سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بی خیال...
مهم نیست...
فقط میخواستم
تولدت مبارک!
همین!

------------

خیلی حرف دارم واسه زدن اما نمیدونم چرا نه حسش هست ، نه توانش و البته نه جاش!!!

* اون جریان اون کار و ساعت کاریش و اینا بود که گفتم...باهاشون صحبت کردم و گفتن نیمه وقت هم بیای اشکال نداره. اما دیدم اینجوری فایده نداره ، نیروی رسمی اونجا نمیشم ، صبح تا ظهر فقط باید برم کج و کوله های کارمندای دیگه و کار عقب مونده هاشونو راست و ریس کنم....خلاصه کلآ گفتم نمیام و عطاشو به لقاش بخشیدم!

* چندروز بعد از جریان ِ مسمومیت من با مونوکسید و اینا، اخبار استان گفت : جوان 20ساله ای بر اثر مسمومیت با گاز مونوکسید کربن جان خود را از دست داد!
گفتم عجباااااااااا...قسمت نبود معروف شیم اقلآ! و بگه جوان 25 ساله!!!!!!!!!

* دو روز از هفته رو صبح تا ظهر پیش وانیا بودم و بهار می رفت سر کار...کلی با هم بازی میکردیم...اینجا جریاناتش هست ، دوست داشتین بخونین...

* شدیدآ نیاز هست به نوشتن یه پست خصوصی...اما یه مقدماتی نیاز داره که هنوز فراهم نشده! یعنی باید ببینم چیا میخوام بگم و چیا نباید بگم!!!!

* وبلاگم مسخره شده، می دونم!...اما این روزها خودمم دست کمی از وبلاگم ندارم!

* بعد از گذشت 9 ماه از عمل بینی ، کمی تا قسمتی ازش راضی نیستم... به نظرم میاد که هم مشکل باطنی داره و هم ظاهری!
البته شاید به قول اطرافیان بیخودی حساس شدم و ظاهرش چیزیش نیس، اما مشکل توی تنفس رو که دیگه از روی حساسیت بیجا نمی گفتم...
واسه همین یکشنبه رفتیم پیش دکتر...
بیشعور ِ خر!
اصلآ نذاشت ما شروع کنیم به حرف زدن!!!
همین قدر که حس کرد ما ناراضی هستیم شروع کرد به چرت و پرت گفتن و که اصلآ برین شکایت کنین و این دماغ هیچ مشکلی نداره و.................خلاصه که هی گفت هی گفت!!! من و خواهرجان هم با دهانی باز متحیرانه نگاش میکردیم!!
دیگه یه لحظه خیلی عصبانی شدم و گفتم آقای دکتر! stop یه لحظه!! (یه چیزی توو مایه های خفه شوی خودمون!!)
گفتم من اگه میخواستم برم شکایت کنم که راهشو بلد بودم! اومدم پیش شما که بگی راه حلی داره یا نه؟ این غضروف رو میشه کاریش کرد یا نه؟ نیومدم گیس و گیس کشی که!!!!
جا خورد اما خودشو زد به اون راه و گفت همینه که هست!!
حالا معاینه کرد و دید که من با یکی از سوراخ های دماغم نفسم گرفته اما بازم حرف خودشو زد...البته اینم میخواستم به دکتر بگم که همون موقع ها توسط یکی از اقوام ناخواسته فشار زیادی به دماغم اومد و آیا ممکنه که اون فشار باعث جابجایی غضروف شده باشه؟؟؟ که چون کلآ فکر کرد میخوایم به کار اون ایراد بگیریم اصلآ نذاشت حرف بزنم!!
تا اون روز ما هرچی می رفتیم پیشش با کلی ادب و احترام و مرسی و ممنون باهاش حرف میزدیم اما اون روز که دیدیم اینجوریه یهو دیگه خواهرم با طعنه و عصبانیت گفت که : مثه اینکه آقای دکتر خسته ن!! حرف زدن باهاشون فایده نداره و پا شو بریم...منم صندلی با عصبانیت هول دادم کنار رو بدون هیچ حرفی اومدیم بیرون..
هردومون حس کردیم که دکتر موقع خروج صدامون کرد، اما از شدت عصبانیت دیگه برنگشتیم ببینیم چی میگه!
فقط خدا میدونه که من چقدر عصبانی بودم....اگر میخواس بگه کاریش نمیشه کرد هم میشد مثه آدم بگه..نه اینجوری! کصصصافططططط
(البته این موضوع بسیار بسیار حواشی دیگر هم داشت که عصبانیت مارا چندین برابر میکرد که در حوصله ی این جمع نمی گنجد!)


فعلا همین دیگه
خوشتون باشه
تا بعد...


راستی!
در مورد قسمت اول یادداشت هم هیچ صحبتی ندارم.



نوشته شده در چهارشنبه 91/9/22ساعت 3:9 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

* بنا به دلایلی از خودم بدم اومده...
اونم در حد تیم ملی!
حالا اون دلایل چی هست..بماند!

* از بعد از روز عاشورا تا همین امروز از خونه بیرون نرفتم! یه سرماخوردگی سمج و اعصاب خورد کن...دارم می پوسم!!

* سه شنبه صبح در حالی که از روز قبلش مقدمات سرماخوردگی و تب رو داشتم ، بیدار شدم و اومدم توی آشپزخونه که قرص بخورم...یه دفعه حس کردم چشمام سیاهی میره و هیچی حس توی بدنم نیس. سریع همونجا دراز کشیدم...
چند دقیقه بعدش که بهتر شدم پا شدم رفتم دستشویی و.................
سیاهی رفتن چشم همان و بی حس شدن پاها همان و ولو شدن دمِ درِ دستشویی همان!!!
به مدت چند دقیقه دیگه هیچی نفهمیدم، بعدشم زبونم سنگین بود و فشارم 7 بود و این ها.....
طبیعتآ ربطش دادیم به همان یک درجه تب و تا ظهر کمی بهتر شدم!
اون روز و اون شب همه ش پایین بودم و توی اتاقم نیومدم اصلآ ، شب هم پایین خوابیدم.
فرداش اومدم بخاری اتاقمو زیاد کنم دیدم...به! خیییییییییییییییلی قشنگ لوله بخاری از جاش در اومده و یه 10سانتی بازهوااااای
نیاز به توضیح هست که اون احوالات سه شنبه صبح چیزی شبیه گازگرفتگی و مسمومیت مونواکسیدکربن بوده است؟

* بهار از فردا میره سر کار..این هفته میخواستیم یه روزش گودبای پارتی داشته باشیم که نشد!

* همچنان از خودم بدم اومده ها!

* همون روز که من بین این دنیا و اون دنیا گیر کرده بودم ، از صندوق هم زنگیده بودن که چرا پس این نیومد؟!!! گفتم نیمه وقت بخواین ، در خدمتم!

*لمس ِ حضورت رو دوست دارم...حتی همین جور نامحسوس!


فعلا همین
خوشتون باشه
تا بعد

 


نوشته شده در جمعه 91/9/10ساعت 4:35 عصر توسط زهره نظرات ( ) |

آقا ما بالاخره فرصتی یافته بودیم که با سری فارغ و بدون خستگی و خواب آلودگی بیاییم و دستی و به سر و روی اینجا بکشیم و این قصد و نیت رو نمودیم که یک از خدا بی خبری (پوزخند) از یک راه ِ بی گمان آنچنان ما را مشغول کرد که 2 ساعتی از اینجا بودنمان را نفهمیدیم چگونه گذشت؟!!
همه ی قضیه هم برمیگردد یه لینک دانلود بازی ِ مورد ِ علاقه ی دوران کودکی یعنی همان ماریو جان که بالاخره به یاری ِ همان دوست از خدا بی خبر (مدیونین اگه فکر کنین منظورم مهدی هستااااااشوخی) دانلود شد و من دیگه رفتم توی ِ بازی و خاطرات میکرو بازی...

حالا یهویی به خود اومدم که : اووووووووووی! تو قرار بود بیای اینجاهااااا دههاصلا!

خب قبل از هرچیز قبول باشه عزاداری هاتون در این ایام...و امیدوارم بهره ی کافی رو برده باشین و یادتون بوده باشه واسه منم دعا کنین.

هفته ای که گذشت من کمی تا قسمتی شاغل تشریف داشتم...
محلی بود که پیشنهاد شده بود و قرار شد یک هفته برم و بیام ببینم دوست دارم یا نه.
در ابتدای امر چیزی که کمی ثقیل بود ساعت کاریش بود که تا 7:30 شب بود و با وجود 3ساعتی که بین ش خالی بود ، یه جورایی کل روزمو میگرفت (معمولآ صندوق های قرض الحسنه ساعت کاریشون اینجوریه) ولی خب از بس اطرافیان گفتن از تنبلی هست که اینو میگی و برو عادت میکنی و چه و چه قرار به رفتن شد...صبح 8-12 و عصرا 15:30-19:30
خب واقعآ خیلی خستگی داشت اون خونه اومدن و برگشتن ِ دوباره...حتی اگه از 8 صبح تا 8شب یکسره بود شاید اینقدر خسته کننده نبود.
کلآ جوری شده بود که هرروز واسه م شده بود دو روز! یعنی شبها که خونه بودم میخواستم موضوعی از صبح رو تعریف کنم ، میگفتم دیروز!!!

کاری هم که اونجا بهم محول کردن به قول خودشون نبض ِ اونجا بود و کلی اسناد زیر دستم بود و بیشتر امور حسابداری بود.
جوری که اصلآ با ارباب رجوع سروکار نداشتی و از صبح تاشب سرمون توی این مدارک بود. (البته به عقیده ی بعضیا این حسن کارم بود!!! اما خب با روحیات من جور نبود...)
جو کار هم بد نبود و غیر از آقای کصصصافططط که اولش انگار زیاد از حضور من راضی نبود ( که باز هم البته همین آقا از روز دوم حسابی باهام رفیق شد) بقیه خوب بودن...اما من همچنان کاری که براش انتخاب شده بودم رو دوست نمی داشتم...
گفتم تا آخر هفته می صبرم و اگر قرار بود همینجا باشم انصرافمو اعلام میکنم...هرچند که توی اون کار هم حسابی جا افتادم به شکلی که دوروز آخر مسئولی که رسمآ این وظیفه رو داشت مرخصی بود و کل ِ کار به من سپرده شد...

اما من دوست نمیداشتم اون کار رو!! کلآ من از دوران دانشگاه حسابداریو دوست نداشتم ولی حالا به حسب وظیفه ای که بهم محول شده بود داشتم به بهترین شکل بهش رسیدگی میکردم جوری که هیئت مدیره خیلی پسندیده بودند!!
به همه ی این ها ساعت کاریش رو هم اضافه کنین که رسمآ از همه کاری افتاده بودم...

حالا عجالتآ پنجشنبه گفتم که من دیگه نمیام..حالا ببینیم فردا پس فردا چی میشه...

خلاصه که اینجوریا...

فعلآ تا همین جا داشته باشین ،
اگر پ.ن بود بعد نوشت میگم...
التماس دعا

تا بعد...

 ب.ن: آدمها فراموش نمیکنند…فقط دیگر ساکت میشوند… همین....!

 


نوشته شده در دوشنبه 91/9/6ساعت 2:18 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

یه عالمه نوشته بودم و عکس آپلود کردم ، حس کردم نت داره قاط میزنه...یه کپی هم ازش گرفتم اما خییییییلی قشنگ قبل از اینکه جایی Pasteش کنم ، از یه آدرس دیگه کپی گرفتم و بدین گونه شد که کل ِ یادداشت پرید!!!!!!!!
نمی دونم الان دقیقآ کی باید به روح اعتقاد داشته باشه؟!!! اما من که دیگه ابدا حالشا ندارم بنویسم...فقط برای اینکه این همه عکس که آپلود کردم حروم نشه (!!) عکسا رو می ذارم...

شهر تاریخی عقدا

من در عقدا


چاپارخانه ی میبد

من و چاپارخانه


من و دوست چاپارخانه ای! (جهت تنوع در عکس های تکی متعدد :دی)

من و این!


نارین قلعه میبد با قدمتی 7هزارساله

من در نارین


سرو 4هزارساله ابرکوه

سرو ابرکوه


معبد زرتشیان و میدان میرچخماق و مسجد جامع و مسجد حظیره هم بود که دیگه به من چه! میخواست یادداشت نپره!!

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

پ.ن 1 : بعد از یک دهه وبلاگ نویسی دیگه اینجوری از دست رفتن ِ یادداشت خیلی زور میگه والا!!!..حالا اینم شد یه سفرنامه تصویری دیگه!
پ.ن 2 :
از خودم هم فعلآ خبری نیست...دعا کنین اگه قراره اتفاقی بیفته ، یه افتاق خیلی خیلی خوب باشه چون دیگه واقعآ ظرفیتم واسه فکر کردن تکمیل شده!
پ.ن 3 :
سفر فوق 5شنبه و جمعه گذشته به اتفاق آباجی اینا بود.

همین دیگه
فعلآ خوشتون باشه
تا بعد...

 


نوشته شده در چهارشنبه 91/8/17ساعت 3:9 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

یکشنبه رفتیم نمایشگاه گل و گیاه و ماهی ها و این ها...با بهار اینا...
یه جورایی به شکل خاص..............
این هم من خریدم به یادگار :

باشد که همیشه یادآور خوشی ها باشد...

این هم برای من ماند از همان گشت و گذار...

گل سرخم :)

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

پ.ن: غرض بیشتر اعلام وجود بود...و حاضری زدن :)

فعلآ
خوشتون باشه
تا بعد...



 
نوشته شده در چهارشنبه 91/8/10ساعت 1:52 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

   1   2      >

Design By : Pichak