سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زمان: جمعه از صبح تا ظهر
مکان: خونه، حیاط و کوچه!
صبح مامان و بابا می خواستن برن سر خاک دایی جون اما من چون بعدازظهر امتحان میان ترم داشتم (می بینی توروخدا؟!..ترم تموم شد و ما هنوز داریم میان ترم می دیم!) خونه موندم...داداش جان اینا هم پیش از ظهر از خونه زدن بیرون و من تنها بودم.
حدود 1 بود که بابا اینا برگشتن و برای نهار هم کباب گرفته بودن (آخه می دونستن من نهار درست کن نیستم!)...
سر سفره...
صداهای عجیب غریب میومد..تق..ت تق...ت تتق...
من: چه صداییه؟
مامان اینا: جتمآ همسایه جان داره یه چیزیو تکون می ده!
صداها از تق تق تکی گذشت و مسلسل وار شد!....من و مامان گفتیم مثل اینکه تیر اندازیه انگار..و در همین لحظه....یکهو یکی عین اجل معلق از دیوار خونه همسایه پرید توی ایوون خونه ما...من و مامان و بابا...چیکار کنیم حالا؟...خدارو شکر همه درهای حیاط به توی خونه قفله...بریم طرف کوچه...اما صدای تیراندازی از کوچه هم میاد...
در همین لحظه زنگ در خونه رو زدن..منم به خیال اینکه پلیس ها دیدن که اومده اینجا و می خوان بیان دنبالش درُ زدم!...........اما دیدیم وااااااااااااای یکی از همونا که داشت فرار می کرد اومد تو..می گفت یه جفت کفش بدین/ یه جفت کفش بدین...سرش داد زدیم که گم شو برو بیرون...نمی دونم چه امداد غیبی بود که یهو عقب عقب رفت و درُ زد به هم؟!..از طرفی نفهمیدیم اونی که اومد توی حیاط چی شد؟! (اینو هنوزم نفهمیدیم!)
...رفتیم دم در...تآکید پلیس بر اینکه خطرناکه..توی خط تیر نباشین...اونی که اومد در خونه ما ، خونه همسایه روبرویی دستگیر شد...کماکان کلی پلیس و سرباز مسلح روی پشت بوم ها و صدای تیر هم قطع نمی شه...همسایه بغلی که گویا از نزدیک این یارو رو دیده بود (توی حیاطشون بوده آخه) از ترس از هوش رفت...تماس من با 115...
الو..خیابان..کوچه..یه خانومی از حال رفت..آسم داره الآنم نفسش بالا نمیاد..با یک نفر مسلح روبرو شده...جواب 115: چندسالشه؟.....حالا گرفتن طرفو؟؟!!!!!!!!!با عصبانیت گوشیو قطع کردم!
اومدن توی حیاط..همه جا رو دیدن..نبودش..اشاره به اینکه خونه بعدی ما خالیه...اونجا هم نبود!..........توی کوچه..دوتا مونده به خونه ما توی حیاطشون یک اسلحه پیدا شد..احتمالآ مال همونی بود که اومده بود در خونه ما..اگه دستش بود..و ایمان به همون امداد غیبی که عرض شد...
زنگ زدم دانشگاه..قضیه رو خلاصه گفتم و اینکه نمی تونم بیام!..گفت اشکالی نداره فردا بیا حلش می کنیم...
همچنان کوچه شلوغه..می گن یکیشون یه
RD رو دزدیده و فرار کرده..یه زن هم توی ماشین بوده...توی کوچه به اندازه یک راهپیمایی آدم هست!
یک کلاغ چهل کلاغ ها....یکی میاد میگه با یه ماکسیما رفته!!..می گم باباجان آردی!!!..می گه چه فرقی می کنه؟!؟
...خبر می رسه که
زنه رو ولش کرده...بازهم دارن می گردن..گویا پای یکیشون تیر خورده...و..................................الی آخر...
*شب توی اخبار:...طی یک عملیات گسترده باند توزیع و پخش مواد مخدر با حدود یک تن مواد مخدر،4قبضه سلاح و... منهدم شد...
توی اخبار همونی که از ما کفش می خواستُ هم نشون داد!!!
*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
پ.ن 1: امروز به عینه معنی "جان برکفان نیروی انتظامی" رو دیدم و درک کردم..واقعآ با جونشون بازی می کنن...
پ.ن 2: بابا برای هرکی تعریف می کردن
; " زهره درُ باز کرد گفت بفرمایین تو! "...دوستم می گفت تو که درُ باز کردی،خوب کفشم می دادی بهش!!
پ.ن 3: اگه من خونه تنها بودم..اگه اون اسلحه ش دنبالش بود...وااااااااای
پ.ن 4:
من می ترسم!
پ.ن 5: یک عکس از اون موقعیت...
پ.ن 6: برای حسن ختام: یه عکس خوشگل از فسقلی عمه...  


مهدی عمه:-*

...خوب...

فعلآ
خوشتون باشه


نوشته شده در شنبه 86/9/24ساعت 1:56 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

 

امروز تولد یکی از بهترین دوستای قدیمیم هستش که از همین جا بهش تبریک میگم.
این شعر هم تقدیم به تو:

لبخند زدی و آسمان آبی شد
شب های قشنگ مهر مهتابی شد

پروانه پس از تولد زیبایت
تا آخر عمر غرق بی تابی شد...

 


نوشته شده در پنج شنبه 86/9/22ساعت 2:9 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

تو

من

باش

بمون

تا....همیشه

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

پ.ن1: دنبال هیچ ارتباطی بین اینهایی که نوشتم نگردید..داشتم امتحان می کردم که در جواب سوال این پست ندای عزیز چی می گفتم!
پ.ن2: از همه دوستان عزیزم بخاطر ابراز تسلیت و همدردی ممنونم و امیدوارم همیشه همه خوب و خوش و سلامت باشن.
پ.ن3: این پست یهویی شد و شاید پنجشنبه بیام باز.

خوشتون باشه
تا بعد...
:babay


نوشته شده در دوشنبه 86/9/19ساعت 2:53 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

سلام...من برگشتم...

قرار بود توی این پست از سفر بگم و خاطراتش و اینکه چقدر بهمون خوش گذشت...
قرار بود عکسایی که از روز برفی حرم گرفتمُ بذارم تا ببینین...
قرار بود از تک تک روزهایی که گذشت تعریف کنمُ خاطرات خوبمُ ثبت کنم...
قرار بود از بلوتوث بازی توی فرودگاه بگمُ اینکه چقدر سرش خندیدیم...
قرار بود از سوتی هایی که دادیم بگم...
قرار بود از این بگم که به یاد تک تکتون بودم..مخصوصآ تو!
قرار بود از دلتنگیم برای تو بگم...

اما...
وقتی ساعت 9 شب از خونه دایی جون تماس گرفتند..
وقتی گفتن دایی جون حالشون خوب نیست..
وقتی گفتن تشریف بیارین اینجا..انبوهی از علامت سوال توی ذهنم نقش بست که یعنی چی شده.. 
وقتی رسیدیمُ دیدیم دختر داییم از حال رفته ، پسر داییم نشسته مثل ابر بهاری گریه می کنه..
وقتی از زندایی شنیدیم که می گفتن آخه چیزیش نبود که...
اونوقت گریه من و مامان...
دایی جون ظهر رفته بودن مغازه..حالشون خوب خوب بوده..می خواستن یه خودکار بدن به یه نفر که یکدفعه میوفتن!..ایست قلبی............و تمام!
به همین راحتی!
فکر نمی کنم به این زودیا باورمون بشه...همه شوکه بودن...
امروز تشییع و فردا مراسم...
...باید بگم خدا رحمتشون کنه ولی هنوز زبونم نمی چرخه...
برای شادی روحشون:
                                              «
الفاتحه مع الصلوات »

 


نوشته شده در یکشنبه 86/9/11ساعت 3:46 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

بعد از یک اعلام وجود کوچولو (پست قبل) الآن رسمآ تشریف فرما شدم!
گفته بودم که دعا کنین امام رضا ایندفعه دیگه طلبیده باشنمونُ جور بشه بریم، جور شد!...جریان از این قرار بود که:


...صبح پنجشنبه (2 هفته پیش تقریبآ) دوستم
SMS زد: " زهره می خوام برم مشهد دنبال همسفری می گردم، میای؟ "...وقتی از مامان خانم پرسیدم که اجازه می دین برم (چه دختر مؤدبی!!)..گفتن نه!..دوتا دختر تنهایی کجا برین؟!...گفتم مشهد خوب!! بهش sms زدم که: " کِی؟..با چی؟..دیگه با کی؟ "..گفت: "در اسرع وقت!..با تور{...} و اگه تو بیای با تو! "
خلاصه حالا از من به مامان اصرار که برم و مامان که نه نرو!..گفتن ظهر از بابا بپرس هرچی بابا بگن!.........منم سر نهار نامردی نکردم (!!) یهویی به بابا گفتم: بابا من برم مشهد؟...گفتن: آره خوب برو (فکر می کردن با دانشگاه قرار بریم)..توضیحات کافی رو دادم و اجازه از طرف بابا صادر شد...به مامان گفتم کیف کردین؟!..نذاشتم با هم دست به یکی کنین...

هیچی دیگه رفتیم و تاریخی که می خواستیم جا داشت و بلیط رزرو شد...
رفت: سه شنبه (رسمآ چهارشنبه) ساعت 2:45 بامداد
برگشت: جمعه ، ساعت 23:45

...البته تا وقتی که فرودگاه مشهد پیاده نشدیم ، نرفتیم! (چه جمله حکیمانه ای!!)


*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-

امشب (دیشب؟!) رفتیم سینما فیلم <کلاغ پر>...قشنگ بود...اینم مهدی (جغله خاله) در اولین تجربه سینمایی!

 

بوووووووووس 

 

پ.ن 1: از اونجایی که از اول هفته در این خیال بودم که سه شنبه قرار نیست برم دانشگاه ، الآنم با وجود اینکه پرواز نصفه شبه ، ولی بازم نمی رم
پ.ن 2: یکشنبه 4 آذر تولد خان داداش بود که اینجا هم بهش تبریک می گم و امیدوارم همیشه خوب و خوش باشه:4u
پ.ن 3: پنجشنبه 8 آذر هم تولد یاسمن (دختر همون داداش قبلیه) هستش ...یاسی جون عمه ای تولدت مبارک
پ.ن 4: به نظرتون این پ.ن ها یه کم خانوادگی نشد؟!...در این جور مواقع از قدیم گفتن: مشکل خودتونه
پ.ن 5: یکی از دوستام می گفت : زهره به امام رضا بگو منم بطلبن دیگه!..8ساله نرفتم...گفتم چطور؟..گفت وقتی دبیرستان بودم رفتم مشهد، به امام رضا گفتم : دفعه دیگه می خوام شوهر کرده بیاما!!...گفتم اینکه دیگه کاری به امام رضا نداره!...حرف گوش کن بودن خوب!..تو هم برو یکیو پیدا کن!
بعدش بهش گفتم اما خوب شد گفتیاااا...منم حواسم باشه خواستم از این دعاها بکنم ، واسه ش تاریخ انقضا بذارم.بگم مثلآ اگه تا فلان تاریخ شد که شد.. نشد دیگه نمیام
پ.ن 6: طبق معمول التماس کنید تا دعاتون کنم!

 

تا بعد
لحظاتتون بهترین:babay

 

 

 


نوشته شده در سه شنبه 86/9/6ساعت 1:56 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

   1   2   3      >

Design By : Pichak