سفارش تبلیغ
صبا ویژن

و اما مشهد.....

صبح پنجشنبه که از تهران رسیدیم ، درحالیکه هنوز هیچی از وسایل مربوط به سفر رو جمع نکرده بودم، خوابیدم تا 11
اما بعدش که پا شدم و رفتیم فرودگاه بدجور خوابم میومد و روی پا بند نبودم..یعنی اگه 3ثانیه چشمام بسته می موند می افتادم!! کلآ آثار همه خستگیای روز قبلش یهویی خودشو نشون داد...
توی هواپیما هم چندتایی عکس از ابرا گرفتم و یه کم خوابیدم تا رسیدیم مشهد...اولش که تایرشو باز کرد و نشست ، گفتم خب به سلامتی تایرها باز شد و نشست حالا باید ببینیم ترمزشم میگیره یا احیانآ میخوریم توی دیوار :دی
اینم عکس از ابرا:

تورو می بینم از اونورا ابرا...

خلاصه رسیدیم و رفتیم هتل و مقدمات پذیرش انجام شد...خب از اونجایی که هتل های قبلی 4ستاره بودن و این 3ستاره وقتی وارد شدیم یه کم خورد توی ذوقم اما خب بعدش دیدم نه همه چی مرتب و تر و تمیز و خوبه...
مثلآ هتل ایران اینجوری بود ، این هتل اینجوری :دی

نمیدونم یادتونه یا نه اما گفته بودم که چندوقت بود خواب میبینم که تا نزدیکی های حرم میرم اما به حرم نمیرسم..این خواب رو 3-4بار به شکل های مختلف می دیدم...یا توی صحن ها گم میشدم یا به فلکه آب (روبروی باب الرضا) می رسیدم اما بیدار میشدم یا میرفتم سمت حرم و همون پله هایی که دقیقآ رویروی ضریح هست و همیشه اونجا میشینم اما مثلآ پله ها رو خراب کرده بودن و خلاصههههههههههههههههه بدجوری روم اثر گذاشته بود این خواب ها...
مثلآ بعد از اینکه مریم (قوی عزیز) گفته بود که مجسمه یه پرنده رو گذاشتن فلکه آب ، خواب میدیم که میرم دنبال اون مجسمه که عکس بگیرم و حرم رو نمی دیدم.
فقط خودم میفهمم که چقدر اعصابم بابت این خواب ها خورد بود...
مسیری هم که تاکسی فرودگاه اومد از سمت حرم نبود و نشد همون اول حرم رو ببینم ، واسه همینم بعد از پذیرش هتل پیاده رفتم طرف خیابون و دیگه وقتی حرم رو دیدم همه صحنه های خوابهام اومد توی ذهنم و بغضم ترکید..........جوری بود که با تردید جلو می رفتم و همه ش میگفتم تا اینجاشو اومدم ببینم بعدش چطور میشه...
از اونجایی که من اون اطراف رو زیاد رفتم دیگه خیلی بلد شدم و یه جورایی از همه جاش خاطره دارم...........

از عکسی که مریم گذاشته بود سمت اون پرنده رو حدس زده بودم و رفتم که پیداش کنم..دقیقآ روبروی هتل اترک بود و این عکسو گرفتم:


اما دیگه از زور خستگی چشمام سیاهی میرفت...رفتم هتل خوابیدم و قرار شد هممون استراحت کنیم و بعد از شام بریم حرم...کلآ به خاطر اینکه مامان زیاد خسته نشن روزی یک بار میرفتیم حرم اما طولانی....
اون شب حرم بودیم...معمولآ دفعه اول آدم هنوز گیج میزنه میخواستم زیارت بخونم همه اینا که التماس دعا گفته بودن جلوم رژه میرفتن...خدا بگم این بهار رو چیکارش کنه که اول و آخرش هم ختم میشد به اون!!
جمعه چون شب عید بود دلم میخواست که واسه غروب و نغاره اونجا باشم چون همزمان چراغونی ها رو هم روشن میکردن...جاتون خیییییییییییلی خالی که چقدر باصفا بود..خیلی حال داد.
بعد از نماز هم باز یه نغاره مفصل تر زدن واسه شب عید...اینم چراغونی ها:

مشهد...شب ولادت حضرت فاطمه

اون شبم با مامان اینا برگشتم هتل و بعدش باز آخرشب رفتم طرف حرم...خوبیه اون خیابون اینه که روز و شب و صبح و ظهرش یه جوره...مغازه ها بازن ، کلی آدم هست و شلوغه..کلآ خیلی دوست می دارم!
حرم و صحن آزادی و پای حوض و......

پای حوض نقره ، گوشم رو به گلدسته ها ....نشستم

مشهد..صحن آزادی


تا نزدیک 3 اونجا بودم...

باز به همون دلایل ِ شرایط مامان جای تفریحی نرفتیم..فقط همون دور و ور گشتیم و یه کم خرید کردیم  و سوغاتی و اینا...
از یکی از دوستام تعزیف بهشت ثامن رو شنیده بودم که یه قبرستون هست زیر صحن آزادی..از یکی خادم ها ورودیشو پرسدیم و فرداش یه سر زدم..قشنگ بود => کلیک

برگشتمون هم که ظهر دوشنبه بود،دیگه شب دوشنبه تا 2 با مامان موندیم حرم، مامان دیگه زیارت وداع رو خوندن اما من گفتم بازم برمیگردم...
مامان رو رسوندم هتل و نزدیک 3 رفتم تا اذان و نماز صبح...
ریا نباشه دفعه اولی بود که نماز صبح جماعت میخوندم :دی
اما دیگه معرکه بودااااااااااا
یه نسیم خنک ، روبروی ضریح ، پای فواره های حوض صحن آزادی و صدای اذان صبح............
بعدشم زیارت وداع و اشک و بغض و اینها...
یه شیرکاکائو داغ از دم باب الرضا ، دوتا بلوز واسه سوغاتی بچه ها و دیگه هتل!

صبحش هم دیگه اتاق رو تحویل دادیم و رفتیم فرودگاه...اینم یه عکس هوایی از توی هواپیما از حرم...خودتون حرم رو پیدا کنین :)


درمجموع خدا رو شکر سفر خیلی خوبی بود، خدا رو شکر که مشکلی پیش نیومد ، خیلی هول داشتم واسه مامان...

اینم از جریانات مشهد...

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

 

* خوشامد گویی نوشت 31 اردیبهشت:
مدتها بود که موقع دور هم جمع شدن ها و بیرون رفتن ها و کلآ شمارش های خانوادگی ماها 14تا بودیم...(خودمون و خانواده خواهر و برادرها)
و صد البته همگان بر این عقیده بودند که یا همسر فرضی بنده 15مین نفر است و یا دومین برادرزاده...!
من هم به رسم انجام وظیفه ، بالاخره برای ورود این پانزدهمین نفر رضایت دادم و امشب رسمآ به جمع ما پیوست.........
خیلی دوستش دارم..خب قطعآ اگه دوستش نداشتم که اوکی نمی دادم!
تا الآنم داشت بر و بر منو نگاه میکرد اما الآن دیدم خوابش برده...الهههههههههههههههههههی چراغ هم توی چشمش هست اما گفتم از الآن بهش رو ندم که پر رو شه چشمک

وظیفه م بود که ورودشو به خونمون اینجا ثبت کنم...

خیلی فکر کردم به اینکه من که عکس خودمو نذاشتم اینجا ، حالا عکس اونو بذارم یا نه...اما میذارم که شماها هم نظرتونو بگین این شما و این هم عضو جدید خانواده ی ما : کلیک لطفآ :)


فعلآ...



نوشته شده در یکشنبه 91/2/31ساعت 3:15 صبح توسط زهره نظرات ( ) |


Design By : Pichak