سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نمی دونم می دونید که چرا دوتا روایت هست برای شهادت حضرت فاطمه یا نه...؟!

جریان از این قراره که توی نسخی که این موضوع ذکر شده مشخص نیست که نوشتن 95 روز بعد از رحلت پیامبر و یا 75 روز بعد از اون...
می گن که در اون زمان زیاد به گذاشتن نقاط حروف توجهی نمی کردن و برای همین نتونستن بفهمن که «سبعین خمس» درسته و یا «تسعین خمس»...برای همین هم این 20 روز اختلاف بین دو روایت رو به صورت دو دهه (دهه اول و دوم فاطمیه) گرفتن..البته بیشتر همون 95 روز رو درست می دونن و برای همین هم امروز رو تعطیل کردن.

چون دونستنش برای خودم جالب بود گفتم شما هم بدونین.

تسلیت...

خدایا پــــــــــرده از این راز بردار                            که مه را آسمان آن شب کجا برد...

 

تا بعد...

لحظاتتون بهترین.

 

 


نوشته شده در دوشنبه 86/3/28ساعت 2:6 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

سلام به همه!

قرار بود 22 خرداد بیام اما بدلیل درس و مشق و خواب!..با حدود 2ساعت تآخیر ، الآن خدمت رسیدم!

پارسال در چنین روزی (یعنی در چنین دیروزی) مهدی (معروف به جغله ی خاله) به دنیا اومد...شاید تولدش برای من نوید دهنده ی خیلی از چیزهای قشنگ بود...(چیزهایی نا گفتنی!)
علاقه مون بهم دیگه یه جور خاصیه...خییییییییییییییییلی دوستش دارم و بیشتر از من،اون منو دوست داره!:ghalb
اینقدر بلا و شیطوون شده که نگو...این یه نمونه اش:

مهدی در لباسشویی!

الآنم رفتن کچلش کردن...خودشم انگشت به دهان مونده از کار خودش!

...در حالیکه تولد گرفتن براش در خوف و رجا بود ، امروز که از دانشگاه اومدم یه کیک حوشگل گرفتم و بادکنک و اینا و رفتم اونجا...شب هم بقیه اومدن و الکی الکی شد تولد!

اینم کیکش:

 تولدت مباااااااااااااااااااااارک...

شب خوبی بود و خوش گذشت...با وجود اینکه خیییییییییلی خسته بودم...

تولدت مبارک خاله ای...همیشه زنده باشی و سلامت...:baby

 

 تولدت مباررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررک

:4u

خوب...

طی هفته آینده امتحانات شروع می شه و هست تا 16 تیر...
احتمالآ وسطش میام یه بار دیگه و آپ می کنم (آخه از این یه مناسبت هم نمیشه گذشت;))

پس فعلآ

تا بعد...

لحظاتتون بهترین:babay

 


نوشته شده در چهارشنبه 86/3/23ساعت 2:2 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

چیه؟!...چشماتون 4تا شد؟!...کیف می کنین وبلاگ بهم می ریزم؟

یوووووووووووووووهوووووووووووووووووو....چه کردم!...حالا فعلآ این مدلشو داشته باشین تا بعد!....فقط یک مسئله بغرنج (!) مونده ..اونم اینکه هر کاری می کنم این بنر تشریف بیاره وسط کار نمیاد!...حتی به این مرحله ~>:divarهم رسیدم!...اما نشد!

حالا اینا هیچی...
اصل مطلب اینکه من نمی دونم چه جوری باید تشکر کنم ازتون...تولد خیلی قشنگی بود...امیدوارم که همیشه هممون در کنار هم باشیم...مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــرسی...:tank

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
5 شنبه توی دانشگاه به اعتماد به نفس خودم غبطه خوردم!...جریان از این قرار بود که:
بین همه استادهای موجود- استاد ریاضی خیلی حساسه روی دیر اومدن به کلاس و اکثرآ هم بچه هایی که دیر میان رو راه نمی ده!
نمی دونم چه جوری میشه که اتفاقآ منم همیشه 5شنبه ها دیر راه میفتم (و همون جریانات چراغ قرمز و ...اینا هم پیش میاد)...مسیر رو به سرعت طی کردم و همینجور هم به ساعت نگاه می کردم...تا رسیدم دم دانشگاه دیدم ساعت 10:35 هستش (توضیح اینکه شروع کلاس 10:30 می باشد!) ..اندکی ذوق نمودم و گفتم حتمآ یه کم هم استاد دیر رفته...
خلاصه!...دم در کلاس نقسی تازه کردیم و در زدیم و رفتیم توو...
استاد:خانم... چقدر دیر؟:no(البته شدت خشمش اینقدر نبود!...آخه من گل سر سبد کلاسشم!:are)
من:(یه نگاه به ساعت)...زیادم دیر نیست استاد!
استاد:...نیست؟:khob?
من:نه!
استاد:...باشه!..بشین!(فکر کنم در اینجا استاد جان به کل به چشم و گوش و هوش خودش شک کرده بود!)

....نشستیم................سلام و احوالپرسی با دوستان..............
دوستم:چقدر دیر اومدی؟
من:...دیر نیست بابا...تازه 10:36 !
دوستم:چی می گی بابا؟!...ساعت 10 دقیقه به 11 ست!
من:جدی؟
:loolپس یعنی ساعتم عقبه؟!....من میگم چرا استاد گیر داده ها!..نگو!...با چه اعتماد به نفسی هم وایساده بودم جوابشو می دادم!

و....اینچنین شد که اینچنین شد!

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
پ.ن 1 :آپدیت بعدی انشاالله 22خرداد.
پ.ن 2 :آماده دریافت هرگونه پیشنهاد در مورد قالب هستم!(اما معلومم نیست!)
پ.ن 3 :همه چیز بازی و با این دل تنگم بازی-بازی...

همین!


تا بعد...
لحظاتتون بهترین:babay

 


نوشته شده در شنبه 86/3/19ساعت 4:3 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

 

 

توجه!                                                                                               توجه!          
این وبلاگ یهویی اینجوری شد!
یهویی هم درست میشه!
شکل ظاهریشو زیاد جدی نگیرین!
(البته شکل باطنیش رو هم نگرفتین ، نگرفتین!)

نظر بدین که رنگ زمینه چه رنگی باشه قشنگه...
اصلآ سفید باشه؟...یا رنگی؟

منتظر نظراتتون هستم!
زوووووووووووووووووووود باشین..کار دارم!

 

 

همه چیز اینجوری شروع شد:

سلام...
من زهره هستم...و پرسپولیسیم!

______________________________________________

 و به همین راحتی شدم یک وبلاگ نویس!
خیلی خوشحالم..خیلی خوشحالم که دیدن اولین وبلاگ (وبلاگ سعید) جرقه ساخت یک وبلاگ رو توی ذهن من به وجود آورد...اون موقع حتی نمی دونستم وبلاگ رو با کدوم «و» می نویسن؟!...اما نوشتم!...از همه جا...مدرسه،کلاس،خونه و...و آشنا شدم با دوستانی که به جرآت می تونم بگم از خیلی هایی که توی دنیای واقعی باهاشون طرف هستم برام با ارزش ترند...شاید محبت هایی که این دوستان در حق من کردند هیچ کس هیچ جای دیگه نکرده باشه...
خیلی قشنگه بودن با دوستانی که حالا هر کدوم مسیری رو رفتند...
سعید که تا جایی که از وحید (داداشش) خبر داشتم زن گرفته و رفته پی زندگیش...آرزوی خوشبختی دارم براش هرجا که هست...
حمید رضای راد عزیز..که خودش می دونه چقدر برام ارزش داره و تازه هم از سفر حج برگشته...ممونم ازش و همیشه آرزوی بهترینها رو براش دارم...........تقدیم به شما دوست عزیز:

تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آزرده گزند مباد
سلامت همه آفاق در سلامت توست
به هیچ عارضه شخص تو دردمند مباد

و حمید واسطه ای شد برای آشنایی من با صبای عزیز...صبا جون هم هر چند رفت ولی می دونم هر از چندگاهی میاد اینجا و میدونه که چقدر برام عزیزه...
...و به دنبالش دایی فسقلی که نمی دونم اگه بعد از کنکور اینقدر باهام حرف نزده بود..من الآن به کجا رسیده بودم...دایی هم همینجوری که قبلآ گفتم با زن دایی زدواج کرد و رفت!
پروانه جون (همون مادر خانمی خودمون)..که توی این مدت شاهد بزرگ شدن پریسا جون گلم بودم و شاهد شیرین زبونی هاش...برای خودش ،بابا رضا و پریسا جونی آرزوی سلامت و سعادت دارم...همیشه...
فیروزه خانم گل...که امیدوارم همراه عزیز مهربون همیشه شاد و سلامت باشه و عشقشون پایدار...
محمد علی عزیز..که یه مدت بود، بعد نبود و حالا یعنی هست...!...و این یادداشتت:

 سالگرد افتتاح بلاگ گل سرخ رو به زهره تبریک میگم و امیدوارم که در برنامه هاش موفق باشه و بلاگش پر بارتر وزیباتر از سال قبل بشه.

یکی از ماندگار ترین خاطرات وبلاگی رو برام رقم زد...امیدوارم همیشه همین طور پاش شکسته باشه!(نه ! یعنی منظورم اینه که همیشه همین قدر اکتیو باشه و همیشه سلامت)

عمو مجید گل خودمون!...به قول خودش  تعداد یادداشت هایی که تا الآن توی وبلاگش نوشته از مجموع یادداشت هایی که من تا الآن نوشتم بیشتره!...فقط من موندم چه طوری تا الآن گواهینامه شو نگرفته!..تازه مثل زن که نگرفته!...انشاالله مجید رو هم همین امسال شوهرش می دیم!

آقا روح الله عزیز از وبلاگ تا...................................شقایق!
گه خبر ها حاکی از آنست که به زودی شیرینیه عظیمی به ما خواهد داد!

آینه شکسته..آقا احسان خودمون که از پرسین بلاگ همراه بود تا الآن که میگه چیز قابل عرضی نداره!...بهرحال امیدوارم همیشه موفق باشه...

و بقیه...پویا (غولومی درسته!)...آقا جواد..مینا جون...ندا خانوم گل...سعید (که نمیدونم کوش یهو!)...نیلوفر عزیزم...و...........همه که شاید الآن توی ذهنم نیستن...

نمی دونم کیا رو از قلم انداختم ولی می دونم که همه شون از داشتن دوستی مثله من به خودشون می بالیدند...
فراز و نشیب های زیادی رو گذروندم و هیچ وقت روند خاصی نداشتم..گاهی اوقات هم خودسانسوری!

بهرحال خوشحالم از بودن باهاتون در این مدت و امیدوارم این همراهی ادامه داشته باشه و بازهم شاهد اتفاق های قشنگ در بین دوستان باشیم... 

...برای خودم هم اتفاقات تلخ و شیرین زیاد افتاد در این مدت...کنکور...فوت مادر بزرگم...قبول نشدن...قبول شدن...تولد مهدی (جفله خاله)...دوباره کنکور...اینبار 5تا قبولی...تولد مهدی (فسقلیه عمه) که در ادامه عکسشو خواهید دید...و الآن که فعلآ رسیدیم به مقطع دانشجوییت!!...خدا رو چه دیدین..شاید 4سال دیگه با جشن فارغ التحصیلی آپدیت کنم...

                                           گل سرخم...وبلاگ عزیزم تولد 4سالگیت مبارک...

                                                            

اینم مهدی فسقل عمه...الآن 8ماهه شه...تولد باباجونش هم هست که همین جا مبارک!

                      مهدی...

 خوب تا حالا می گفتم:
خوشتون باشه...

حالا می گم:

تا بعد...

لحظاتتون بهترین...

 

اما بی پ.ن که نمی شه!...ضمن تسلیت ایام شهادت حضرت فاطمه..دعوت می کنم آهنگ روی وبلاگو خیلی گوش بدین...!


نوشته شده در چهارشنبه 86/3/9ساعت 7:0 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

 ای شقایق........گل عاشق!

قصه ی عشق من و تو ، قصه ی این دل و راهه
دنبال طلوع چشمات این شب تلخ و سیاهه

تو همون آب حیاتی ، عطشی تا بی نهایت
تکیه گاه خستگی هام واسه این شکسته قامت

قصه ی عشق من و تو ، قصه ی یآس و امیده  
من همون شب سیاهم ، تو شکوفه ی سپیده

قصه ی عشق من و تو ، قصه ی باد و بهاره
گذر از جنگل یادت ، گل عشق تو دل می کاره...

تو برام صدای عشقی ، عطر پر شور طراوت
توی چشمات جون می گیره واژه ی سبز سعادت

نمی تونه این دل من از تو یک لحظه جدا شه
تو بذار توو دشت عشقت آهوی دلم رها شه

قصه ی عشق من و تو ، قصه ی مرحم و زخمه
دل صدپاره ی تنها تشنه ی گذشت و رحمه...

قصه ی عشق من و تو ، قصه ی این دل و سازه
توی نغمه های عشقت دلکم جونم می بازه...

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

پ.ن 1:می تونید اسپیکرهاتونو روشن کنید و همین آهنگ رو بشنوید!
پ.ن 2:آپدیت بعدی همراه با یک مناسبت هستش...(توی خماریش بمونید!)
پ.ن 3:دنبال 3تا آهنگ از حسین زمان می گردم (ستاره و مشق عشق و خواستم برات غزل بگم...) توی اینترنت می خوامشون!..امروز دوستم می گه: تو هم که فقط مجاز گوش میدی!؟!....گفتم من توی هیچ چیز مطلق نیستم!..از هرچی خوشم بیاد گوش می دم!...چه مجاز باشه چه غیر مجاز!..چه سنتی باشه چه پاپ...یا هر چیز دیگه!....قانع شد!!
پ.ن 4:دیگههههههههههههههههههههههه...همین انگار!

 پس فعلآ

خوشتون باشه...
تا بعد

 

ب.ن 1: بدلیل آغاز دهه ی فاطمیه آهنگ وبلاگ غیر فعال شد!(حالا اگه اسپیکرهاتون هم روشن باشه بازم چیزی نمی شنوین)
ب.ن 2: آپدیت بعدی هم روز 9 خرداد...مناسبتش هم کماکان بماند!
ب.ن 3: این عکس هم هنر خودمه!

فعلآ


 


نوشته شده در جمعه 86/3/4ساعت 12:7 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

   1   2   3   4      >

Design By : Pichak