سفارش تبلیغ
صبا ویژن

و اما مشهد.....

صبح پنجشنبه که از تهران رسیدیم ، درحالیکه هنوز هیچی از وسایل مربوط به سفر رو جمع نکرده بودم، خوابیدم تا 11
اما بعدش که پا شدم و رفتیم فرودگاه بدجور خوابم میومد و روی پا بند نبودم..یعنی اگه 3ثانیه چشمام بسته می موند می افتادم!! کلآ آثار همه خستگیای روز قبلش یهویی خودشو نشون داد...
توی هواپیما هم چندتایی عکس از ابرا گرفتم و یه کم خوابیدم تا رسیدیم مشهد...اولش که تایرشو باز کرد و نشست ، گفتم خب به سلامتی تایرها باز شد و نشست حالا باید ببینیم ترمزشم میگیره یا احیانآ میخوریم توی دیوار :دی
اینم عکس از ابرا:

تورو می بینم از اونورا ابرا...

خلاصه رسیدیم و رفتیم هتل و مقدمات پذیرش انجام شد...خب از اونجایی که هتل های قبلی 4ستاره بودن و این 3ستاره وقتی وارد شدیم یه کم خورد توی ذوقم اما خب بعدش دیدم نه همه چی مرتب و تر و تمیز و خوبه...
مثلآ هتل ایران اینجوری بود ، این هتل اینجوری :دی

نمیدونم یادتونه یا نه اما گفته بودم که چندوقت بود خواب میبینم که تا نزدیکی های حرم میرم اما به حرم نمیرسم..این خواب رو 3-4بار به شکل های مختلف می دیدم...یا توی صحن ها گم میشدم یا به فلکه آب (روبروی باب الرضا) می رسیدم اما بیدار میشدم یا میرفتم سمت حرم و همون پله هایی که دقیقآ رویروی ضریح هست و همیشه اونجا میشینم اما مثلآ پله ها رو خراب کرده بودن و خلاصههههههههههههههههه بدجوری روم اثر گذاشته بود این خواب ها...
مثلآ بعد از اینکه مریم (قوی عزیز) گفته بود که مجسمه یه پرنده رو گذاشتن فلکه آب ، خواب میدیم که میرم دنبال اون مجسمه که عکس بگیرم و حرم رو نمی دیدم.
فقط خودم میفهمم که چقدر اعصابم بابت این خواب ها خورد بود...
مسیری هم که تاکسی فرودگاه اومد از سمت حرم نبود و نشد همون اول حرم رو ببینم ، واسه همینم بعد از پذیرش هتل پیاده رفتم طرف خیابون و دیگه وقتی حرم رو دیدم همه صحنه های خوابهام اومد توی ذهنم و بغضم ترکید..........جوری بود که با تردید جلو می رفتم و همه ش میگفتم تا اینجاشو اومدم ببینم بعدش چطور میشه...
از اونجایی که من اون اطراف رو زیاد رفتم دیگه خیلی بلد شدم و یه جورایی از همه جاش خاطره دارم...........

از عکسی که مریم گذاشته بود سمت اون پرنده رو حدس زده بودم و رفتم که پیداش کنم..دقیقآ روبروی هتل اترک بود و این عکسو گرفتم:


اما دیگه از زور خستگی چشمام سیاهی میرفت...رفتم هتل خوابیدم و قرار شد هممون استراحت کنیم و بعد از شام بریم حرم...کلآ به خاطر اینکه مامان زیاد خسته نشن روزی یک بار میرفتیم حرم اما طولانی....
اون شب حرم بودیم...معمولآ دفعه اول آدم هنوز گیج میزنه میخواستم زیارت بخونم همه اینا که التماس دعا گفته بودن جلوم رژه میرفتن...خدا بگم این بهار رو چیکارش کنه که اول و آخرش هم ختم میشد به اون!!
جمعه چون شب عید بود دلم میخواست که واسه غروب و نغاره اونجا باشم چون همزمان چراغونی ها رو هم روشن میکردن...جاتون خیییییییییییلی خالی که چقدر باصفا بود..خیلی حال داد.
بعد از نماز هم باز یه نغاره مفصل تر زدن واسه شب عید...اینم چراغونی ها:

مشهد...شب ولادت حضرت فاطمه

اون شبم با مامان اینا برگشتم هتل و بعدش باز آخرشب رفتم طرف حرم...خوبیه اون خیابون اینه که روز و شب و صبح و ظهرش یه جوره...مغازه ها بازن ، کلی آدم هست و شلوغه..کلآ خیلی دوست می دارم!
حرم و صحن آزادی و پای حوض و......

پای حوض نقره ، گوشم رو به گلدسته ها ....نشستم

مشهد..صحن آزادی


تا نزدیک 3 اونجا بودم...

باز به همون دلایل ِ شرایط مامان جای تفریحی نرفتیم..فقط همون دور و ور گشتیم و یه کم خرید کردیم  و سوغاتی و اینا...
از یکی از دوستام تعزیف بهشت ثامن رو شنیده بودم که یه قبرستون هست زیر صحن آزادی..از یکی خادم ها ورودیشو پرسدیم و فرداش یه سر زدم..قشنگ بود => کلیک

برگشتمون هم که ظهر دوشنبه بود،دیگه شب دوشنبه تا 2 با مامان موندیم حرم، مامان دیگه زیارت وداع رو خوندن اما من گفتم بازم برمیگردم...
مامان رو رسوندم هتل و نزدیک 3 رفتم تا اذان و نماز صبح...
ریا نباشه دفعه اولی بود که نماز صبح جماعت میخوندم :دی
اما دیگه معرکه بودااااااااااا
یه نسیم خنک ، روبروی ضریح ، پای فواره های حوض صحن آزادی و صدای اذان صبح............
بعدشم زیارت وداع و اشک و بغض و اینها...
یه شیرکاکائو داغ از دم باب الرضا ، دوتا بلوز واسه سوغاتی بچه ها و دیگه هتل!

صبحش هم دیگه اتاق رو تحویل دادیم و رفتیم فرودگاه...اینم یه عکس هوایی از توی هواپیما از حرم...خودتون حرم رو پیدا کنین :)


درمجموع خدا رو شکر سفر خیلی خوبی بود، خدا رو شکر که مشکلی پیش نیومد ، خیلی هول داشتم واسه مامان...

اینم از جریانات مشهد...

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

 

* خوشامد گویی نوشت 31 اردیبهشت:
مدتها بود که موقع دور هم جمع شدن ها و بیرون رفتن ها و کلآ شمارش های خانوادگی ماها 14تا بودیم...(خودمون و خانواده خواهر و برادرها)
و صد البته همگان بر این عقیده بودند که یا همسر فرضی بنده 15مین نفر است و یا دومین برادرزاده...!
من هم به رسم انجام وظیفه ، بالاخره برای ورود این پانزدهمین نفر رضایت دادم و امشب رسمآ به جمع ما پیوست.........
خیلی دوستش دارم..خب قطعآ اگه دوستش نداشتم که اوکی نمی دادم!
تا الآنم داشت بر و بر منو نگاه میکرد اما الآن دیدم خوابش برده...الهههههههههههههههههههی چراغ هم توی چشمش هست اما گفتم از الآن بهش رو ندم که پر رو شه چشمک

وظیفه م بود که ورودشو به خونمون اینجا ثبت کنم...

خیلی فکر کردم به اینکه من که عکس خودمو نذاشتم اینجا ، حالا عکس اونو بذارم یا نه...اما میذارم که شماها هم نظرتونو بگین این شما و این هم عضو جدید خانواده ی ما : کلیک لطفآ :)


فعلآ...



نوشته شده در یکشنبه 91/2/31ساعت 3:15 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

خبببببببببببببببببببب
من برگشتممممممممممممممممممممم
فعلآ هم دیگه قرار نیست جایی برم :دی

مشهد هم خدا رو شکر همه چی خوب بود و خوش گذشت...

اما اول آنچه که به ما در نمایشگاه کتاب گذشت ( هرکی ندونه حالا فکر میکنه من از صبح تا شب داشتم توی نمایشگاه کتاب می گشتم :)) )

هفته پیش بعد از کلی کش و قوس با رضا (داداش کوچیکه) که چهارشنبه بریم ، نه سه شنبه بریم و بعدش اینکه اصش کلآ نریم و اینا ، صبح سه شنبه قرار شد که آخرِ ِ شب راهی بشیم...از اولش هم به مهسا (نوه عمه جان) پیشنهاد دادم که بیا بریم...و به همین ترتیب عصر سه شنبه بلیط گرفته شد برای ساعت 1 و این در حالی بود که از اونور هم برای ظهر 5شنبه بلیط مشهد داشتیم...
خلاصههههههههههههههههه
من و مهسا + رضا و خانمش و مهدی رفتیم که بریم...
حالا دیگه بگذریم از اینکه توی اتوبوس با مهسا چقدر خندیدیم و اتوبوس رو نصفه شبی گذاشته بودیم روو سرمون و پسری که صندلی جلویی ما بود چقدر حرص خورد از دستمون...
تا ساعت 4 که طبیعتآ بیدار بودیم و بعدشم که وقت خوابمون شد...آقا من هرررررررررکاری کردم نتونستم جامو درست کنم که بخوابم...مثلآ اتوبوس vip بود اما یه جورایی ناراحت تر بود!! و نهایتآ هم به این نتیجه رسیدم که هیچ استعدادی در خوابیدن توی اتوبوس ندارم!!!

صبح حدود ساعت 7 رسیدیم ترمینال...

اولش میخواستیم بمونیم ترمینال اما بعدش من و مهسا گفتیم میریم سمت مصلی..البته قبلشم چایی گرفتیم و با کیک مثلآ صبحانه خوردیم.
یه اتوبوسی بود که میگفت میره نمایشگاه و من و مهسا هم با نهایت اعتماد به نفس سوار شدیم و فکر میکردیم مثلآ ایستگاه آخر نمایشگاس..اما همون ایستگاه اول دیدیم انگار اکثرآ پیاده شدن و منم به مهسا گفتم بدو همینجاااااااس...خلاصه خیلی قشنگ نزدیک بود همون اول کار گم شیم :))

نه که خیلی برنامه فشرده و لیست بلند بالا واسه خرید کتاب داشتیم ، این بود که اول به شناسایی موقعیت های موردنظر پرداختیم (مدیونین اگه فکر کنین منظورم غرفه عمو پورنگ اینا بودااااااااااااااااا) کلآ یه دوری زدیم و منتظر موندیم که درهای نمایشگاه به روی مشتاقان گشوده شود!
قشنگترین جای نمایشگاه هم حیاط یاسش بود:


قبل از رفتن با رویا قرار گذاشته بودیم که همو ببینیم و به اکی جون و ندا اینا هم خبر دادم که دارم میام...

خلاصه رویا با وجود گرفتاری اون روز و تنگی وقتی که داشت ، اومد و باز بگذریم از این که با چه مکافاتی همو پیدا کردیم و من شمال غربی نمایشگاه بودم و اون جنوب شرقی!! اما آخرش به هم رسیدیم و در همون وقت کم کلی گفتیم و شنیدیم و عکس گرفتیم و بخاطر اینکه کار داشت زود رفت...
*برای رویا: ممنون که با وجود اینکه اونروز اینهمه کار یهویی داشتی بازم این راه رو اومدی که ببینمت..ببخشید که انداختمت توی زحمت..هرچند کم باهم بودیم اما به من که خوش گذشت و مهسا هم حسابی دوست داشته بود تو رو...


باز از اونجایی که مهسا اصلآ قصد نداشت که غرفه عمو پورنگ باشه ، پرسیدیم امروز میاد خودش یا نه و گفتن میاد و مهسا هم با دوستاش تماس گرفت و خلاصه جمع اونا هم جمع شد و تا جایی که خبر دارم حسابی بهشون خوش گذشت...

در همین فاصله هم اکی جون زنگید و قرار شد که ظهر رو با هم باشیم...منم دیگه مهسا رو سپردم به زن داداش جان و ازشون جدا شدم.

پرس و جو کنان مسیری که باید میرفتم سر قرار با اکی جون اینا رو پیدا کردم و اکی جون هم با داداشش و شمیم اومدن...وااااااااااای اگه بدونین چقد دلم واسه شمیم تنگ شده بوووووووووووووووووووود البته واسه اکی جون هم تنگ شده بوداااااااااا اما خب واسه شمیم یه جور دیگه...
اولش قرار بود بریم بوستان گفتگو واسه نهار و نمایشگاه گل و گیاه...
اما وقتی رسیدیم دیدیم اون روز رستوران مورد نظر کلآ تعطیل بوده :)))
کلی با اکی جون خندیدیم و یاد روزی کردیم که اینجا بودن و ساعت 5 رفتیم رستوران زاگرس و نهار نداشت..بعدشم که به مجتبی (همون داداشی معروف خودمون دیگه) گفتیم اونم کلی خندید و گفت اینم تلافی زاگرس :))

خلاصه از اینور مهدی (داداش اکی جون) میگفت بریم فلافل بخوریم  و از اونورم در حالیکه ساعت از 3 گذشته بود داداشی رفت و یه رستوران رو باز نگه داشت تا ما برسیم بهش :))
دیگه کم کم داشت آثار خستگی نخوابیدن شب تا صبحش و کلی راه رفتن توی نمایشگاه در من آشکار میشد (چه جمله ای شد!!) اما دور هم خیلی خوب بود و خوش گذشت..راستی اسم رستورانش چی بود داداشی؟؟؟
بعد از نهار هم رفتیم خونه شون و با شمیم توی اتاقش کلی بازی کردیم و چایی و میوه و اینا...و بعدم نمایشگاه گل و گیاه...
خیلی خیلی شلوغ بود و وقت ما هم کم اما خیلی قشنگ بود و ارزش دیدن داشت..فضای خیلی قشنگی درست کرده بودن...اونجا گشتیم و عکس گرفتیم...



و در این میان نکته هیجان انگیزش مسافت بین جایی که داداشی ماشین رو پارک کرده بود و نمایشگاه بود که فکر کنم خیلی بود :)))) آخی تازه اکی جون که بیشتر راه شمیم رو هم بغل کرده بود...
دیگه طی تماس با رضا اینا قرار شد که برم ترمینال که بازهم اکی جون اینا زحمت رسوندنم به ترمینال رو کشیدن...
شمیم میگفت خاله نرو..هرکی میاد خونه ما شب می مونه...گفتم نه خاله و نمیشه و باید برم...بعدش گفت باشه برو (قربونش برم مننننننننننننننن..جیگرررررررردوست داشتن)
راستی آقای داداشی پس کو عکسااااا؟؟؟
*برای خانواده داداشی: خیلی خوشحال شدم از اینکه بازم دیدمتون و بازم ممنون بابت زحمتها...خیلی خوش گذشت و منتظرم که بیاین :)

هیچی دیگه...
ساعت 8 ونیم ترمینال..بلیط واسه یه ربع به 12..در حالیکه فرداش هم باز مسافر بودم...
یه دوری توی شهروند زدیم و شام خوردیم و دیگه توی اتوبوس هم بچه های خوبی بودیم و خوابیدیم و ساعت 5 هم رسیدیم و خوابیدم تا 11 و وسایلمو جمع کردم و فرودگاه و پیش و به سوی مشهد.................

*برای ندا: جیگیلی جونم ببخش که اینقدر برنامه هام نامعلومه و نشد زودتر خبر بدم بهت..خیلی خیلی دلم میخواست ببینمت اما خب می دونم که هماهنگ کردن یهویی سخته...ایشالا فرصتی پیش بیاد که از زودتر بشه جورش کنیم :) و بووووووووووووووووووووووس


خب دیگه اینم از سفر تهران...خدائیش حال کردین من چقدرشو توی نمایشگاه کتاب بودم؟ :))
یه جورایی طولانی شد اما تازه کلیشو نگفتم...
سرم هم دردمیکرد نشد آن طور که باید حق مطلبو ادا کنم. فعلآ اینا رو داشته باشین تا بعد مشهد رو بگم!

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

پ.ن 1: کامنتای پست قبلو تآیید کردم و جوابیدم..سر فرصت میام سر میزنم به همه...
پ.ن 2: دوستی که خطاب به ندا کامنت گذاشتی..چون نمی دونستم کی هستی کامنتت تآیید نشد! اگه دوست داشتی بگو کی هستی اگرم نه که نه!!

فعلآ همین
خوشتون باشه
تا بعد

*ظهر نوشت:
من این پست رو 4صبح نوشتم و ارسال کردم اما الآن که اومدم دیدم نیست روی وبلاگ! البته با موزیلا که میام هست...بهرحال الآن تجدید ارسال شد!!

 

فعلآ...



نوشته شده در سه شنبه 91/2/26ساعت 1:43 عصر توسط زهره نظرات ( ) |

حضاررررررررر
من فردا صبح اول وقت نمایشگاه کتاب تشریف دارم!!
نه که خیلی فرهنگی م...باید یه سر برم ببینم نمایشگاهو به خوبی برگزار کردن یا نه :دی

دوستانی که دوست دارن دور هم باشیم ، ساعت 11 زیر تابلوی wc :دییییییییییییییییییییییییییییییییییی

 

خوشتون باشه
ما هم سعی میکنیم بهمون خوش بگذره
تا بعد...

*پنجشنبه نوشت:
از نمایشگاه صبح حدود 5 رسیدیم...
بعدآ مفصلآ می تعریفم...الآن وقت ندارم!
تا یک ساعت دیگه باید فرودگاه باشیم..به مقصد مشهد :)
التماس کنین دعاتون کتم :دی
احتیاط حلال هم بکنین...هواپیماس دیگه..یهو هم سقوط کرد :دی

واسه تآیید کامنت ها و تعریف تهران و مشهد..برمیگردمممممممممممممممممممم

برگشت: دوشنبه
محل اقامت: هتل دیدار

خوشتون باشه مجددآ
اون دفعه که خوش گذشت
این دفعه هم سعی میکنیم بگذره

*مخصوص بهار نوشت: خیلی جات خالیه..خیلییییییییییییی...یهو نزایااااااااااااا :دی
*مخصوص خانواده داداشی مجتبی و خانواده شون نوشت: عجالتآ بابت پذیرائی و مهمون نوازیتون ممنون...تا بعد :)

دیر شد
خدافظظظظظظظظظظظظظظظظظظظی



نوشته شده در سه شنبه 91/2/19ساعت 11:44 عصر توسط زهره نظرات ( ) |

امروز رو خیلی قشنگ به خودم مرخصی دادم و نرفتم بنیاد!
و دیشب طی ارسال مسیجی به صاحب کارم(!!!!) گفتم که من نمیام فردا...
دلایل مختلفی داشت که داشت............

حالا اینا هیچی

عصبانیم در حد فینال جام جهانی!!!
نمی دونم چرا فعلآ نحسی افتاده در سلسله عملیات سایب.ری من؟!!!
تا دوهفته پیش جون به لب میشدم تا اف بی باز شه...بعدش که اون حل شد،
جمعه یهو سرحساب شدم که ترافیک سه ماه م تموم شده...به داداش گفتم 1گیگ بخر و خرید. از اینطرف هم شماره اینترنت adsl مخابرات رو گرفتم که ببینم چه جوریاس...تا یه مرحله ش پیش رفتم اما آخرش گفت متآسفانه الآن امکانپذیر نیست و اینا...
بعدش از شنبه هرکاری کردم دیگه کانکت نشد که نشد!!!
با پشتیبان همون شرکت قبلی تماس گرفتم اولش چرت و پرت گفت و بعدش یهو گفت با 2030 تماس داشتی؟؟؟ گفتم آره اما اوکی نشد!
گفت اینا دیگه کاری به اوکی شدنش ندارن و به محض تماس پورت تو رو از شرکت قبلی جمع میکنن!!!!! گفتم به اونا چه خب؟!!!
هیچی خلاصه پیگیر مخابرات شدیم و امروز ظهر اینترنتمون وصل شد...
و اما اصل دلیل عصبانیتم...........
هرچی پسورد IDم رو توی مسنجر گوشیم میزدم error میداد و میگفت اشتباهه!...منم توی مسنجر کامی save شده داشتم و هرچی هم فکر کردم که چی بود این پسورد یادم نمیومد...
نمی دونم چی شد این وسط که ناغافل خر شدم و تیک save مسنجر رو برداشتم و پسورد رفت که رفت!!!!!!!!
حالا از عصر تاحالا هر آنچه که به ذهنم می رسید که ممکنه زده باشم واسه پسورد زدم و نیست که نیست...ببین حالا یه بارم که حرفی از "گل" بودنم توی پسورد ها نزدم ، اینجوری شد×
بعدشم هیچ کدوم از اون گزینه هایی که برای فراموش شدن پسورد هست به کارم نمیاد!
من IDمو میخواممممممممممممممممممم :(((

تازه گفتم که حالا اون رفت ، یکی دیگه درست کنم و به اونایی که میخوام بگم ایمیل هاشونو بذارن ، اما هرکاری میکنم که بسازم نمیشه...واسه پسورد هرچی رو می زنم قبول نمیکنه نمی دونم چرا؟!!
خلاصه حسابی روی اعصابم رژه رفته شده اسااااااااااااااااسی...


شنبه که بنیاد بودم خانم آموزش عالی (اینی که من بیشتر باهاش طرف هستم) داشت یه صفحه word که شامل 3تا عکس بود درست می کرد و هی از من نظر میخواست...من ساده هم فکر کردم همون یه صفحه ست و بهش گفتم بذار توی فایل اشتراک تا من روی سیستم خودم سه سوت با فتوشاپ درست کنم...
و قطعآ به همین مناسبت بود که گفتند : لعنت به دهانی که بی موقع باز شود!!!!!!!
نشون به اون نشون اونی که من فکر کردم یه صفحه س شد حدود 20 صفحه و فلش رو بیار بریز روش و ببر خونه درست کن و من 3شب تا ساعت 4صبح پای کامپیوتر بودم و.....................
حالا همه اینا یه طرف ، این ایراد های بنی اسرائیلی هم یه طرف!!! 3بار کار نهایی شد و قرار شد بره واسه پیرینت و هر بار باز یه سازی زد که اینا اگه همه ش اینجوری باشه بهتره و اونجوری باشه بهتره و این حرفا!!! که بدینوسیله من 3شب کامل گذاشتم روی این کار و باز هم نظرات بیخودی روش داده میشه!! و در نتیجه امشبم علاف این کار هستم و بدیش هم اینجاس که بعد از اینکه دیگه فکر کردم تموم شده دیگه فایلهای .psd رو نگه نداشتم وبرای بعضیاش باید از اول شروع کنم !!
یعنی هرچی می بینه داره قشنگتر میشه ، جو گیر میشه که پس حالا اینجاشم اینجوری کن! یکی نیست بهش بگه بابا داشتی با  word می زدیا حالا چرا اینقدر بی جنبه بازی در میاری؟!!!!!
والللللللللللا

قاصدکمممممممممممم :((((

اصش همین دیگه

با دلیل و بی دلیل اعصابم خورده
الآن اگه کسی دم دستم باشه قطعآ می زنمش!!!


خوشتونم باشه دیگه
همه ش که من نباید بگم که
تا بعد...



نوشته شده در سه شنبه 91/2/5ساعت 12:20 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

- بهار میگه که وقتی بارون میاد دعا کن...میگه منم هرچی بارون میاد به یادت هستم و واسه ت دعا میکنم...
- چندوقت پیش یکی از دوستان وبلاگی که عازم کربلا بود ، اس زد که دعاگوتون هستم...قرار شد بین الحرمین یادم باشه...
- یکی از همکارای بنیاد که الآن دیگه اونجا نیست و فکر نمیکردم اصلآ منو یادش باشه اس زده که در  جوار بارگاه ملکوتی حضرت معصومه دعاگویتان هستم...(از اونجایی که اسم برده بود،مشخص بود سند توو آل نبوده)
- داداشم اینا دوشنبه رفتن کربلا..زن داداشم از بین الحرمین زنگیده که زهره خیلی جات خالیه..همه ش اینجا می بینمت و خیلی دعا کردم واسه ت...
و............................

میگم: کلافه م!
میگه: "درست میشه"
میگم: تا "درست" چی باشه...؟!!

خدایا!
میدونم اگرم من بد باشم ، به حرمت اونایی که دعا میکنن ، به حرمت مکان های مقدسی که توش هستند ، دعاشون بی جواب نمی مونه...
پس به حرمت همین دعاها خودت هرجور که باید "درستش" کن...

می دونم توکلم کم شده...
می دونم خواب هایی که می بینم که مشهد هستم،توی خیابون امام رضا به قصد زیارت دارم میرم اما همیشه راهم به فلکه آب ختم میشه و به حرم نمی رسم، بی حکمت نیست...
اما خودت خوب می دونی که دلیلش چیه...من پی نشونه میگردم و هرچی بیشتر میگردم کمتر پیدا میکنم...
(توی پرانتز: این قضیه ارتباطی با پست قبل و سهم من نداره ها!!..پرانتز بسته!)

همین!

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

پ.ن 1: از دوشنبه تاحالا باز کارگر (!!) بنیاد شدم...
پ.ن 2: یه قضیه ای رو واسه دوستم تعریف میکنم ، بعد از کلی تعجب و خنده میگه: زهره! من مطمئن شدم تو مهره مار داری!!..........از اون روز تاحالا دارم فکر میکنم این حسن محسوب میشه یا عیب؟!!!
پ.ن 3: خسته م..خوابمم میاد..صبح هم باید برم..تازه مراسم زیارت عاشورا و صبحانه هم هست!
پ.ن 4: حقوق مراقبت های امتحانای ترم پیش دانشگاه رو زحمت کشیدن دیروز و به فاصله یکماه مانده به امتحانای ترم بعد ، ریختن به حساب!!! چشم نخورن واقعآ!!!
پ.ن 5: یه چادر دانشجویی خریدم!..خوشم اومد بهم میاد......واسه بنیاد به کار میاد ;)
پ.ن 6: بی سر و ته بودن این پست به من هیچ ربطی ندارد!


خوشتون باشه
تا بعد...



نوشته شده در پنج شنبه 91/1/31ساعت 2:52 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

<      1   2   3      >

Design By : Pichak