سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تو بر لبان سرد من سرود عاشقانه ای
برای پر گشودنم تو بهترین بهانه ای

امید آخرین من، خیال دلنشین من،
بهار سبز من تویی که پر گل و جوانه ای

به آسمان چشم من تو شطی ستاره ای
به لاله زار سینه ام تو موجی از زبانه ای

به هرچه می رسم تویی نمی روی ز خاطرم
به هر کجا که می روم تویی که در میانه ای

از آسمان اطلسی شبی دوباره می رسی
که نذر عاشقان کنی سلام صادقانه ای

شکوه دفتر غزل مرا به خلسه ات ببر
طلوع شعر من تویی که شور هر ترانه ای

تو ای شکوفه ی نگاه در این زمانه ی گناه
چو لحظه های پاک من غریب و شاعرانه ای

برای عشق و آشتی تو اولین اشاره ای
برای مهر و دوستی تو آخرین نشانه ای

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
پ.ن:نمی دونم چرا آپدیت کردنم نمیومد؟!...یه شب هم کلی نوشتم ولی بعدش پاک شد!منم دیگه ننوشتم!!
کشتن ما رو با این انتخاباتشون!...جالبه که یکی دیگه رآی داده ،‏یکی دیگه رآی میاره، اونوقت مدرسه ها فردا تعطیل میشه!!!(پیدا کنید پرتقال فروش را!)

تازه جالب تر از همه اون عروس داماد بودن که ازشون پرسید چرا امروز رو برای جشنتون انتخاب کردین؟...اونوقت گفتن چون روز مبارکی بوده که تا همیشه در ذهنها خواهد ماند!!!!!!!!((احیانآ They are یه کم ))

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

 گوش شیطون کور امروز روز خوبی بود!(شاید برای همزمانی با این روز عزیز بوده!!!!)

 

خوشتون باشه!
تا بعد

 ******************************************
بعد نوشت:

نمی خوام!...عبداللهی مرد!...من الآن دلم می خواد گریه کنم!...گناه داشت خوب!...4تا هم بچه داشته...اینقدر چیزای ضد و نقیض(یا نغیز؟؟؟)در مورد علت مرگش گفتن که آخرش معلوم نشد چی شد؟!

دنبال کلید خوشبختی می گشت
خودشم قفلی رو قفلها زد و رفت

زنده ها خیلی براش کهنه بودن
خودشو تو مرده ها جا زد رفت

حیوونی تازگی آدم شده بود
به سرش هوای حوا زد و رفت

دلم میخواست برای تشییع جنازه اش می رفتم!
خدایش بیامرزاد...

 

 


نوشته شده در شنبه 85/9/25ساعت 1:28 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

نمی دونم چرا امروز به هیچ صراطی مستقیم نبودم!!
از ظهر هرچی نهار می خوردم سیر نمی شدم!...آخرش به مامانم گفتم خوب اینا رو از جلوی من بر دارین دیگه!!!!!!!
بعدازظهر هم تکرار پرستاران رو دیدم..بعدش دیدم خوب دلم یه چیزی می خواد!!...به این نتیجه رسیدم که هیچی بهتر از چایی نیست!...تا ساعت 5 چهارتا چایی خوردم!...بعد از چایی دلم یه چیزی سفت خواست!..منم یه کیک نوش جان نمودم!...اما بعدش دیدم انگار دلم یه چیز شور می خواد..جای یه چی توز موتوری یا کرانچی خالی بود..بنابراین به دلیل فقدان این دومورد 10-12 تا پسته خوردم...
ولی قضیه به اینجا ختم نشد!چون بعدش دوباره هوس یه چیز شیرین کردم!..اینبار رفتم سراغ شیرین عسل..بعدشم به مامان جان فرمودم:«یه چایی نمی دین ما بخوریم؟!؟»..مامان خانم هم در جهت ضایع شدن من گفتن:«حالا که می ریزی دوتا بریز!!»..و به این ترتیب در جوار مامان جان یه چایی دیگه هم خوردیم...
این چرخش شور و شیرین همین جور ادامه داشت...کشک ،‏‏ شیرینی ،‏ انار ، موز ، نارنگی ، تخمه ، پرتقال و...تا موقع شام من در این دور باطل طی طریق می نمودم!!..برای شام هم طی یک تصمیم جدی (!!!) خوردن نان و پنیر و گردو رو به سایر موارد ترجیح دادم...که البته اینم مثل همون موضوع نهار به پایانی نرسید جز اینکه بگم:«این نون رو از جلوی من بردارید دیگه!!!» 
بعد از شام و چایی به بقیه گفتم به نظر شما من چی بخورم؟!؟..که سایرین بر این عقیده بودند که:«دیگه دست و روتو بشور بیا ما رو بخور!!!!!!!»...منم گفتم:«من که هله هوله خور نیستم!!!!»

...یکساعت پیش هم مشغول صحبت با نیلو جون بودم که از برکات وجود لب تاپ قرضی 5ساعت اکانتم توی 3 ساعت تموم شد(آخه دوساعت بقیه اش رو یا در حال سریال دیدن بودم یا اس ام اس زدن بدون توجه به اینکه کانکتم!!!)..و خلاصه بدون خداحافظی با نیلوفر دیسکانکت گشتم!!!!
...اما ادامه ماجرای خوردن به اینجا رسید که بعد از نا امیدی از کامپیوتر تا ساعت یک باید یه کاری می کردم تا بعدش از شبانه استفاده کنم...برای همین گشتی در آشپزخانه زدم و با دیدن کاهو هوس سالاد کردم!...منم یه سالاد مشتی درست کردم و نوش جان نمودم تا الآن که با اکانت شبانه در خدمت شمام!!!!
خدا آخر عاقبتم رو بخیر کنه امشب!!!!

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
پ.ن:جمله آخری که بعد از چند صفحه نوشتن توی سررسیدم نوشتم این بود:

سکوت می کنم و عشق در دلم جاریست
که این شگفت ترین نوع خویشتن داریست...

 

تا بعد...

 


نوشته شده در پنج شنبه 85/9/2ساعت 2:13 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

کلی از سفر مشهد نوشتم...اما پاک شد!!!
منم دیگه نمی نویسم..اندر خماریش بمانید!!!!!!!

اینم از وبلاگ آقای مظاهری کش رفتم!!!...توی مطب یه دکتر این چنین نوشته اند:

اینم از سواد دکتران این مملکت!!!!

 

 


نوشته شده در سه شنبه 85/8/30ساعت 2:9 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

سلامممممممممممممممممممممم
چطوریا هستین؟
خوش می گذره بهتون؟

...دیشب خیلی چیزا فکر کردم که بنویسم اما الآن حالشو ندارم!خوابم میاد!
پس مستقیم برم سر اصل مطلب...
گفته بودم که اگه جور بشه یه سفر مشهد خواهیم رفت...حالا انگار به قول معروف امام رضا طلبیدن و انشاالله فردا شب (یعنی امشب دیگه) راهی خواهیم بود...البته من تا موقعی که توی فرودگاه مشهد پیاده نشدیم باور نمی کنم که رفتیم!!!...چون ممکنه مثلآ هواپیمای محترم تصمیم به سقوط ناگهانی بگیرن یا یهو تصادفی چیزی بشه و هزار و یک اتفاق دیگه...

پس بهرحال...
بدی که ندیدین اگه خوبی دیدین حلال کنید!(عمدی تو کار نبوده به خدا!!!)
جمیعآ هم می تونید التماس کنید تا دعاتون کنم!!

...تا یکشنبه اونجاییم و دوشنبه هم امتحان پایان ترم زبان هستش..به سلامتی ترم 2 رو تموم می کنم!!

پس تا دوشنبه یا سه شنبه که باز می بینمتون شما رو به خدا می سپارم خودمو به پروردگار!

خدانگهداااااااااار

پ.ن:البته اینم بگم که فکر کنم اگه التماس هم نکنید ناخودآگاه به یاد همتون خواهم بود...خدا قبول کنه...

 

 


نوشته شده در چهارشنبه 85/8/24ساعت 2:12 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

تازه آمدی بودی

اما انگار سالها بود میشناختمت.

چشم هایت،

مهربانیت،                                             

لبخندت...

عجیب برایم آشنا بود...

اما انگار خودت کس دیگری بودی!

آنقدر فکر کردم،که با خودم دعوایم شد،

اما درست در یک شب بارانی،یادم آمد که تورا کجا دیده بودم،

تورا، پروانه ها یک روز

در کوچه اقاقی ها به من نشان داده بودند!

 


نوشته شده در پنج شنبه 85/8/18ساعت 10:0 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

   1   2   3   4      >

Design By : Pichak