سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 


               دست از طلب ندارم تا کام من بر آید
                                           یا تن رسد به جانان ، یا جان ز تن بر آید

همین!

*بعدنوشت:
به جون هرچی ستاره ست می خوامت هرلحظه هربار / اما تو هستی و نیستی.....اینه راه و رسمه اجبار
(آهنگ روی وبلاگ/متن کاملش اون بالا می چرخه)


نوشته شده در سه شنبه 89/6/9ساعت 1:22 عصر توسط زهره نظرات ( ) |

ف.چ.خ 1 : هرگونه شباهت عنوان این پست با عنوان وبسایت جناب رشیدپور به من هیچ ربطی نداره!
ف.چ.خ 2 : بعد از غرغرنامه در همین جوری نوشت پست قبل ، سه شنبه شب خونه بهار اینا بودم فطاری و *شب جمعه هم خونه بابای زن داداش جان!
ف.چ.خ 3 : طاعاتتون قبول.
ف.چ.خ 4 : سلام راستی!
ف.چ.خ 5 : بعد از دوساعت فکر کردن توی حمام از ساعت 6 تا 8 (!!!) ، و ایضآ در آمدن صدای مامان خانوم که : زهرهههههههههه بیا بیرون دیگه دیر شد (*مراجعه شود به ف.چ.خ 2) به این نتیجه رسیدم که................
ف.چ.خ 6 :  ایندفعه دلم می خواد اینجوری بنویسم...مشکلیه؟!
ف.چ.خ 7 : بسیار مشتاقم که این مشاور لهجه اصفهانی (!!!!) سریال در مسیر زاینده رود رو ببینم و ازش بپرسم :
  - آیا شما تا به حال به اصفهان سفری داشته اید؟
  - آیا اصلآ یک بار با یک اصفهانی صحبت داشته اید؟
  - احیانآ اصش (این لهجه دار بود!) می دونید اصفهان رو با کدوم س/ص/ث می نویسن؟!!!
 کلآ شما اگه می خوای کاری انجام بدی ، قبلش یه مشورتی بکن!!!! خدائیش رسمآ گند زده به لهجه اصفهانی...
یک نمونه کوچک (گذشته از خار کردن مو و شاباجی و این چرت و پرتا!) :
بابا اگه یه اصفهانی بخواد اصفهان رو اصفهانی بگه ، عمرآ نمیگه اصفون (!!!!!!) میگه اصفان !
یا مثلآ آخه اگه داری اصفانی حرف می زنی که باید "اومدیم" رو بگی " اومـــــِــدِیم (oomEdeim)" ... حالا توی این سریال می گفت: اومــَـدِیم (oomAdeim)
همین میشه که وقتی یه بنده خدایی (!) می خواد ادای اصفهانی ها رو دراره میگه: khabAra زود miresed !
میگم بابا اون میرسد ش درست اما اصفانیش میشه khabEra زود می رسد!!!!
ما که هرشب به روح اموات این کارگردان و بیشترترش مشاور محترمشون صلوات (!) فرستاده و از همین جا هرگونه شباهت لهجه این قوم جدید التآسیس رو با لهجه شیرین اصفانی به کلی تکذیب می کنیم. 
ف.چ.خ 8 : مجید شر / خوشدشت / مردی برای تمام شعب ، این فراخوان رو گذاشته توی وبلاگش و منم عینآ یک بندش رو می ذارم و ازهمه دوستان دعوت می کنم که همراهی کنن:

من از همه دوستان دعوت می کنم برای" 10 دقیقه و فقط برای 10 دقیقه " از انبوه وقت و زمانی را که در روز به بطالت می گذرانیم اختصاص بدیم به درگذشتگان و هرکس از دوستان ، آشنایان ، اقوام ،همسایه ها که چشم از دنیا فروبسته اند ، آنها را بیاد می آوریم و برای هر کدام از آنها یک فاتحه بخوانیم. نه این که یک فاتحه بخوانیم برای همه آنها. هر کدومشون را اسم ببریم تو خلوت خودمون و یک فاتحه براش بخوانیم.

 

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

حالا پ.ن ! ( عجب رویی دارم من!...این همه چرت و پرت گفتم تازه پ.ن هم داریم :دی )پ.ن 1 : از همون وقتی که راجع به اون IP هرروزی گفتم ، دیگه با این IP نیومده کسی!!! {شکلک بیکار هم خودتی که نشستی اینجا ببینی کی کــِِِِــی میاد}<سه شنبه 2شهریور ساعت3 بامداد>

خوشتون باشه
 التماس دعا
تا بعدها...

 


نوشته شده در شنبه 89/5/30ساعت 2:53 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

ضمن تبریک حلول ماه مبارک رمضان
از همه دوستان التماس دعا دارم،
دعای مخصوص...

حرفی برای گفتن نیست
غرض این بود که بگم در این ماه عزیز به شدت هرچه تمام تر محتاج دعاهاتون هستیم سر ِ سفره های سحر و افطار...
فقط کاش زمونه فرصتی به ما بده ، فرصت دوباره آشنا شدن....

فعلآ همین
خوشتون باشه
و به یاد ما هم باشید...

 _______________________________________________________

*همین جوری نوشت! ( یکشنبه 24مرداد - 4 رمضان )

همین جوری که داشتم فکر می کردم و دور از جون شما گشنه م هم بود و از دست زمین و زمان شاکی ، یادم آمد ماه رمضان های سالهای پیش را...
سالی می شد که فک و فامیل برای دعوت  افطاری باید وقت قبلی می گرفتند و ما هم متقابلآ جهت مهمانی دادن...
از دم شروع می شد. شب جمعه اول فلان جا ، جمعه شب همان هفته اون خونه ، شب جمعه دوم خونه عمو و..... جمعه ها و شب هایش که پر می شد می رسیدیم به وسط هفته...خلاصه  سالی هم داشتیم که بی اغراق فقط شبهای قدر جایی نبودیم و جایی هم اینجا نبود!
یا همین پارسال...یک شب پارک ، یک شب با دخترعموجان به گردش و نمایشگاه ، شبی دیگر با بهار نمایشگاه و خوشگذرونی و چیمی چانکا...
و امسال...
چیزی ندارم بگویم جز اینکه
هرسال دریغ از پارسال!!!
البته همین هم جای شکر دارد که باباجان تماس می گیرند و جویا می شوند که برای افطار آش می خواهی یا حلیم یا ساندویچ؟
خب باید چیزی بماند برای "دریغ شدن" در سال آینده که تا همین میزان هم کسی تحویلمان نگیرد!!!

بهرحال...
خدایا این را هم خدمت شما عرض می کنم که اگر شد ، بعد از اشف کل مریض ، غیر سوء حالنا بحسن حالک...

یه دونه هم پ.ن : برام جالبه بازدید ِ یک IP مشخص که هر شب اینجا سر می زنه ،البته به صورت خاموش ، به شکلی که ناخودآگاه هر شب منتظر رویت IPش هستم و اینکه بدونم اومده...! از همین جا سلام عرض می کنم خدمتشون :)

همین!

 


نوشته شده در چهارشنبه 89/5/20ساعت 11:3 عصر توسط زهره نظرات ( ) |

  پشت سر هر معشوق ، خدا ایستاده است
پشت سر هر آنچه که دوستش می داری
و تو برای این که معشوقت را از دست ندهی
بهتر است بالاتر را نگاه نکنی
زیرا ممکن است چشمت به خدا بیفتد
و او آنقدر بزرگ است
که هر چیز پیش او کوچک جلوه می کند
 

پشت سر هر معشوق ، خدا ایستاده است
اگر عشقت ساده است و کوچک و معمولی
اگر عشقت گذراست و تفنن و تفریح
خدا چندان کاری به کارَت ندارد
اجازه می دهد که عاشقی کنی
تماشایت می کند و می گذارد که شادمان باشی
. . .
 
 
اما هر چه که در عشق ثابت قدم تر شوی
خدا با تو سختگیرتر می شود
هر قدر که در عاشقی عمیق تر شوی و پاکبازتر
و هر اندازه که عشقت ناب تر شود و زیباتر

بیشتر باید از خدا بترسی

زیرا خدا از عشق های پاک و عمیق و ناب و زیبا نمی گذرد
مگر آنکه آن را به نام خودش تمام کند

 پشت سر هرمعشوقی ، خدا ایستاده است

و هر گامی که تو در عشق برمی داری
خدا هم گامی در غیرت برمی دارد
تو عاشق تر می شوی و خدا غیورتر

و آنگاه که گمان می کنی معشوق چه دست یافتنی است
و وصل چه ممکن و عشق چه آسان
خدا وارد کار می شود و خیالت را درهم می ریزد
و معشوقت را درهم می کوبد

معشوقت ، هر کس که باشد
و هر جا که باشد و هر قدر که باشد

خدا هرگز نمی گذارد میان تو و او ، چیزی فاصله بیندازد
معشوقت می شکند و تو ناامید می شوی

و نمی دانی که ناامیدی زیباترین نتیجه عشق است

ناامیدی ازاینجا و آنجا
ناامیدی از این کس و آن کس
ناامیدی از این چیز و آن چیز

تو ناامید می شوی و گمان می کنی
که عشق بیهوده ترین کارهاست
و برآنی که شکست خورده ای
و خیال می کنی که آن همه شور و آن همه ذوق
و آن همه عشق را تلف کرده ای

ا
ما خوب که نگاه کنی
می بینی حتی قطره ای از عشقت
حتی قطره ای هم هدر نرفته است

خدا همه را جمع کرده و همه را برای خویش برداشته
و به حساب خود گذاشته است

 

خدا به تو می گوید:
مگر نمی دانستی
که پشت سر هر معشوق خدا ایستاده است؟

تو برای من بود که این همه راه آمده ای
و برای من بود که این همه رنج برده ای
و برای من بود که اینهمه عشق ورزیده ای

پس به پاس این ؛
قلبت را و روحت را و دنیایت را وسعت می بخشم
و از بی نیازی نصیبی به تو می دهم
.
و این ثروتی است که هیچ کس ندارد
تا به تو ارزانی اش کند


 
فردا اما تو باز عاشق می شوی
تا عمیق تر شوی و وسیع تر و بزرگ تر و ناامیدتر
تا بی نیازتر شوی و به او نزدیکتر
راستی:
اما چه زیباست
و چه باشکوه و چه شورانگیز
که پشت سر هر معشوقی خدا ایستاده است 

 عرفان نظر آهاری

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

پ.ن 1 : خیلی وقت پیش ها توی این وبلاگ خونده بودمش ، دیدم قشنگه گفتم شماها هم بخونین (حیفه اگه نخونده رد شین...حالا از ما گفتن!)

فعلآ همین
خوشتون باشه
تا بعد

 


نوشته شده در دوشنبه 89/4/28ساعت 2:0 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

وقتی 8ماه پیش قرار شد به مدت 15روز (!!) بریم خونه مادربزرگم و اینجا رو خالی کنیم واسه یه سری تغییرات و تعمیرات ، چقدر سختم بود...از اینکه باید کامی رو می ذاشتم کنار هال....از اینکه یه سالن بزرگ بود و یه اتاق که هر سه تامون همه چیزهامون رو اونجا گذاشته بودیم...یا اینکه من اون جای دنجی که داشتم رو دیگه نداشتم...از اینکه تا دو هفته هرچی رو می خواستیم - نبود و اون خونه بود...(آخه ما فقط یه سری وسایلمونُ بردیم و بقیه اونجا بود)...از اینکه...

اما حالا که فکرشو می کنم می بینم عادت کرده بودم
وقتی پای کامپیوتر هستم - پیش مامان و بابا باشم و باهاشون حرف بزنیم و شام بخوریم و اینا...
یا کامیپیوتر جلوی چشمم باشه و ببینم کجا چه خبره...
عادت کرده بودم به اینکه موقع خواب صدای خروپف ِ بابا رو بشنوم...
یا غر زدنهاشون وقتی Alarm گوشی خودشو می کشت که واسه نماز بیدار شم و مامان و بابا بیدار می شدن و من................همچنان خاموشش می کردم و 5دقیقه بعد باز می زنگید! (این اواخر مامان دیگه آهنگ Alarm رو حفظ شده بودن ... توی هر شهر غریبی می شه باتو موندنی شد/ قصه هزارویکشب میشه بود و خوندنی شد...با تو هر جهنمی می شه بهشت / با تو میشه صدهزار قصه نوشت.....)

پنجشنبه دیگه همه بسیج شدن و وسایلُ آوردیم خونه خودمون...

دیشب با مامان یه سر دیگه رفتیم اون خونه تا تتمه وسایل رو بیاریم...یه جورایی دلم گرفت. به مامان می گفتم چقدر اولش سختمون بود و چقدر عادت کرده بودیم این اواخر...چقدر اتفاقها افتاد تا اینجا بودیم...
یاد ِ اون شب افتادم که عمه م خبر دادن حال شوهر عمه م بده و منم نفهمیدم چه جوری تا خونه شون دویدم.(خونه عمه م یه کوچه باهامون فاصله داشت)


خلاصه که اینجوریاست...
الآنم من دارم در یک اتاق که شباهت بسیار زیادی به بازارِ شام دارد و احتمالآ شتر با بارش گم خواهد شد ، مثل ِ اینایی که هیچ جا هیچ کاری ندارن (!) اینجا رو به روز می کنم!!

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

پ.ن 1 : عروسی بهار هم به خوبی و خوشی برگزار شد و جای همگی مخصوصآ زینت خیلی خالی بود.
پ.ن 2 : تا امروز که باشه 22نیر - هنوز به هیچ نحو خاصی تابستان خود را نگذرانده ام!!

پس فعلآ همین
خوشتون باشه
تا بعد...

 *بعد نوشت ِ آهنگی!! :
دلم برات پر میزنه برای مهربونیات...(آهنگ روی وبلاگ - گروه پارت)

 


نوشته شده در سه شنبه 89/4/22ساعت 4:19 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

   1   2   3      >

Design By : Pichak