سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نگران نبودنت نباش!
نفرینت نمی کنم...
همین که دیگر جایت در دعاهایم خالیست برایت کافیست!

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

اینم عکسی از تولد شمیم خاله

شمیم و کادو هاش

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

پ.ن 1 : از رسول اکرم(ص) روایت شده که فرمودند: " از نخستین شب جمعه ی ماه رجب غفلت نکنید چه آن شب را ملائکه "شب رغائب" نامند...حواسمون باشه که توی این شب چه آرزویی بکنیم ، این شب از جمله شبهایی که در اون دعاها سریع الاجابه خواهد بود ان شا الله...
فردا شب موقع دعا کردن منو یادتون نره که شدیدآ محتاج دعا و آرزوهای خوب خوبم...

پ.ن 2 : ممنون از داداشی که عکس رو رسوند بهم.

پس
فعلآ خوشتون باشه
تا بعد...



نوشته شده در چهارشنبه 90/3/18ساعت 3:45 عصر توسط زهره نظرات ( ) |

بازم من و تولد و پست تولدیییییییییییییییییییییییییییییییییی

بلللللللللللللله
امروزم مصادف هست با تولد جیگر خالههههههههههههه

 از همین راه دور تولد دو سالگی شمیم خاله رو تبریک میگم...

ایشالا تولد 120سالگیت خاله بووووس

شمیم جان تولدت مبارک

اینم من و شمیم
(سفرشون به دیار ما - باغ پرندگان)

من و شمیم

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

پ.ن 1 : مرسی بابت تبریکاتون واسه تولد گل سرخ....همه تونو  دوست دارم..خیلیییییییییییییییییییی
پ.ن 2 : دیدم هر مدل عکس دیگه ای درست کنم واسه تبریک تولد تکراری میشه..اینه که ایندفعه این مدلیش کردم :دی
پ.ن 3 : خودمونیم ولی دارم به این نتیجه می رسم که خدا تورو بیشتر از من دوست داره.....
پ.ن 4 : دیگه تولد نداریم تا 22خرداد...خیالتون راحت :دی

فعلآ همین
خوشتون باشه
تا بعد

 


نوشته شده در یکشنبه 90/3/15ساعت 3:46 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

نه خدائیش دیدین چقدر بد شد؟؟؟
خیییییییییلی زشت شد!!
سابقه نداشت اصلآ...
من؟!؟...یادم بره؟؟!...مگه میشه؟!

الآن داشتم تلوزیون می دیدم و به دوستان تک می زدم(!) یهو مثه این برق گرفته ها پریدم بالا به مامان میگم دیروز نهم بوووووووووود؟؟؟ میگن آره خب!
گفتم خب یادم رفت کهههههههههههههههه...

هشت سال شده!
الکی نیستاااا...

بعضیا هشت سال ِ هستن ، بعضیا هشت سال ِ نیستن..(چه جمله قصاری شد!!!)
بعضیا اومدن و رفتن ، بعضیا اومدن و موندگار شدن و شدن پایه ثابت اینجا...بعضیا هم اومدن و رفتن و دوباره اومدن...


بهرحال
همینقدر بگم که خییییییییییییییییییییییییییلی خوشحالم که گل سرخ رو دارم و امیدوارم بتونم همه ی چیزای خوبی که توی این مدت بدست آوردم رو حفظ کنم و از بدی هاش هم درس بگیرم و فراموشش کنم!

گل سرخم!
خودت و همه ی اونچه که بواسطه ی بودن با تو بدست آوردم رو دوست دارم...
تولدت مباررررررررررررررررررررررک

تولد وبلاکم مبارک

خب!
از اونجایی که اصولآ بدون هدیه نمیشه ، منم از شما هدیه میخوام!
می خوام که به عنوان کادو یکی از این موارد یا چندتاشو هرکدوم که یادتونه رو بگین:

* اولین یادداشتی که اینجا خوندین؟
* تآثیرگذار ترین یادداشتی که خوندین؟
* یادداشتی که خوندین و خیلی خندیدین؟
* یادداشتی که معرف این وبلاگ براتون؟
* سایر موارد؟ :دی

هرچی از اون یادداشت یادتونه بگین..من خودم پیداش می کنم.
یادتون نره هاااااااااا

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

پ.ن 1 : آقای خ (از مسئولان دانشگاه) میگه خوشم میاد توو کار غیرعادی کردن استادی! (اشاره به پست قبل)
پ.ن 2 : من خر نیستم، فقط نمی خوام به روت بیارم!
پ.ن 3 : یادتون نره یکی از یادداشتایی که گفتم رو بگینااااا

پ.ن تولدی: 8 خرداد هم مصادف بود با تولد جناب بابک خان (شوهر بهار) که هرچند بهم کیک ندادن اما از همینجا بهشون تبریک میگم و امیدوارم سالیان سال سالم و سلامت باشن و در کنار بهار همدیگه رو حرص بدن :دی


همین فعلآ
خوشتون باشه
تا بعد

* بعد نوشت:
داشتم دور می زدم ، رسیدم به اون وبلاگ و اولین یادداشتم...یادش بخیر

اولین یادداشت...

سلام بر همه
من امروز اولین یادداشت خودم را مینویسم و اعتراف هم میکنم زیاد به این کار آشنا نیستم.
نمیدونم از چی ودر چه مورد بنویسم ...
شاید بهتر باشه خودم را بیشتر معرفی کنم :
من زهره.16 ساله و پرسپولیسیم.
بهرحال چون دیگه نمیدونم چی باید بنویسم در همینجا اولین نوشته ام را تمام میکنم ...

دوستون دارم...خداحافظ

نویسنده : zohreh ; ساعت 6:12 ‎ب.ظ روز جمعه 9 خرداد ،1382

* خوانندگان خاموش هم اگه دلشون خواست روشن بشن!

 


نوشته شده در سه شنبه 90/3/10ساعت 6:56 عصر توسط زهره نظرات ( ) |

احوال شما؟؟
ما رو نمی بینین خوشتون هست؟؟

ما رو که خدا نزدیک بود رحمتمون کنه ، رحممون کرد!!...فرقش فقط یه "ت" بیشتر نیستااااااا...می بینی؟؟؟

قضیه از اونجا شروع شد که شب جمعه یکی از مسئولین آموزش عزیز (یکی از مسئولین عزیز آموزش؟!) زنگید که "زهره فردا (جمعه) یه امتحان میان ترم هست دانشگاه و می تونی بیای واسه مراقبت؟"
ما هم گفتیم باشه و اون گفت که یه نفر دیگه هم می خوایم و جور کن و بیا...
زنگیدیم به راضیه که میای بریم فردا؟ گفت باشه و بریم و اینا...


- زمان: 8:10 صبح جمعه
- مکان: اتاقم
- احساس: آقااااااااا... 3دقیقه دیگه بخوابممممممم (توضیح اینکه این آقااااااا خطاب به آلارم گوشی بود پوزخند )

هیچی خلاصه
آخرش پا شدیم و آماده شدیم و رفتیم سمت قرارمون با راضیه...

* زمان: 8:28 همون صبح جمعه!
* مکان: راست گرد ِ این خیابان به اون خیابان
* احساس: دیدن یک پژوی خر (!) که سرش رو مثه گاو انداخته پایین و داره از کوچه میاد بیرون!

در نتیجه ما هم کمی فرمون جان را دادیم اینوری که نخوریم به اون خره ، که این اینوری دادن همان و لیز خوردن ماشین به دلیل خیس شدن تایر اونوقتی که راضیه رو سوار کردم همان و خوردن به لبه جدول همان تر (!!) و باز هم در نتیجه ترکیدن تایر ماشین و خارج شدن کنترل ماشین و ..........(ادامه به روایت تصویر!)

!!

خب تابلو توقف ممنوع بود در مورد از روش رد شدن که صحبتی نکرده بود!!!

وقتی پیاده شدیم ، جمیع حاضران در صحنه معترف بودن که چقدر خدا رحمتون کرد...حتمآ گوسفند بکشید! (گفتم نه بابا دیگه اندازه گوسفندم نبوداااااااا)
وقتی پیاده شدیم ، یکی از حاضران در صحنه می گفت تا 3دقیقه پیش ماشین من زیر اون تابلو بود (همونی که دیگه نیست :دی) {جریان 3دقیقه را که در احساس فوق الذکر هم داشتید؟؟}
... ، دیگران حاضران در صحنه می گفتند نیمکت هایی که توی عکس هم می بینید صبح های جمعه پاتوق پیرمردهای بازنشسته بوده..خدا رحم کرد امروز نبودن...(منم گفتم پس در این مورد خدا به پیرمردها رحم کرده نه من بازم :دی)
راضیه هم که تازه سوار شده بود و هنوز کمربندشو نبسته بود آنچنان چسبید به شیشه که به قول خودش کمپوت راضیه شد
خیلی خنده‌دار

منم اول زنگیدم به همون مسئول عزیز که فکر مراقب باش و ما نمی رسیم...بعد زنگیدم به مامانم اینا که نترسیدا نترسیداااا من تصادفیدم و .............

یکی از  آقایان لطف کرد و چک کرد که رادیاتور و چمیدونم همه ی موجودیات کاپوت مشکلی پیدا نکرده باشه و بعدم تایر زاپاس رو انداخت زیر ماشین..که البته زاپاس هم کم باد بود و رفتیم یه کم جلوتر و بادش کردیم و اینا...
3-4 تا عکس هم با راضیه و ماشین انداختیم و کلی خندیدیم...البته بگذریم از اینکه من تازه بعدش 2زاریم افتاد که چی شده و دیگه هیچی حس توی بدنم نبود!
عکس بالا رو هم بعدش که با مامان اینا رفتیم به محل حادثه (!!) گرفتم!

بله دیگه
اینم از دسته گلی که به آب دادیم به ااااااااااااااین قشنگی!

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

پ.ن 1 : تازه شب که خوابیدم و یادم میومد که چه جوریا شد..میگن سرعت داشتی ، اما نداشتم!...ماشین ســــُــر خورد.
پ.ن 2 : خیلی دلتون می خواد بدونین ماشین چه شکلی شده هااااااا اما عکسشو نمی ذارم که توو خماریش بمونین :دی

* در جواب کامنت نوشت : مجتبی عزیز..دوست قدیمی ، خیلی خوشحال شدم کامنتت رو دیدم...ممنون که بازم به یاد ما هستی و امیدوارم همیشه موفق و سلامت باشید خودت و خانواده.

پ.ن 3 : چه ساختن هایی که مرا سوخت و چه سوختن هایی که مرا ساخت...خدای من مرا فهمی عطا کن که از مقصد سوختنم ، ساختنی آباد از من بجا بماند...


فعلآ همین
خوشتون باشه
تا بعد


نوشته شده در شنبه 90/3/7ساعت 3:11 عصر توسط زهره نظرات ( ) |

سلام و اینا!
ما خیلی وقته برگشتیمااااااااااااا
منتها از فردای روزی که اومدیم ، احضار شدم برای ادامه ی کاری که چندوقت بود مشغولش بودم و دیگه فرصتی پیش نیومد که بیام بگم زیارتمون قبول!

خداروشکر سفر خوبی بود...یه کم واسه مامان هول داشتم و دلواپس بودم اما خب همه چی خوب بود.
هتل یه کم فاصله ش زیاد بود واسه پیاده رفتن (خیابان خسروی) اما از اونجایی که من از سمت فلکه آب و خیابون امام رضا خیلی خاطره دارم ، همون شب اول رفتم و یاد خاطرات کردم...مخصوصآ با دیدن هتل اترک...

در حالیکه دعای دونفر از اونایی که بهم گفته بودن التماس دعا ، غیر مستقیم به من هم مربوط می شد اما من برای خود ِ خودم چیزی نمی خواستم...منظورم مسائل دنیوی بودا!

دیگه خیلی ازش گذشته و حسش نیست که مفصلآ تعریف کنم چیا گذشت...خلاصه ش اینکه:

* منظره قشنگی بود اونوقتی که بالاتر از ابرا بودیم...

تورو می دیدم از اونور ابرا....


* خیلی کیف داشت اون شبی که ساعت 12 زدم بیرون و رفتم حرم تا نزدیک 2...صحن آزادی و کنار حوض و روبروی حرم...

حوض صحن آزادی...


* خیلی خندیدیم اون شب که مسئول رستوران به بابا گفت اگه فردا شب پیتزا تموم شه من باید خودمو پیتزا کنم واسه دخترتون...

رستوران هتل


* خیلی غبطه خوردم به اون زن و شوهر جوونی که همسن و سال من بودن و دختره رماتیسم داشت و نمی تونست درست راه بره ، وقتی که می دیدم پسره با چه عشق و علاقه ای مواظب دختره ست...چقدر ناز بودن این دوتا...کاش دختره زودی بهتر شه...

* خیلی خوش گذشت اون چندساعتی که با پریسای عزیز (باران و باد) بودیم و از هر دری گفتیم و شنیدیم...

درمجموع سفر خوبی بود و خوشحالم که مشکلی پیش نیومد...

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

پ.ن 1 : ............
پ.ن 2 : .......................... هیچی!


خوشتون باشه
تا بعد...



نوشته شده در شنبه 90/2/31ساعت 2:0 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

   1   2      >

Design By : Pichak