سفارش تبلیغ
صبا ویژن

می گم اینجور که پیداست  ما همچین یه کم دیر به فکر گشت و گذار و اینکه "تابستان خود را چگونه گذراندیم؟!" افتادیم!!
آره خوب!
دوشنبه sms زدم به
بهار که میای بریم نمایشگاه؟...اونم اول گفت نه!...اما بعدش گفت خوب آره!
قرار شد  بهم خبر یده که برم دنبالش و بریم و اینا...ولی از اونجایی که خبر دادنش شد ساعت 5/5 و منم یه کم کار داشتم ، دیدم دیر میشه.تازه می خواست افطار هم خونه باشه!.......خلاصه بی خیال شدیم.

امروز (یعنی همون دیروز) باز بهش گفتم ببین اگه جور می شیم بریم...
توی پرانتز اندر احوالات
بهار  هم عرض کنم که یه خواهر داره که خواهرشم یه بچه داره!...بعد این خواهرش همه ش خونه بهار ایناست و خوب توقع (به جا یا بی جا شو نمی دونم) داره که بهار هم همه ش پیششون باشه...بنابراین اکثر برنامه های ما روی این محور می چرخه! پرانتز بسته!

خلاصه خبر رسید که میاد / حوصله رانندگی هم نداره / آبجوش واسه افطار / پیتزا هم دیشب خورده!
آخه من گفتم حالا که بیرونیم افطار هم بیرون یه چیزی بخوریم....

رفتم دنبالش...
حالا من باشم و خبر داشته باشم طرفم تصادف کرده ، قبل از خودش ماشینُ نگاه می کنم!.......اما همینجور که میومد دیدم نهههههههههههه!!! تنها چیزی که ندید
ماشین جان بی سپر من بود!
وقتی سوار شد ، بهش می گم ماشینُ دیدی؟...گفت هااااان؟....گفتم هیچی بابا!...با خودم بودم!
کلی خندیدیم!
بعدم از جزئیات تصادف گفتم و اینکه چیا گفتیم و نهایت اینکه ملت چه بی جنبه هستن که بعد از این قضیه........و اینا!!!!!
رسیدیم!
دم در ِ نمایشگاه هم کلی خط و نشون واسه من کشیده که نخوای همه جا وایسی و همه غرفه ها رو ببینیااااااااااااااا
منم گفتم خوووووووووووووووووووووووووووب (منتها از اون خوب هااااااا)
مانتو سایزمون نبود / اون کیف کولی که من دوست داشتم مشکیش نبود!...این تا اینجاش!

از غرفه ای که نمی دونم چرا یکی از همکارای بهار مسئولش بود و شمع های تزئینی داشت ، یکی یه دونه شمع گرفتیم ،

 

منتها قرار شد اگه خونه ای که بعدآ من  (بعد دیگه!) داشتم ، مثلآ شومینه داشت اون شمعشُ بده به من که جفت باشه قشنگ باشه.اما اصلآ قرار نشد اگه خونه اونا شومینه داشت من شمعمُ بدم به اون که جفت باشه ، قشنگ باشه!

یه گشتی توی سالن دوم زدیم و من بدینوسیله 6تا اسکاچ خریدم و با عشق تقدیم کردم به مامان!

در ادامه خط و نشان فوق الدکر (!) بهار گفت نریم سالن خوراکیا هاااااا..منم همون جواب فوق الذکرُ بهش دادم!
حالا جالبترین خریدمون این بسته این که در ذیل مشاهده می کتید بود!...کلی خندیدیم که دوتا دختر گنده (!!) یکی از این بسته ها دستمون داریم می ریم!............فکر کنم یک کیلویی هست!..آخرشم نفهمیدیم بگیم شکوفه؟ پاپ کرن؟ پفیلای اینجوری؟...چیز فیل؟!!!...چی؟.............
بهرحال از اینا دیگه...
راستی بعد باز اومدیم سر ِ همون کیفی ِ و یه مدل دیگه از همون سری مشکی خریدیم...(دلتون بسوزه!!!!)

اذان شد / روی چمن های جلوی نمایشگاه نماز خوندیم / توی ماشین آبجوش و کیک خوردیم.

حالا بعدش...
تصور کنین دوتا فوق تخصص توی جغرافیای شهری ، بخوان از این کله شهر ، برن اون کله شهر!!!!گفتیم حالا هی می ریم ببینیم چی می شه...من می گفتم بریم "پیتزا پاز" ، اون می گفت من دیشب پیتزا خوردم!...گفتم خوب بریم "ژوان" (همانا یک رستوران مکزیکیست!)
حالا ساعت چنده؟هشت...
بهار می گفت خوب به سلامتی تا برسیم سرش 9 / تا سفارش بدیم و بیاره 9 ونیم / تا بخوایم بخوریم 10 / تا برسیم خونه 11
11 و نیم هم با یه لنگه دمپایی ،خدافظظظظظظظظظظظظظظظظی برو همونجا که تا حالا بودی!
...حالا توی رستوران!
هر چی به این آقاهه نگاه می کنیم که خوب بیا بگو ما چی می خوایم؟...انگار نه انگااااار!!
آخرش بعد از کلللی وقت تشریف آوردن با منو!....منم طبق تجارب قبلی گفتم 2تا
"چیمی چانکا" بگیریم و یه "سالاد مکزیکی" باز این آقاهه رفت!.....حالا مگه میومد؟!...می خواستم پا شم برم بزنمش ........که اومد!

چیمی چانکا یکی داشت فقط به جاش یکی "تاکو" گرفتیم / باز کلی معطل شدیم تا آورد...
اما جاتون خالی خیلی خوشمزه بود...کلی هم خندیدیم.
تازه کاشف به عمل اومد که
بهار هنوز شیرینی ماشینشُ بهم نداده ، بنابراین شام امشبُ تقبل فرمودن ! (دست شما درد نکنه!..خدا سوناتاش کنه!)

هیچی دیگه بعدشم اومدیم بودیم خونه!
البته همچین بفهمی ، نفهمی هم داشتیم می ترکیدیم از بس خورده بودیم!..هر دومون به غلط کردن افتاده بودیم...

یه sms زدم به بهار که سالمی؟...توی کوچه نیستی؟...امن و امان ِ ؟ گفت آره...

خلاصه اینم از امروز ما...
هرچی این تابستون اوایلش بیخودی گذشت ، حالا که داره تموم میشه هی برنامه جور می شه واسه مون...

فعلآ
با آرزوی قبولی طاعات و عباداتتون
خوشتون باشه
تا بعد

هان راستی پ.ن !
پ.ن :  عکس ماشین جان‏،‏  شکوفه یا همان ..فیل ‏،چیمی چانکا، سالاد و تاکو لینک شده توی یادداشت ، خواستین ببینین!

 


نوشته شده در پنج شنبه 88/6/26ساعت 3:59 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

قضیه از اینجا شروع شد که این دانشگاه نسبتآ محترم ما اعلام کرد که از 21شهریور کلاس ها دایر می باشد...!
ما هم شنبه کلاسمون ساعت 4 بود و این پیش زمینه رو  از استاد جان داشتیم که 100% با تاریخی که آموزش اعلام می کنه هماهنگه و حتمآ میادش...
از طرفی هم من این استاد جان را بسیاااااااااااااااار دوست می دارم و بعداز اون روزی که توی مراسم ختم یکی از اقوام هم همدیگه رو دیدیم ، اردتمون به هم بیشتر شد...(یادآور می شود که با همین استاد ترم 2 اقتصاد کلان داشتیم)
از شب قبلش با فائزه بحث داشتیم و البته مشورت که بریم بهتره؟!..نریم بهتره؟!
فائزه هم که با اینکه خونشون یه خیابون با دانشگاه فاصله داره ، پایه ست واسه کلاس نرفتن...

حالا...
زمان: شنبه بعد از ظهر ساعت 3 !
مکان: کماکان خونه!
در کش و قوس این بودم که برم یا نه و می خواستم یه باره اگه رفتم مشکلی که با حسایداری داشتم رو هم حل کنم...خلاصه به صورت یهویی پا شدم نماز خوندم و به مامان گفتم من می زم یه سر و گوشی آب می دم...
مامان هم طبق آغاز ترم های پیشین واسه م قرآن گرفتن و گفتن برو...تند هم نرو!
توی راه هم یه تک زدم به فائزه که یعنی من دارم میام...

زمان: 3:55 همون شنبه بعد از ظهر!
مکان: چهارراه منتهی به دانشکاه.
البته این چهارراهی که می گم یک چهارراه اصلی ، نبود و تشکیل شده بود از چهار خیابان فرعی که دانشگاه نبش یکیش بود...
سر چهارراه سرعتُ کم کردم و داشتم می رفتم که به سلامتی رد شم که یهو دیدم یه پراید عین اجل معلق جلوم سبز شد و کوبید توی سپر ماشییییییییییییییییین ... سپر هم خیلی قشنگ کنده شده و پرت شد اونور!!! (عکس 1)
آقای خ (از مسئولین دانشگاه) اومد دم نرده ها و دید که من بودم...سلااااااااااااام
از شانس بدِ من هم راننده زن بود..اونم چه زنیییییییییییییییییییی...خدا نصیب نکنه!
پیاده شده بود داد و بیداد که زدی ماشینُ داغون کردی!!!!!!!!!!!!...منم یه کم چپ چپ بهش نگاه کردم و یه نگاهی به جنازه سپر و یه نگاهی به در ِ اون که اندازه دوتا انگشت توو رفته بود کردم و گفتم:..آره خوب!خیلی داغون شده!!!!

هی چیز گفت..هی چیز گفت..منم هیچی نمی گفتم، یهو درست جوابشو می دادم!
می گفت ببین از کارو زندگی انداختیمون!نوبت دکتر داشتم...
گفتم منم علااااااااااف و بیکار..خوشم میاد زبون روزه ای توی خیابونا بچرخم!..جایی هم که کاری نداشتم اصلآ!!!!...زن حسابی منم کلاس دارم...
می گفت فرعی به اصلی بوده ، تو باید ایست می کردی!!...
گفتم تو زدی به من!راهنمای ماشین ِ منِ ِ زیره تایر تو فکر کنم ایست هم می کردم زیاد فرقی نمی کرد!!زنگ بزن پلیس بیاد! (عکس2)
گفت باید به 110 بزنم؟!
گفتم خالا دلتم خواست می شه به 125 هم بزنی!!....بعدم راهم ُ کشیدم رفتم توی دانشگاه!
فقط خدایی بود شوهرِ این زنه رسید وگرنه من از اونجا مستقیمآ روان? تیمارستان می شدم!
آی غرغر کرد..آی چرت و پرت گفت...رسمآ دیوانه بود.
پلیس که اومد  رفت خیابونا رو متر کنه ببینه کی فرعی بوده ، کی اصلی!
خیابونی که زنه ازش اومده بود 8 قدم و دوتا کفش بود ، خیابونی که من توش بودم 8 قدم و یه کفش! (عکس 3)
و بدین ترتیب مقصر ِ اصلی پیدا شد!!!....پلیسه یه نگاهی به ماشین اون کرد و گفت چیزیش نشده آخه!...نهایت 20-30تومان خرجشه! گفت میشه اینجا نقدی بدی خسارتُ..شوهره گفت: نهههههههههه یهو مدیون می شیم!!!!!
خلاصه قرار شد ببره صافکاری و فاکتورُ بیاره..گواهینامه منم موند پیشِ پلیس!
زنه می گفت همین؟!!!!...فقط گواهینامه شو می گیری؟؟؟
گفتم خانومی می خوای همین جا حکم اعداممُ صادر کنه؟!...مثل اینکه حالِت خوب نیستااااااا!!!!
پلیس و سربازه و شوهره و من زدیم زیر خنده...زنه هم حرص می خورد!
بله دیگه...
انیجوریاست...

-- بعدآ توی دانشگاه کاشف به عمل اومد که اصلآ کلاس ما توی اون یکی ساختمان بوده..گویا فقط قرار بود من بیام اونجا تصادف کنم و برم!

-- استادجان بعدِ کلاسش اومده بود این ساختمان و وقتی منُ دید،گفت پس کجا بودی ، نبودی؟!..جریانُ واسه ش گفتم..کلی خندید!

وقتی رسیدم خونه تازه اثرات اعصاب خوردیم داشت معلوم شد...آنچنان کلافه و عصبی بودم که وقتی بهار اس داد میای بریم احیا؟..فقط به یک « نه! » اکتفا کردم!
همه ش می گفتم کاش اقلآ زده بودم درشُ له کرده بودم تا دلم خنک شه!!...بعدشم..بیمه کند حمایت!!!!

پ.ن 1 : خان داداش جان همون موقع اومد و گواهینامه خودشو داد و از منُ پس گرفت...مرسی خان داداش.
پ.ن 2 :
امروز دم هر چهارراهی که می رسیدم به فائزه می گفتم قربونت پیاده شو برو اینجا رو متر کن ببین من الآن باید چیکار کنم؟!!
پ.ن 3 : فاکتور رو آورده یود...26 تومان!
پ.ن 4 : بالاخره ADSL م راه افتاد...بازم مرسی خان داداش.
پ.ن 5 :
بابا اینا می گن خدارو شکر که کسی چیزیش نشد...عمو مجتبی (همون عمو زنجیر باف خودمون) می گه چقدر جای شکر داره که تو یه کم جلوتر نبودی،..وگرنه با همین شدت کوبیده بود توی در و یه بلایی سر ِ خودت میومد...یه دوست جان می گه خسارت فدای سرت..به مال بگیره، اشکالی نداره...اون یکی می گه خدارو شکر زبونت سالمه انگار!
همه اینا رو گفتم که بگم نتیجه اخلاقی اینکه ...............خدایا شکرت!

عکس ها...

*عکس1 : قسمتی از سپر ماشین ،همان روز..توی ماشین!

 


*عکس 2: جنازه راهنمای ماشین ، یک روز بعد از حادثه در همان مکان!

 

*عکس 3: چهارراه مذکور...دیروز
من در همین زاویه ای بودم که عکسُ گرفتم و اون هم فرعی سمت راست...(الآنم ماشینم توی عکس هست..دانشگاه هم پهلوی ِ ماشینه!)

 

 خوب...
اینم از عکسا

فعلآ
خوشتون باشه...
تا بعد

 


نوشته شده در دوشنبه 88/6/23ساعت 4:11 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

واااااااااای که چقدر دلم می خواد بنویسم!
شایدم بنویسم..اما نه اینجا!...یه جایی،یه گوشه ای واسه خودم!

قبلشم اینو بگم که نوشته م هیچ اول و آخری نداره! (نه اینکه نوشته قبلیا داشت!!!)
اصلآ هم سعی نمی کنم مرتب و سازماندهی شده بنویسم!
به قول معروف (!!!) همینه که هست!

یه وقتایی وجود بعضی آدمها توی زندگیه آدم...
بعضی ها اولین هایی هستند که با اینکه در اصل آخری هم هستن ولی وجودشون مقدمه ای می شه واسه وجود ِ دومی!...با اینکه خودشون همیشه آخری هستن!
(نترسید!...خل نشدم!!...دم ِ افطاری هم گشنگی فشار نیاورده ، می فهمم دارم چی می گم!)

یه وقتایی دلت می خواد خودت در همین موقعیتی باشی که الآن هستی ولی بقیه در موقعیتی یاشند که قبلآ بودند!
چه تلخه و شاید چه شیرین گذر خاطرات چندین سال پیش...

به بهاره می گم یادته عید فطر پارسال بساط صبحانه رو جور کردیم و دوتایی رفتیم توی اون پارک....؟ 
بعد از کلی زیر و رو کردن و فکر کردن میگه:..اِ اِ  ..آرههههههه...نههههههه...عید فطر یود؟!!!!!!!
حس کردم همین دوتا آره و نه رو هم واسه دلخوشی من گفت!!..................بهش می گم بهار برو صدهزار مرتبه خدا رو شکر کن که این چیزا یادت نمی مونه...
حتی با وجود شیرینیش.
می گه : آره واللا...

باید اعتراف کنم بهش حسودیم شد.البته قشنگ ترش اینه که بگم بهش غبطه خوردم!
من هستم با خاطرات 4-5 سال پیش تاحالا...و اون حتی پارسال رو هم به زور ِ نشونی های من یادش میاد...(تازه اگه بیاد!)
شاید یه جورایی هم خوب باشه...نمی دونم؟!
اینکه در تکرار ِ مواقع و زمان ها و مکان ها به یاد چیزایی که در همون مواقع و زمان ها و مکان ها گذشته بیفتی...هم خوبه هم بد!

..شاید اون موقع یا بهتر بگم اوایل اون موقع همه چیزُ سخت باور می کردم...ولی آخرش باور کردم!
گذشت و من رفتم..شاید باید می رفتم...و همه ی اون روزها به این فکر کردم که حالا چه اتفاقی میوفته ، چی می شه؟...یا
اگه بودم چی می شد؟!
...بازهم گذشت و من برگشتم!...دیدم مثل اینکه اونقدرا هم خبری نبوده..
چیز خاصی نشده بود!!
هرچند که حالا می بینم اشتباه می کردم!

...اما بعد با همون "هرچی آرزوی خوبه ماله تو" آروم شدم.

میگن خوبی ، میگه خیلی خوبی...ولی می دونین چیه؟....من از این خوب بودنم می ترسم!
حس می کنم با این (به قول اونا) خوب بودنم ، ناخواسته باعث اذیت شدن ِ بقیه بشم...

چندوقته در مورد خواسته هام فکر می کنم...اینکه اصلآ چی می خوام؟!...نکنه خواسته هام با تمام وجود نیست که به اکثرشون نمی رسم ؟! آخرشم می گم حتمآ صلاح نبوده!
الآنم دعا می کنم..اما بیشتر واسه بقیه...مخصوصآ اونایی که التماس دعای مخصوص داشتن...و واسه خودمم فقط می خوام که در همه حال در مسیر درست (صراط مستقیم) هدایتم کنه و کمکم کنه...

آخر دعای سحر نوشته که : پس هر حاجت داری بطلب که البته برآورده است.
دیشب داشتم به این فکر می کردم که خیییییییییییییلی خنده داره (البته از نوع ِ مضحکش) که آدم 30تا سحر دعای سحر بخونه و حاجاتشو تکرار کنه ولی در نهایت دست خالی برگرده...که البته
انشاالله این چنین نخواهد بود!
منظورم از این حرف ، فقط یه تلنگر واسه خودم بود که فرستنده همیشه درست کار می کنه..ببین گیرنده در چه حاله؟!!!
اما خدا رو شکر نمی دونم چه جوریه که چندوقته حالم خیلی خوبه...آرومم و از سرگزدونی های قبلی خبری نیست...خدایا شکرت...

جالبه که یعد از این همه سال که گذشته و با وجود اااااااااااااااین همه فاصله ، کاری که موقعی که فاصله ها خیلی کمتر بود می شد بکنم و نکردم رو کردم...مگه نه؟
ولی خیالت راحت اون "پند" تا هروقت قرار باشه یادم می مونه که: بر من و بر روزگارم دل مبند...

خوب...خیلی حرف زدم؟...همون اولش که گفتم : همینه که هست!
تازه پ.ن ها مونده!!!

پ.ن 1 : امروز 14 شهریور ، مصادف بود با تولد مهدی عمه ...قرار بود جشنی باشد و تولدی و افطاری...ولی به دلیل شکستن پای زن داداش جان ، موکول شد به آینده!
....عجالتآ بی کیک و شمع و بادکنک...

تولدت مبارک عمه ای

توی تولد پارسالش قرار بود من روی پشت بوم بشینم!...یادتونه؟
پ.ن 2 : هیچ کدوم از این بلد شدن ها در نوشته ، بی حکمت نیست...
پ.ن 3 : هیچ توضیحی واسه اینایی که نوشتم ندارم!...فقط دلم خواست بنویسم.
پ.ن 4 : بده آدم مجبور شه به خودسانسوری!خدا رو شکر که خودکار و کاغذ هنوز هست!!
پ.ن 5 : اللهم غیر سوء حالنا بحسن حالک//...هربار آدم تآکیدش روی یه قسمتیه و فعلآ تآکید من روی این قسمت...
پ.ن 6 : دوباره داره "اغماء" رو می ذاره...شبها حدود ساعت یک!...بازهم یه پایه دیگه برای زنده شدن خاطرات...بارهم الیاس..بازهم اونجا..........................خدایا حکمتتو شکر.....................اون بار که گفتم الیاس بودی بهت بر خورد! ...اما پر
بیراه هم نمی گفتم انگار!!!!
پ.ن 7 : قسمت ابتدایی
این یادداشت (در اصل) دیروز و قبل از افطار نوشته شد و ویرایش و ارسالش موند واسه الآن...
پ.ن 8 :
چون خودم نمی دونستم چیکار کنم ، ازحافظ پرسیدم نظرت چیه؟..چه کاری بهتره؟...گفت:
از خلاف آمد ِ عادت بطلب کام، که من..................کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم

*تفسیر این بیت: مراد و آرزوی خود را از راه هایی دنبال کن که بر خلاف عادت و انتظار به نظر می آید...من (حافظ) این راه را امتحان کردم و به مقصود رسیده ام...

 

خوب...
فکر کنم خیلی حرف زدم!
فعلآ
التماس دعا...
تا بعد

 


نوشته شده در یکشنبه 88/6/15ساعت 12:16 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

قبل از افطار  نسیم (دختر عموجان) زنگید...بعد از سلام و احوالپرسی و مسخره بازی های معمول گفت حوصله داری بریم نمایشگاه؟
گفتم نمایشگاه قرآن؟....گفت آره و سی دی و کتاب و این چیزها هم هست و پسرعمه جان که رفته بود بسیار راضی بود!
خلاصه در بدو امر گفتم نه انگار.حالشو ندارم و نمیام...اونم گفت پس حالا ما هم ببینیم چکاره می شیم...

توی پرانتز عرض شود که نسیم اینا چندوقتی هست که ماشینشونُ فروختن و اسم نوشتن واسه ریو که هنوز ندادنشون...می گفت این چندروزه یا با موتور می ریم بیرون یا با ماشین بابای علیرضا (شوهر دختر عموجان!) و از این حرفا!.......پرانتز بسته!

وقتی خدافظی کردیم و اندکی تفکر نمودیم کاشف جان به عمل اومد که این قضیه جدای از پیشنهاد برای نمایشگاه ، التماس دعای این هم بود که من با ماشین برم و بریم...
از طرفی هم دیدم خوب منم حوصله م سریده (به ضم س) و بد نیست برم انگار!
خودمو در مورد ماشین زدم به اون راه و یه sms زدم به نسیم که : کی می رین؟...منم میام!
اونم زنگید که میای و علیرضا می گه حالا که زهره میاد شما دوتا برین و من نمیام!...منم گفتم نه...راه دوره تا برگردیم دیر می شه (حالا الکیاااا چون می دونستم نسیم می خواد من اینو بگم که هم من با ماشین اومده باشم و هم علیرضا هم با اصرار ما اومده باشه!).......خلاصه یه کمم بحث کردیم سر اینکه کی شام بده...منم گفتم علیرضا سر ِ کارت سوخت خیلی پیتزا به من بدهکاره!!...قرار شد یه مختصر افطاری بخوریم و من برم دنبالشون...
دم در خونه شون یه زنگ زدم که بیاین پایین و خودمم رفتم عقب نشستم!...اون دوتا هم وقتی دیدن من عقبم حسابی هم جا خوردن هم خوششون اومده بود...علیرضا گفت نه خودت بشین و چرا من؟!...گفتم نه دیگه!..من دیدم شما هستی من گواهینامه مٌ نیاوردم!...با تعارف و شوخی بهش گفتم شما بشین پشت فرمون ما هم "اشهد مون" رو می گیم!...از بسکی بد می ره این بشر!!
توی راه هم کلی از ماشین کیف کرده یود..هی می گفت مدل چه سالیه؟...موتورش خوب دور می گیره هااااااااا...نههههههههه خوشم اومد تند میره!!

یکی یه دونه هلو خوردیم و رفتیم واسه نمایشگاه...
دیدیم ورودی نداره!!...گفتیم آآآآآآآآآآآآآخ جون! پس حالا هی می ریم بیرون و میایم توو!!
علیرضا هم که همون اول ناپدید شد...بعدشم که اومد از بس غر زد گفتیم تا حالا کجا بودی!؟...برو همونجا که بودی!

عاطفه (اون یکی دخترعمو جان) قرآن منظوم امید مجدُ گفته بود بگیریم واسه ش و عمو هم قرآن فارسی...
اسمش نمایشگاه قرآن بود اما سه تا سالن بود که انواع و اقسام سی دی و کتب مذهبی و هنرهای دستی مثل خط و معرق و اینها هم بود...
دوتا غرفه هم اون دوتا هنرکده ای که من ازشون چوب می گرفتم واسه معرق بودن که با یکیشون سلام علیک کردیم..حسابی تحویلمون گرفت و پذیرایی و اینا...قرار شد برم پیشش برای کلاس خصوصی...البته وقتی کلاسای دانشگاه معلوم شد...

دوتا کتاب داستان برای مهدی و زهرا گرفتم..خودمم دنبال کتابی بودم که احسان  معرفی کرده بود (عادت..نویسنده: زویا پیرزاد) که نبود.یکی دیگه گرفتم به اسم "راز-نوشته: راندا بایرن و ترجمه الهه مرعشی"...تا اینجاییش که خوندم بد نبوده...راز یعنی قانون جذب! (اینو تا الآن فهمیدم!!)
یه مجموعه سی دی هم گرفتم، کتابخانه دیجیتال با بیش از 4000عنوان کتاب در زمینه های مختلف-نوشتار و صوتی!...شامل 4سی ذی،قیمتش 12000تومان که با تخفیف نمایشگاهی شد 5500تومان!!
یه هدفون هم بود که نمی دونم چی چی داشت که با امواج الکترومغناطیسی بود برای رفع سر درد ، استراحت آرام و عمیق و برای یادگیری!!...یارو می گفت از روی کامپیوتر هرچی خواستی می ریزی توش و شب می خوابی و صبح پا می شی یاد گرفتی!!!!....علیرضا می گفت مثلآ اگه زیان انگلیسی باشه صبخ پا می شیم به جای سلام می گیم hello ؟؟
کلی سرش خندیدیم و بحث کردیم که آخه با عقل جور در میاد یا نه؟!..ساخت آلمان بود و 12000 تومان!!!...گفتیم خوبه نفری 4000تومان بدیم و بخریمش ولی علیرضا می گفت نه بابا الکیه!!.............خلاصه که نمی دونیم چی بود..تا توی خونه هم پشیمون شدیم که چرا نخریدیمش...ولی بازم انگار با عقل جور در نمیاد؟!!

بعدم پیتزا گرفتیم و اومدیم خونه نسیم اینا خوردیم و سریالها که گذاشته بود ضبط شه دیدیم و حدود 12ونیم هم با اسکورت علیرضا (با موتور) برگشتم خونه!
بهش می گفتم نمی خواد بیای..رسیدم خونه می تکم که رسیدم!...می گغت نه بابا!...یهو می دزدنت بعد مامانت اینا ازمون یه دختر حسابی می خوان!!!!..گفتم خوب پس بیا!!!

الآنم نسیم sms داد که یکی از سی دی هایی که خریده خرابه!!...احتمالآ یه سفر دیگه باید بریم نمایشگاه!...حالا یهو دیدین اون هدفون رو هم بخریم.

اینم از جریانات امشب ما...
شب خوبی بود.

پ.ن 1: ...من آرامم / من خاموشم / رویایت رفت از آعوشم / من چون فانوس از تو روشن / تو چون سایه پنهان از من / با سودایت بی سامانم / می لرزد دل در دستانم///
آئینه شو ، دل بد مکن ، در دام او / عاشق بمان ، تا پای جان ، با نام او......
(تیتراژی که امسال از مجید اخشابی در ماه رمضان می شنویم...یعد از مدتها یک کار خیلی قشنگ...روی همین لینک که کلیک کنید می تونین بشنوینش)

پ.ن 2: چقدر دوست دازم که توی این ماه مواقع خداحافظی عمدتآ "التماس دعا" رو از هم می شتویم...معمولآ ماه رمضون اینجوریه و مخرم...

پس التماس دعا
خوشتون باشه
تا بعد...


نوشته شده در سه شنبه 88/6/10ساعت 3:33 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

خوووووووووووب
خدا رو شکر باز هم نوفیق شامل حالمون شد که یک ماه رمضون دیگه رو هم تجربه کنیم...

چقدر دلم برای شنیدن دعای سحر از رادیو تنگ شده بود...
برای ربنای استاد شجریان..که انگار تا وقتی نشنویمش یه چیزی کم داره این ماه...

دیشب به بهانه ی آخرین جمعه قبل از ماه رمضون جمع بودیم خونه خان داداش اینا...به صرف جایی و بلال و خربزه...منم روزه بودم و لونجا افطار کردم...
بعدش هم عمه م اینا اومدن با جعبه بامیه زولبیا...که به قول بابا با رویت  این جعبه دیگه اول ماه بهمون اثبات شدپوزخند
تازه منم دوچرخه علیٌ برداشتم و بعد از مدتها یه عالمه بلزی کردم...
کلآ خوش گذشت...

شبم تا سحر بیدار بودم..اندکی گفتمان و اندکی ییشتر هم بازی!...آخه بعد از کللللی که دنبال بازی ماریو (قارچ) می گشتم و هربار لینک ها یه مشکلی داشت بالاخره یکیش درست نصب شد و حالا هی بازی می کنم..به یاد دوران جوانی و میکرو و...

سحر هم طبق روال سالهای قبل به دوستان تک زدم و بعدم رفتم واسه سحری...
ناخودآگاه اولین کاری که کردم رفتم مامانٌ بوسیدم و گفتم امسالم با همیم بووووس
گفتم یکی از نذرهای پارسالم برای رهایی از برزخی که توش بودم برای الآن بود..اما الآن نمی دونم برزخ تموم شده؟!..یا توو یه برزخم بدتر از قبلی؟!..یا اصلآ توی جهنم الان و خبر ندارم................نمی دونم!؟

خلاصه سحری خوردم و نماز خوندم و باز اومدیم نت و اینجا و اینا...

امروز همه ش این شعر توی ذهنم می چرخید :
باز باید یه دور دیگه بگذره از همین یک، دو  ،سه، روز عمرمون
می موییم یا نمی مونیم با خداست ، پای سفره های افطار و ادون...

یکی از بچه ها می گفت حالا برنامه چیه ماه رمضونیه؟...گفتم هیچی!...تا دیروز بخور و بخواب بود! از امروز بخواب و بخواب ِ !!

خوب...
منظور اصلی از نوشتن امروز ، هم تبریک آغاز ماه رمضان بود و هم اینکه بگم توی این ماه من رو هم از دعا فراموش نکنین که به شدت محتاجم...

خوشتون باشه
التماس دعا
تا بعد...

 ______________________________________

بعد نوشت - به نقل از وبلاگ "سر ِ کوچه" :

«هر چه می نویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم همه آن است که یقین ندانم که نبشتنش بهتر است از نانبشتنش ...

چون احوال عاشقان نویسم نشاید،

چون احوال عاقلان نویسم نشاید،

هرچه نویسم هم نشاید،

و اگر هیچ ننویسم هم نشاید،

و اگر گویم نشاید،

و اگر خاموش گردم هم نشاید.

و اگر این واگویم نشاید و اگر وانگویم هم نشاید ...»

(رساله عشق - عین القضاة»)

 


نوشته شده در شنبه 88/5/31ساعت 6:44 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

   1   2   3      >

Design By : Pichak