هم.

بعدش منم رفتم حرم و با بهار موندیم واسه دعای توسل...خیلی با حال بود.
بعد از دعای توسل هم از هم جدا شدیم و طبق معمول من اومدم صحن خودم!..در این فاصله هم پریسا گلی sms داد که فردا صبح میام دنبالتون بریم بگردیم و بعدش می ریم خونه واسه نهار با هم باشیم.
منم بهش گفتم که فعلآ با بهار نیستم و نمی دونم اون چی می گه ، هم اینکه فردا پیش از ظهر (چهارشنبه یعنی) طبق یه قرار ، می خوام که حرم باشم.ضمن اینکه نمی خواستم خونه شون بهش زحمت بدم، خلاصه قرار شد بعدآ بهش خبر بدم.
برگشتیم هتل و دلنوازان رو دیدیم و بعدش رفتیم واسه شام...چون دیگه دلمون کباب و جوجه و اینا نمی خواست ، همبرگر سفارش دادیم اما بعدش پوزمون کش اومد!!!چون همبرگرش ساندویچی نبود و خوراک بود!..اما خوشمزه بود.

شام شب دوم

اومدیم توی اتاق و چایی خوردیم و اینا...به بهار هم گفتم پربسا گفته بریم و اونم گفت که اون نیاد و من برم و اینا که پریسا زنگ زد و با هم حرفیدن و خودشون قضیه رو حل کردن و قرار شد فردا حدود 11 بیان دنبالمون...(که البته بعدش برنامه با تغییراتی همراه شد...)

از اونجایی که به شدت سردمون بود ، تصمیم گرفتیم دوتا تخت رو بچسبونیم به هم و بدین ترتیب استفاده بهینه ای از پتو ها داشته باشیم و البته بگذریم از اینکه تا صبح من روی درز ِ دوتا تخت خوابیده بودم و یه پتو هم زورکی رووم بود!!!!!..خوب احتمالآ بهار بیشتر از من سردش بود دیگه...

خوووووووووووووب
اینم از جریانات سه شنبه مون...

بریم سراغ پ.ن ها...

پ.ن 1: جمعه بعد از کلی کش و قوس رفتم عقد علی (داداش بهار) ، خوب بود و خوش گذشت...بعدشم رفتیم خونه بهار اینا و اونجا هم به صورت مردانه زده شد و رقصیده شد...بعدترش هم علی اومد به بهار گفت میاین واسه عروس کشون و اینا؟
این خواهر شوهر های گرامی هم که یکی از یکی بی ذوق تر!...فقط مینا (کوچیکه) خوب پایه بود و مهدی (پسر دایی بهار) بهار هم به من گفت و منم علی گناه داره خوب...گفتم آررررررررره...هیچی دیگه یه مشت ماشین شدیم و رفتیم...توی راه هم خیلی خندیدیم از دستشون...

پ.ن 2: فکر کنم از امام جعفر صادق بود که یه نفر در مورد ِ "قسمت" پرسید...یه سبد سیب اونجا بوده ، یکیشو بر می داره و از حضرت می پرسه شما که از "قسمت" حرف می زنین ، الآن بگین "قسمت" من در این سیب هست یا نه؟والبته قصدش این بود که اگه پاسخ امام مثبت بود ، سیب رو نخوره و اگه گفتن قسمتت توش نیست اون رو بخوره تا به خیال خودش وجود "قسمت" رو منکر بشه...
امام هم جواب دادند:
اگر این سیب رو خوردی ، قسمت تو در آن بوده و اگر نخوری قسمتت نبوده...
حالا من هم همیشه خیلی به قسمت اعتقاد داشتم ، در هر موردی...مثلآ
خورده شدن اون شیرینی که 3شب بود واسه بابا نگه داشته بودیم ، توسط مهدی خاله ، رفتن یا نرفتن به جایی ، یا وفتی دو نفر در یک جریان کاملآ اتفاقی با هم آشنا می شن و این آشنایی زمینه ساز یه ازدواج می شه مثلآ واسه یکیشون و....
...ولی امروز با مامان به این نتیجه رسیدیم که قسمت چیزی جز همون جریان خورده شدن یا نشدن سیب توسط اون شخص نیست...می خود قسمتش توش بود ، نمی خورد نبود...
حالا بگی " باشه میام " قسمت هست ، بگی " نه نمیام " قسمت نیست!!!!!
(بدینوسیله اصلآ به من ربطی نداره که نفهمیدین من چی گفتم!!)

پ.ن 3: لحظه ی جاری شدن آب توی زاینده رود ، لحظه دیدنی بوده که نمی دونم چرا من اصلآ حواسم بهش نبود و از دست رفت...حیف شد...حالا این عکسمون با پروانه خیلی خاطره انگیز تر میشه واسه مون:

 زاینده رود..ما !

پ.ن 4: یادمه توی عکسای رستوران سفر قیل،دلت جوجه کباب خواسـت....!

خوب
مثله اینکه بازم خیلی حرف زدم!
به من چه؟!

فعلآ خوشتون باشه
تا بعد...

 


نوشته شده در سه شنبه 88/8/12ساعت 3:0 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

   1   2   3      >

Design By : Pichak