سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نمی دونم چه جوریه که آدم یا یه عاااااااااالمه وقت داره که نمیدونه چیکارش کنه ، یا توی شرایطی حتی دیگه وقت انجام کارهایی که دوست داره رو هم نداره!
دقیقآ از یکشنبه هفته قبل همینجور بودم.
ساعت 7 میرفتم دانشگاه و  5 برمیگشتم و بعدشم دیگه نه وقتی واسه نت اومدن و گشتن داشتم نه حوصله شو...
امروزم که دانشجوها جشن شکوفه هاشون بود (جلسه توجیهی) و منم تا ظهر درگیرش بودم...
فعلآ هم همچنان قرار هست برم. تا کی ش معلوم نیس...

بگذریم...

همیشه برام جالب بوده که برداشت اطرافیانم از خودم رو بدونم.
توی این دوره همه نیروهایی که دانشگاه گرفته بود جدید بودن و شناختی از هم نداشتیم. با یکیشون ارتباطم بیشتر بود و خنده دار بود که هرروز در موردم به یه نتیجه ای میرسید.نظرش راجع به من در روزهای مختلف:

*روز اول:
» تو که اینقد خوش سر و زبونی و همه فن حریفی و زرنگی ، چطور تا الآن سر کار نرفتی...؟
 این نتیجه را در پی سر و کله زدن من با خانواده ی دانشجوها که هرکدوم به شکلی نگران بودن و اطلاعات میخواستن ، گرفت و همچنین مدیریت کردن تمامی قسمت های امور ثبت نام توسط من!

*روز دوم:
» خیلی کله شقی + چقدر مسئولان دانشگاه تو رو دوست دارن...
یه آقایی که مدیر یه شرکت پیمانکاری بود بهم پیشنهاد کار داد برای مدیرمالی شرکت...منتها حقوقی که گفت با توجه به شرایط کاریش خیلی نامربوط بود و خودشم اینو قبول داشت و میگفت سیاست مدیران شرکت ، کم کردن هزینه هاست...!
همون همکار فوق الذکر میگفت برو و امتحان کن و من گفتم نه ، چون علنآ اون آقا گفت که مدیران میگن چون الآن بیکار زیاد هست، باهر حقوقی که بگیم حاضرن بیان!!!!...منم گفتم زیر بار این حرف نمیرم و اونم به نتیجه کله شقی رسید!!!!
و مورد دوم هم در پی گفت و شنود ها وبعضآ کل کل کردنم با مسئولین و ارتباط خوبمون بود.+
ایــــــــن که سهم هر روز من بود، وقتی که آقای آبدارخانه چایی میاورد برامون و این شکلات رو هم از از جیبش درمیاورد و میذاشت جلوی من...

*روز سوم (ولادت حضرت معصومه و روز دختر):
» خیلی جالبه که همه حرفتو میخونن و هرکاری بخوای می کنی و می کنن...
رفتم پیش آقای حراست و گفتم اولآ روزمون مبارک، بعدشم ما شیرینی میخوایم! گفت آره روزتون که مبارک و شیرینی هم قرار بوده بگیرن و از این حرفا...
تاظهر واسه کاری باز رفتم پیشش و آخرش گفتم پس شیرینی؟! گفت به ایشون بگو...(اشاره به آقای مدیر امور عمومی که داشت رد می شد)
صداش کردم و گفتم شیرینی؟!
گفت برو بگیر حساب میکنیم!!!!!!! گفتم تا شما هستین ، من چرا؟؟ اینجوری که شما خیلی خجالت میکشین؟!
گفت پس بیا با هم بریم (فکر میکرد من بگم نمیام و اینا) گفتم باشه، برو تا بریم...
خلاصه بعدم گفت خودتم بیا توی شیرینی فروشی که هرکدوم رو دوست داری بگیرم و با 3تا سینی شیرینی برگشتیم دانشگا...

*روز چهارم:
» تو خیلی جالبی!
پیش از ظهر گفتم دلم یه چیزی میخواد و رفتم یه کرانچی خریدم ، بعدش گفتم حالا دلم یه چیز شیرین میخواد! بعد ازظهرم گفتم دلم یه چیز ترش میخواد و لواشک خوردیم و بعدم گفتم حالا دلم بستنی میخواد!

خدا رحم کرد دیروز و امروز دیگه نیومدش وگرنه معلوم نبود دیگه به چه نتایجی در موردم میرسه :دی
اما کلآ خیلی برام جالب بود...

این از جریانات محل کار!
-------------
پیرو پست قبل و اینکه من قرار بود خجالت بکشم و اینقدر خونه بهار اینا نرم ، شرایط جوری شد که تا دیروز همو ندیده بودیم و منم شدیدآ دلم هوای وانیا رو کرده بود.
دیروز تا ساعت 1 دانشگاه بودیم.
موقع برگشت توی خیابون نزدیک خونه بودم که یهو دیدم بهار زنگید و میگه تو توی فلان خیابونی الآن؟؟؟ گفتم آره..چطور؟ گفت من پشت سرت هستم و بزن کنار!! (یه لحظه حس کنترل نامحسوس بهش دست داد انگار :)))

خلاصه زدم کنار و منتظر شدم تا بیاد.
از خونه ی دوستش برمیگشت...
گفت نهار خوردی؟ گفتم نه!
گفت پس بریم یه جا یه چیزی بگیریم بریم یه جایی بخوریم!!
پس از بحث و تبادل نظر ، اون یه جا شد: کبابی سر ِ کوچه ما / اون یه چیز شد: نان داغ-کباب داغ/ و جاش هم شد خونه ما!

خلاصه اومدیم خونه و باهم نهار خوردیم (مامان اینا خورده بودن) بعدشم به حرفیدن و میوه و چایی و تخمه و اینا گذشت و عصرم رقت.
به بهار میگم این یه هفته میخواستم نبینمت و از دستت راحت باشمااااااااااا..نمی ذاری که!!!! جالب بودشوخی

اما خوش گذشت بهمون :)

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

پ.ن 1 : اونی که توی پ.ن4 پست قبل گفتم، اوکی نشد :( برن گم شن اصش!
پ.ن 2 : تاحالا نشده بود اینقدر از دیدنش جا بخورم...فهمید ناراحتم و فهمیدم که ناراحته. اما فعلـآ چاره ای نیست.


همین دیگه
فعلآ خوشتون باشه
تا بعد...

 



نوشته شده در جمعه 91/6/31ساعت 9:3 عصر توسط زهره نظرات ( ) |

عرض سلام واحوالپرسی و اینا...

کلآ الآن چیزی ندارم که بنویسم همینجوری دلم خواست بیام اینجا! مشکلیه؟

هفته قبل نی نی دخترعمو جان به دنیا اومد، دوشنبه با آباجی رفتیم بیمارستان، اما هنوز نه دخترعمو رو آورده بودن و نه نی نی رو!
ما هم یک جمعیت کثیری بودیم توی اتاق دور ِ هم پوزخند و بحث سر ِ اینکه پسرعمو واسه اولین بار دایی شده چه حسی داره و اون یکی خاله شده چه احساسی داره و ما برای اولین بار دخترعموی ِ مامان شدیم چه احساسی داریم و....
قرار بود بعداز وقت ملاقات دخترعمو رو بیارن ، ما هم گفتیم می ریم قایم میشیم که وقت ملاقات تموم شد نگه برین پوزخند
خلاصه یه بار ساعات 4 اومد تذکر داد برین خونه هاتون..ما هم گفتیم باشششششششششششششد
اما آخرش خود ِ پرستار ها گفتن چون هنوز مریضتون رو ندیدین مشکلی نداره و بمونین اما دیگه خنده دار بود 8-9 نفری اونجا بودیم
بعدم نی نی و مامانشو آوردن..ماشااااااااااالله اصش این نی نی دوست بداشتنی (!!) نبود یادمه روز اول که وانیا رو دیدم، آدم دلش میخواس بخورتش..تازه جالبم بود که هی باید تآیید میکردیم که وای چقد نازه این نی نی جدیده

خلاصه یه یک ساعت بعد گفتیم جریان در ِ دیزی بازه و اینا شد..حالا اینا هیچی مون نمیگن خودمون زحمتو کم کنیم دیگه
در راه برگشت هم یک جعبه مافین شکلاتی و نون سنگک خریدم و اومدم خونه...

سه شنبه ش هم اولش بهار گفت بعد از ظهر میاد اینجا (خونه ما یعنی) اما بعدش گفت نمیاد و قرار شد بریم پارک...من و بهار و وانیا...
بماند که چه داستانی داشتیم سر ِ کالسکه ی وانیا و دقیقآ عین پت و مت به هر جدولی  میرسیدیم من و بهار درصدد پیدا کردن راه حل بودیم
بعدشم شام گرفتیم و اومدیم خونه خوردیم...

پنجشنبه هم بهار صبح اس زد که تا 4 تنهام و بیا اونجا...مراسم ماکارونی پزون!!
ما هم سرخوشانه ساعت 12 تازه بساط صبحانه رو جمع کردیم و بعدش مشغول نهار شدیم...
حالا بماند که آقابابک زودتر اومدن و از یک تا سه داشتیم تخمه میخوردیم تا نهار آماده شه

ظهر جمعه باز بهار زنگید که میخوایم واسه نهار بریم پارک و تو هم بیا...
مامان خانم هم خیلی قشنگ مخالفت نموده و گفتند خچالتم خوب چیزیه و اینا
منم به بهار گفتم مامانم بهم اجازه نمیدن و دیگه قرارشد نرم باهاشون...
بعدش مامان خانم گفتن اگه خجالت نمیکشی برو ... منم گفتم از شنبه دبگه خجالت میکشمممممممممممم

خلاصه زنگیدم به بهار که امروزم میام اما دیگه از شنبه خجالت می کشم
پارکم خوش گذشت...

کلآ هفته ای که گذشت رو میشه هفته ی من و بهار اینا نام گذاری کرد

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

پ.ن 1: نمی دونم یادتونه یا نه اما پارسال همین موقع ها دوباره کارمند فصلی شدم و مسئول ثبت نام جدیدالورودهای دانشگاهمون...امسال هم زنگیدن که برم...پارسال در عین اینکه خیلی حرص خوردم اما خوش گذشت. یعنی کلآ فضا برام جالب بود...
هرچند امسال جای صابی (همون دوستم که رفت دوبی) خیلی خالیه کلآ من و اون خیلی مچ (به فتح میم!) بودیم با هم...
پ.ن 2: برعکس همیشه نمیدونم چرا از اینکه قرار باشه توی این مدت ببینمش استرس دارم..برعکس اون بار ، دلم نمیخواد با هم روبرو شیم...
پ.ن 3: درسته که از خونه بودن کلافه میشم و دلم میخواد برم سر کار ، اما از عصر که زنگیدن واسه دانشگاه یه جورایی نگران مامان هستم و اینکه صبح تا عصر تنها می مونن...حالا واسه فردا زنگیدم خواهرزاده ها بیان اینجا که تنها نباشن مامان...
می دونم : آخرش که چه؟! و من که همیشه نیستم اما دلمم نمیاد...
پ.ن 4:
واسه یه موضوعی دعا کنین که تا آخر هفته همه چی اوکی شه...اگر اوکی شد ، میام میگم...


فعلآ همین
صبحم باید زود برم
خوشتون باشه
تا بعد...



نوشته شده در شنبه 91/6/25ساعت 7:32 عصر توسط زهره نظرات ( ) |

خدا ما رو برای هم نمیخواست ، فقط میخواست همو فهمیده باشیم
بدونیم نیمه ی ما مال ِ ما نیست ، فقط خواست نیمه مونو دیده باشیم

خودش ما رو برای هم نمیخواست...خودت دیدی دعامون بی اثر بود........................

همین!


*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

پ.ن1 : گاهی دلم از هرچه " آدم" است میگیرد...دلم حرف مهربانانه میخواهد...نه به شکل "دوستت دارم" یا "بی تو میمیرم"...ساده شاید مثل "دلتنگ نباش" یا "فردا روز دیگریست"

پ.ن2 : خدایا شکرت به خاطر وجود مامان و بابا...
برای همه ی اون وقتایی که می رم دست مامان رو باز میکنم و میگم: بغل..بغل :)
یا همه ی لحظه هایی که روی کاناپه دراز میکشم و سرمو میذارم روی پای مامان...
یا شبایی که بابا قبل از اومدنشون زنگ میزنن و میگن چیزی نمیخواین؟ و می دونن که جوابشون اینه: یه چیز ِ خوشمزه! (از پیتزا و همبرگر گرفته تا ساندویچ و کباب و کوفته تبریزی!)
شکر...

فعلآ
خوشتون باشه
تا بعد...

لوس هم خوددونین!!!

*جمعه نوشت:
گفته بودم وقتایی که دلم گرفته یا اعصابم خورده دست به دامن آشپزی یا کارای این مدلی میشم... حالا نتیجه ی همه ی دیروز عصر شد   ایــــــــن !


 


نوشته شده در پنج شنبه 91/6/16ساعت 12:44 عصر توسط زهره نظرات ( ) |

هورااااااااااااااااا
بالاخره اینترنتم درست شددددددددددددددد
سر ِ فرصت میام...


الآن حس یک پرنده ی رها شده از بند رو دارم :))



نوشته شده در دوشنبه 91/6/13ساعت 11:27 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

* خیلی طولانی شد...شاید مثل یک رمان! ( جواب کامنتها در ادامه یادداشت اضافه شد)  


نوشته شده در یکشنبه 91/6/5ساعت 9:15 عصر توسط زهره نظرات ( ) |

   1   2   3   4   5      >

Design By : Pichak