سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خبببببببببببببببببببب
من برگشتممممممممممممممممممممم
فعلآ هم دیگه قرار نیست جایی برم :دی

مشهد هم خدا رو شکر همه چی خوب بود و خوش گذشت...

اما اول آنچه که به ما در نمایشگاه کتاب گذشت ( هرکی ندونه حالا فکر میکنه من از صبح تا شب داشتم توی نمایشگاه کتاب می گشتم :)) )

هفته پیش بعد از کلی کش و قوس با رضا (داداش کوچیکه) که چهارشنبه بریم ، نه سه شنبه بریم و بعدش اینکه اصش کلآ نریم و اینا ، صبح سه شنبه قرار شد که آخرِ ِ شب راهی بشیم...از اولش هم به مهسا (نوه عمه جان) پیشنهاد دادم که بیا بریم...و به همین ترتیب عصر سه شنبه بلیط گرفته شد برای ساعت 1 و این در حالی بود که از اونور هم برای ظهر 5شنبه بلیط مشهد داشتیم...
خلاصههههههههههههههههه
من و مهسا + رضا و خانمش و مهدی رفتیم که بریم...
حالا دیگه بگذریم از اینکه توی اتوبوس با مهسا چقدر خندیدیم و اتوبوس رو نصفه شبی گذاشته بودیم روو سرمون و پسری که صندلی جلویی ما بود چقدر حرص خورد از دستمون...
تا ساعت 4 که طبیعتآ بیدار بودیم و بعدشم که وقت خوابمون شد...آقا من هرررررررررکاری کردم نتونستم جامو درست کنم که بخوابم...مثلآ اتوبوس vip بود اما یه جورایی ناراحت تر بود!! و نهایتآ هم به این نتیجه رسیدم که هیچ استعدادی در خوابیدن توی اتوبوس ندارم!!!

صبح حدود ساعت 7 رسیدیم ترمینال...

اولش میخواستیم بمونیم ترمینال اما بعدش من و مهسا گفتیم میریم سمت مصلی..البته قبلشم چایی گرفتیم و با کیک مثلآ صبحانه خوردیم.
یه اتوبوسی بود که میگفت میره نمایشگاه و من و مهسا هم با نهایت اعتماد به نفس سوار شدیم و فکر میکردیم مثلآ ایستگاه آخر نمایشگاس..اما همون ایستگاه اول دیدیم انگار اکثرآ پیاده شدن و منم به مهسا گفتم بدو همینجاااااااس...خلاصه خیلی قشنگ نزدیک بود همون اول کار گم شیم :))

نه که خیلی برنامه فشرده و لیست بلند بالا واسه خرید کتاب داشتیم ، این بود که اول به شناسایی موقعیت های موردنظر پرداختیم (مدیونین اگه فکر کنین منظورم غرفه عمو پورنگ اینا بودااااااااااااااااا) کلآ یه دوری زدیم و منتظر موندیم که درهای نمایشگاه به روی مشتاقان گشوده شود!
قشنگترین جای نمایشگاه هم حیاط یاسش بود:


قبل از رفتن با رویا قرار گذاشته بودیم که همو ببینیم و به اکی جون و ندا اینا هم خبر دادم که دارم میام...

خلاصه رویا با وجود گرفتاری اون روز و تنگی وقتی که داشت ، اومد و باز بگذریم از این که با چه مکافاتی همو پیدا کردیم و من شمال غربی نمایشگاه بودم و اون جنوب شرقی!! اما آخرش به هم رسیدیم و در همون وقت کم کلی گفتیم و شنیدیم و عکس گرفتیم و بخاطر اینکه کار داشت زود رفت...
*برای رویا: ممنون که با وجود اینکه اونروز اینهمه کار یهویی داشتی بازم این راه رو اومدی که ببینمت..ببخشید که انداختمت توی زحمت..هرچند کم باهم بودیم اما به من که خوش گذشت و مهسا هم حسابی دوست داشته بود تو رو...


باز از اونجایی که مهسا اصلآ قصد نداشت که غرفه عمو پورنگ باشه ، پرسیدیم امروز میاد خودش یا نه و گفتن میاد و مهسا هم با دوستاش تماس گرفت و خلاصه جمع اونا هم جمع شد و تا جایی که خبر دارم حسابی بهشون خوش گذشت...

در همین فاصله هم اکی جون زنگید و قرار شد که ظهر رو با هم باشیم...منم دیگه مهسا رو سپردم به زن داداش جان و ازشون جدا شدم.

پرس و جو کنان مسیری که باید میرفتم سر قرار با اکی جون اینا رو پیدا کردم و اکی جون هم با داداشش و شمیم اومدن...وااااااااااای اگه بدونین چقد دلم واسه شمیم تنگ شده بوووووووووووووووووووود البته واسه اکی جون هم تنگ شده بوداااااااااا اما خب واسه شمیم یه جور دیگه...
اولش قرار بود بریم بوستان گفتگو واسه نهار و نمایشگاه گل و گیاه...
اما وقتی رسیدیم دیدیم اون روز رستوران مورد نظر کلآ تعطیل بوده :)))
کلی با اکی جون خندیدیم و یاد روزی کردیم که اینجا بودن و ساعت 5 رفتیم رستوران زاگرس و نهار نداشت..بعدشم که به مجتبی (همون داداشی معروف خودمون دیگه) گفتیم اونم کلی خندید و گفت اینم تلافی زاگرس :))

خلاصه از اینور مهدی (داداش اکی جون) میگفت بریم فلافل بخوریم  و از اونورم در حالیکه ساعت از 3 گذشته بود داداشی رفت و یه رستوران رو باز نگه داشت تا ما برسیم بهش :))
دیگه کم کم داشت آثار خستگی نخوابیدن شب تا صبحش و کلی راه رفتن توی نمایشگاه در من آشکار میشد (چه جمله ای شد!!) اما دور هم خیلی خوب بود و خوش گذشت..راستی اسم رستورانش چی بود داداشی؟؟؟
بعد از نهار هم رفتیم خونه شون و با شمیم توی اتاقش کلی بازی کردیم و چایی و میوه و اینا...و بعدم نمایشگاه گل و گیاه...
خیلی خیلی شلوغ بود و وقت ما هم کم اما خیلی قشنگ بود و ارزش دیدن داشت..فضای خیلی قشنگی درست کرده بودن...اونجا گشتیم و عکس گرفتیم...



و در این میان نکته هیجان انگیزش مسافت بین جایی که داداشی ماشین رو پارک کرده بود و نمایشگاه بود که فکر کنم خیلی بود :)))) آخی تازه اکی جون که بیشتر راه شمیم رو هم بغل کرده بود...
دیگه طی تماس با رضا اینا قرار شد که برم ترمینال که بازهم اکی جون اینا زحمت رسوندنم به ترمینال رو کشیدن...
شمیم میگفت خاله نرو..هرکی میاد خونه ما شب می مونه...گفتم نه خاله و نمیشه و باید برم...بعدش گفت باشه برو (قربونش برم مننننننننننننننن..جیگرررررررردوست داشتن)
راستی آقای داداشی پس کو عکسااااا؟؟؟
*برای خانواده داداشی: خیلی خوشحال شدم از اینکه بازم دیدمتون و بازم ممنون بابت زحمتها...خیلی خوش گذشت و منتظرم که بیاین :)

هیچی دیگه...
ساعت 8 ونیم ترمینال..بلیط واسه یه ربع به 12..در حالیکه فرداش هم باز مسافر بودم...
یه دوری توی شهروند زدیم و شام خوردیم و دیگه توی اتوبوس هم بچه های خوبی بودیم و خوابیدیم و ساعت 5 هم رسیدیم و خوابیدم تا 11 و وسایلمو جمع کردم و فرودگاه و پیش و به سوی مشهد.................

*برای ندا: جیگیلی جونم ببخش که اینقدر برنامه هام نامعلومه و نشد زودتر خبر بدم بهت..خیلی خیلی دلم میخواست ببینمت اما خب می دونم که هماهنگ کردن یهویی سخته...ایشالا فرصتی پیش بیاد که از زودتر بشه جورش کنیم :) و بووووووووووووووووووووووس


خب دیگه اینم از سفر تهران...خدائیش حال کردین من چقدرشو توی نمایشگاه کتاب بودم؟ :))
یه جورایی طولانی شد اما تازه کلیشو نگفتم...
سرم هم دردمیکرد نشد آن طور که باید حق مطلبو ادا کنم. فعلآ اینا رو داشته باشین تا بعد مشهد رو بگم!

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

پ.ن 1: کامنتای پست قبلو تآیید کردم و جوابیدم..سر فرصت میام سر میزنم به همه...
پ.ن 2: دوستی که خطاب به ندا کامنت گذاشتی..چون نمی دونستم کی هستی کامنتت تآیید نشد! اگه دوست داشتی بگو کی هستی اگرم نه که نه!!

فعلآ همین
خوشتون باشه
تا بعد

*ظهر نوشت:
من این پست رو 4صبح نوشتم و ارسال کردم اما الآن که اومدم دیدم نیست روی وبلاگ! البته با موزیلا که میام هست...بهرحال الآن تجدید ارسال شد!!

 

فعلآ...



نوشته شده در سه شنبه 91/2/26ساعت 1:43 عصر توسط زهره نظرات ( ) |


Design By : Pichak