سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خبببببببببببببب

قضیه رسید به اونجا که همسرجان خبر داد مرخصی اون یه روزش اوکی شده و قرار شد بریم... تماسی با خواهرجان گرفتیم و از اوضاع اونجا مطلع شدیم که آیا جایی واسه ما هم که بریم هست و چی ببریم و این ها و سپردیم بهش که به بقیه همسفری ها نگه!
همسرجان هم از اداره برگشت خونه ما و شام خوردیم.
من قرار شد ساک ببندم و همسرجان هم بخوابه که صبح بعد از نماز بریم...

از اونجایی که دیگه همسرجان خونه نرفت و ماهگردمون هم نزدیک بود ، کادوی ماهگرد که یه پیراهن بود رو  بدینوسیله تقدیمش کردم  که توی سفر بپوشه مؤدب

همه چی رو جمع کردم و بساط صبحانه رو هم گذاشتم که توی راه بخوریم و ساعت 7 راهی شدیم...
صبحانه رو توی ماشین خوریم...
اینجا وایسادیم میوه خوردیم و عکس گرفتیم...
یه کم از مسیر رو هم من نشستم پشت ماشین و مثلآ همسرجان قرار شد استراحت کنه...

بین راه هم یه اس زدم به مریم خانم(همون همسفری که تهران بود) که:
سزاست روز 13 من تنها توی خونه باشم و شما مسافرررررررت؟؟ خیلی نامردین! (یه :دی هم توی دلم گفتم)

مریم خانم هم حسااااااابی دلش برام سوخته بود و اس زد که خیییییلی جات خالیه و بی تو صفایی نداره و از این حرفا...
منم گفتم پس عجالتآ نهار نخورین تا ما بیایم :دی
و طبیعتآ اس ام اسی رسید مبنی بر اینکه : خودت خییییییییییییلی نامردی دعوا

خلاصه رسیدیم تهران و به کمک GPS گوشی و لطف هموطنان تهرانی (!!!) آدرسو پیدا کردیم و مکان وعده شد امامزاده صالح...
دیگه وقتی به هم رسیدیم همه کلی ذوق کردن و خوشحال شدن و از همسرجان تشکر کردن که اومد و از این حرفا...بعدم که نماز و زیارت...

تصمیم داشتن نهار بگیریم و بریم پارک جمشیدیه...........................
بنا به دلایلی اصلآ و ابدآ دلم نمی خواست بریم اونجا ... من تا خود ِ تهرانشم کلی با خودم کلنجار رفته بودم و چه برسه به اینکه رسیده و نرسیده قرار باشه بریم جمشیدیه!!!!
خلاصه با اینکه مطمئن بودم به اونجا برسیم به مشکل بر میخورم اما به خدا توکل کردم و دیگه هیچی نگفتم....
ولی مثه اینکه خدا هم خوب حالمو فهمید و با اینکه ماشین هارو پارک کردیم و وسایل رو هم تا نیمه راه بردیم، یهویی دایی محسن (همسفری) گفتن خیلی راهه و بریم ماشینها رو بیاریم و این برگشت همان و دور خودمان چرخیدن همان و جمشیدیه نرفتن هم هماااااااااااااان...(و صد البته ما توی دلمان گفتیم هوررررررررررراااااااااااا) و بدینوسیله نهار اون روز رو در میدان شهید باهنر تهران خوردیم!!!

عصر هم رفتیم برج میلاد...
اونجا هم خیلی خوب بود و خوش گذشت...
کلی عکس گرفتیم و یمناسبت ماهگرد هم همسرجان یه جفت از این لک لک چوبی ها واسه م گرفت و یه عکس مخصووووووووووص هم گرفتیم...
تا شب میلاد بودیم و آَش و ذرت و تنقلات خوردیم و بعدم دیگه برگشتیم سمت محل اسکان...
و بدین ترتیب سیزده مان به در شد...

برنامه صبح روز بعد هم بازدید از کاخ سعد آباد...
اینم جمع همسفری ها غیراز خودم و خواهرزاده م...
توی کاخ هم من نقش لیدر رو داشتم حسابی و خیلی قشنگ همه جا رو براشون توضیح دادم! تازه جالب بود که یه عده دیگه از بازدیدکننده ها هم باورشون شده بود من لیدر هستم و اومده بودن به توضیحاتم گوش می دادن
مؤدب
راستی یه کلاغ هم شد هدیه ماهگرد از کاخ سعدآباد
پوزخند

بعدشم که واسه نهار رفتیم دربند...
 
ما در رستوران
من در حال انتخاب این چیز ترش ها

بعدشم رفتیم آزادی...اونجا هم قشنگ بود و داستانی داشتیم سر تموم شدن شارژ گوشی من (آخه توی سفر اصولآ گوشی من ، دوربین عکاسی هم هست...)

و بازهم بدین ترتیب چهاردهمان هم به در شد...

صبح پنجشنبه هم کللللللللللللی توی تهران گشتیم دنبال حلیم فروشی که آخرش موفق شدیم و صبحانه رو توی یه پارک خوردیم و حرکت کردیم سمت قم...
برای نماز ظهر حرم بودیم و بعدم که خیلی اتفاقی غذاهای حرم نصیبمون شد (هر خانواده یکی!) و بعدم داستانی داشتیم سر اینکه ماشین دایی محسن رو جرثقیل برده بود!
کلآ انگار قمی ها این مدلی اند...

عصر هم کاشان و خانه بروجردی ها و طباطبائی ها که با خستگی هرچه تمامتر طی شد ولی خوش گذشت...

و نهایت شب در دیار خودمان...

در طول سفر درموارد مختلف رفتارهای همسرجان رو زیر ذره بین داشتم و هربار هم خداروشکر میکردم که چنین مردی رو دارم...توجهش به من و کوچکترین خواسته هام ، توجهش به جمع و حس مسئولیتش، صبوریش توی مسائل و...

خلاصه این هم گزارشی بود از سه روز آخر تعطیلات ما...
خداروشکر همه چی خوب بود و خوش گذشت...

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

پ.ن 1 : خیلی طولانی شد و طی سه مرحله تکمیل شد...اگر خسته کننده شد ، ببخشید (مشکل خودتونه بلبلبلو)
پ.ن 2 : اولش می خواستم گوشیمو عوض کنم ، بعدش گفتم تبلت میخرم ، پیشنهاد مینی لپ تاپ دادند و حالا نهایتش ختم شد به
ایــــــــــــــــــــــــنمؤدبمبارکم باشه :دی
پ.ن 3 : نیازی هست که بازم تکرار کنم عکسا با علامت گیره لینک شده در متن؟؟!!
پ.ن 4 : یه پست دیگه هم خیلی وقته توی ذهنمه واسه نوشتن که در اولین فرصت می نویسم...
پ.ن 5 : شهادت حضرت فاطمه رو هم تسلیت میگم...

فعلآ همین انگار
خوشتون باشه
تا بعد...

*بعدنوشت.سه شنبه 27فروردین :
بعضی وقتا از حرفایی که میزنم پشیمون می شم...یا کلآ بعدش سرحساب می شیم سوءتفاهم بوده...اما خب در همون لحظه به هردومون بد میگذره...
حتی اگه اشتباه از من باشه و اون روی خودش نیاره...یا اشتباه از اون باشه و من ول کن قضیه نباشم.....
بعضی وقتا از بحثای کوچیکی که توش هرکدوم حرف خودمونو میزنیم می ترسم!!...از آینده...از وقتی که زیر یه سقف باشیم...از وقتی که دیگه شاید مثه الآن قضیه "دوست داشتن" توی بحت ها پررنگ نباشه.......اونوقت احتمالآ من می مونم و...............................

 

 


نوشته شده در یکشنبه 92/1/25ساعت 1:59 صبح توسط زهره نظرات ( ) |


Design By : Pichak