- مکان: ولو روی کاناپه
- زمان: نیم ساعت مونده به افطار!

علیرغم اینکه همگان بهم گفتن روزه نگیر ، ولی امروز رو گرفتم ببینم چی میشه!
زیاد بد نیستم فقط دو سه بار چشمام سیاهی رفت و حالام با وجودی که تقریبآ همه روز رو خوابیده بودم ، کمی تا قسمتی ضعف می دارم!..البته خداروشکر حالت تهوع ندارم...اگه اونم بود که دیگه هیچی!

راستی
ماه رمضونتون مبارک :)
خیلی خیلی هم التماس دعا...

امسال اولین ماه رمضون دونفره س و احتمالآ آخرین ماه رمضان خونه پدری...
هم قشنگه ، هم دلگیر...

دیشبم همسرجان بعد از یه بحث تلفنی که با هم داشتیم ، زودتر از اداره اومد و گفت بریم بیرون که چون قرار بود برنج بپزم، گفتم نمیخواد بریم.(البته خودشم دیروز پیشواز رفته بود و خیلی خسته بود)
بعدم گفتم واسه سحر بمون و خلاصه اولین سحر رو باهم بودیم...
حالا خنده دار بود ، ما بیدار شده بودیم، مامان هنوز خواب بودن ، نوه عمه جان و یکی دوستام تکید و جواب دادم که یعنی بیداریم، بعدم عمدآ صدای رادیو رو بلند کردم که وقتی مامان بیدار میشن بدونن بیداریم و هول نشن! و مامان هم 4:10 بیدار شدن!

خلاصه خودم بساط سحری رو جور کردم و همسرجان هم کمک کرد...شاید در مجموع 5دقیقه کم آوردیم، آخرش هول هولی شد!
بعدشم که نماز خوندیم و خوابیدیم، یهو چشمامو باز کردم دیدم همسرجان داره می پوشه بره! گفتم خب چرا منو بیدار نکردی؟ گفت خب دیدم قشنگ خوابیده بودی!(اینجور همسری داریم ما!)
البته بعد از رفتنش من دوباره خوابیدم :دی

*پنجشنبه گذشته رفتیم خرید و یه کم جهیزیه خریدیم! (واحد جهیزیه همین میشه دیگه؟؟)
*جمعه هم شب قبلش همسرجان شیفت بود و گفت صبح میام دنبالت بریم بیرون صبحانه بخوریم...خلاصه 7 صبح اومد و رفتیم دم رودخونه و یه صبحانه مشتی خوردیم. بعدشم رفتیم دم آب و پاهامونو گذاشتیم توی آب...ایـــــــــــنجوری...حال داد!
*دیروز چهارماهه شدیم...اینــــــجوری :)

دیگه هم همین!
واسه همه و همه چی دعا کنین لدفن!

خوشتون باشه
تا بعد


نوشته شده در چهارشنبه 92/4/19ساعت 8:36 عصر توسط زهره نظرات ( ) |

خبببببببببببببببببببببببببببببببب می بینم که تولدم مبارررررررررررک مؤدب
با اس همسرجان، چند دقیقه گذشته از بامداد 6 تیر...

امسال هم به دلایلی که دقیقآ مثه همون دلایل پارسال بود ، قرار شده بود که تولد بازی نداشته باشیم!!
از اینطرف هم همسرجان گفت با برادرشوهرجان و جاری جان اینا بریم شهربازی و اونجا بشه تولد بازی. ولی برادرشوهرجان مسموم شد و شهربازی رفتنمون هم کنسل!!!
منم ظهر رفتم خونه شون و دورهم بودیم...

از صبح هم سیل (!!) اس ها بود که روانه میشد و امسال علاوه بر دوستان قبلی ، جاری ها و خاله و دخترخاله همسرجان اینا هم اضافه شده بودن...
عصر خواهرجان که دید برنامه این طرف کنسل شده ، پیشنهاد داد بریم پارک و همونجا هم تولد بگیریم...طی اسی به سایرین هم اطلاع دادیم و وعده کردیم...

از ظهر هی می دیدم رفتار همسرجان مشکوکه...سوئیچ ماشینمو میگیره ، با برادرشوهرجان غیب میشن و سر شبم هرچی بهش میگم بدو بریم دیر شد، نمیاد!!

* عصر هم پدرشوهرجان از مشهد زنگیدن و تولدمو تبریک گفتن دوست داشتن

بالاخره همسرجان رضایت دادن که از خونه برم بیرون و همزمان هم دیدم برادرشوهرجان رفت دم ِ در...
بیرون رفتن ِ من همااااااااااان و مواجه شدن با
ایــــــــــــــــــــــــــــــــن صحنه همان آفرین و تولد تولدی که واسه م میخوندن :)
حسابی غافلگبر شدم و ذوق کرده بودم (آخه قراربود واسه عقد از این فشفشه بازی ها داشته باشیم اما هیچ موقعش شرایط جور نشد...)
بعدم اصرارشون که برو سراغ ماشینت و مواجه شدن با
ایـــــــــــــــــــن ها تبسم
خلاصه به شدت سوپرایز شدیم و فیلم و عکس گرفتیم و اومدم سمت ِ خونه که بریم پارک...

توی پارک هم بساط کادوها => ایــــــــــــــــــــــــنجوری
کیک و شمع و گلی که همسرجان واسه م گرفت => ایــــــــــــــــنجوری
کادوهای باز شده ... دیده شده...خوووب پسندیده شده => ایـــــــــــــنجوری
اینم شام => اینـــــــــــــــجوری

بعدشم جاری جان زنگید که ما هم رفتیم پارک و شما هم بیاین...تازه ساعت 1 از این پارک ، رفتیم اون پارک و تا 2:30 با اونا بودیم...بعدشم رفتیم تولد کشون (بر وزن عروس کشون :دی)

خیلی خیلی همه چی خوب بود و خوش گذشت ... مخصوصآ با وجود همسرجان که حواسش به همه چی بود و در کنار بقیه نهایت سعی شو کرد که شب خوبی رو برام رقم بزنه...

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

پ.ن 1 : از همه ی شمایی که اینجا تولدم یادتون بود و واسه تبریک اومدین ممنونم :)  و ویژه از بی تا که مثه سالهای قبل یه تولد قشنگ واسه مون گرفت...دوستتون دارم خیییییییلی زیاد دوست داشتن
پ.ن 2 : تولد همه ی تیرماهی های گل مبارررررررررررررررررررک...بیتا جونم ، سارا جون ، مهدی عزیز ....

 

فعلآ همین
خوشتون باشه
تا بعد...

 


نوشته شده در شنبه 92/4/8ساعت 1:55 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

رمــــــــــــــــــــز همــــــــــــــــــان است که بود...  


نوشته شده در چهارشنبه 92/4/5ساعت 1:0 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

خیلی بد شدم
حالم خوب نیس
مدام اعصابم خورده...
همه ش سرم درد می کنه...

باهمسرجان بد اخلاقم و دست ِ خودم نیست...دق و دلی همه رو سر ِ اون خالی می کنم ، بدون ِ اینکه بهش بگم چِِـــِمه یا چی شده؟!

هی میگه: من کاری کردم؟...بخاطر ِ اون روز ِ که فلان حرفو زدم؟...نمیخوای بیای قم*؟؟...چیزی میخوای؟ و من در جواب همه اینا فقط می گم نه!!
وقتی بعد از یک هفته میگه شب میام دنبالت بریم بیرون و من میخوام شام درست کنم و قبلش جنگ ِ هفت لشگر رو تجربه میکنم...من می مونم با الویه ای که در نهایت بی حوصلگی درست شده و همسرجان که خسته از راه می رسه و می خواد که بریم بیرون...
و ما و شام توی کوه صفه و بعدش اشک های من که بی اختیار و البته از نظر همسر جان "بی دلیل" میاد و آرامشی که در کنار همسرجان حاصل میشه...و میگه اینقد می شینیم اینجا تا تو خوب شی!

نمی دونم...
فقط خودمم از اخمو بودن ِ خودم کلافه م و می دونم که همسرجان هم بیش از همه چیز به روی این موضوع حساسه...اما گاهی حتی به زور هم نمیشه ظاهر رو حفظ کرد...........

*بهرحال ما انشاالله صبح راهی قم خواهیم شد ، جاری جان اونجا زایمان کرده و ما و پدر و مادرشوهر اینا میریم دیدنش...هم فال ِ و هم تماشا...
هرچند سفر کاملآ تفریحی یا کاملآ زیارتی نیست ولی واسه تغییر آب و هوا خوبه...

حتمآ زیارت هم میریم ، می تونین التماس کنین دعاتون کنم!


فعلآ همین
عجالتآ
خوشتون باشه
تا بعد...




نوشته شده در جمعه 92/3/31ساعت 12:39 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

خوشحالیم از آنچه پیش آمد و امیدوارررررررررریم بر آنچه در پیش است...
همین که قرار نیس روند 8سال قبل رو داشته باشیم ، از هر چیزی مهم تره و انشاالله نتیجه ی این تغییرات رو هم خواهیم دید...

و متآسفیم واسه کسانی که همچنان کورکورانه پایبند به.............................استغفرلله!

 

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

پ.ن 1: 24خردادی ِ عزیز...تولدت یادم بود و مباررررررررررک...
پ.ن 2:
عااااااااشق صدای ماهی ها شدم...مدت ها میشنم و بهشون گوش میدم :)

 

فعلآ همین
خوشتون باشه
تا بعد

 




نوشته شده در شنبه 92/3/25ساعت 11:38 عصر توسط زهره نظرات ( ) |

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

Design By : Pichak