سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روز جمعه رفتیم دیار پدر ِ پدری ِ همسرجان که بسی خوش آب و هوا بود و قشنگ و سرسبز...
کوچه باغ هایی که از کنارش جوی آب رد میشد و همه صدای آب میومد..درست همونجوری که من عاشقشم :)
اینم یه سری از عکس ها
دو توصیه:
1. برای باز شدن عکسها شکیبا باشید :دی
2. از مرورگر فایرفاکس استفاده کنید...
اگرم نخواستین ، نباشید و استفاده هم نکین :پی

 

* من در باغ همسرجان اینا

 

* همسرجان در حال لذت بردن از طبیعت :دی
(اینجا تازه نصف راه رو رفتیم.واسه اینکه دستتون بیاد ارتقاعمون چقدره اون نقطه مشکی وسط عکس برادرشوهرجان هست که داره میاد به ما برسه)


* من و همسرجان در چندقدمی فتح قله

 

* طبیعت زیبا از فراز قله

 

* اینم کوهی که فتح کردیم


 

* آب و آبشارهایی که از باغ ها به کوچه ها میریخت...

واقعآ طبیعت بکر و قشنگی بود و خیلی خوش گذشت...


قبل از رفتن به همسرجان پیشنهاد دادم که واسه برادرشوهر کیک بخریم و بریم اونجا واسه ش تولد بگیریم.
پیشنهاد پذیرفته شد و پنجشنبه رفتم واسه ش کیک و شمع و بادکنک و اینا گرفتم...
اونجا هم آخر شب بعد از شام به صورت نیمه غافلگیرانه برای براش تولد گرفتم...آخه موقعی که داشتیم بادکنکها رو باد میکردیم ، خواب بود و اتفاقآ یکی از بادکنک ها ترکید ، و اونم از خواب پرید :)) اینه که از غافلگیریه کامل در اومد :))


خلاصه اینم از سفر یک روزه ی ما...


فعلآ همین
خوشتون باشه
تا بعد...

** هوووووووورررررررررررررررااااااااااااا نوشت: با تلاشهای شبانه روزی برادرشوهر جان...عکسها به آغوش لپی بازگشششششششششششششت آفرینآفرینآفرین

 

 


نوشته شده در دوشنبه 92/2/9ساعت 1:48 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

از حرفای بی منطق و بی پایه و حرفایی که روی هوا زده میشه بدم میاد...خیلی عصبیم میکنه و نمی تونم عکس العمل نشون ندم...

* زنگ میزنه که فلان جا استخدام داره و تا فردا هم بیشتر وقت نداره..زودی سر بزن اگرم کاری داشتی بگو...
میرم سایت فلان جا...اولآ که تاریخش تا دوشنبه دیگه س نه فردا...بعدشم 25تومن ناقابل هزینه ثیت نامش، با اینکه میدونم آدم با این آزمونها به جایی نمیرسه اما جهنم 25تومنم میدیم..
جدول افراد مورد نیاز..............استان ما ، شهر ما فقط 1 نفر مرد می خواد و شهرستان های دیگه (حداقل با 3ساعت فاصله) مجموعآ 5تا زن...که تازه گزینش هم "بومی شهرستان" هست.یعنی توی اون شهرستان ها احتمال قبولی من 100% زیر صفر!
زنگ میزنم که آره! اینجوریه...اینجا اصلآ زن نمی خواد و جاهای دیگه هم اینجوری....میگه نه حالا تو بنویس!!!
میگم آخه چه کاریه؟؟!!!!
بازم اصرار که نه بنویس!!!
و وقتی میگم نه نمی نویسم، ناراحت میشه و میگه باشه پس خدافظ!!!

آخه بابا این استخدام های اینجوری حتی اگر اینجا هم میخواست احتمالش یه چیزی حدود صفر بود..اونوقت با این اوصاف من چرا باید ثبت نام کنم؟؟؟؟
تازه یه حالت ممکن بود که اگر من پارتی داشتم شااااااااااااااااااااااید تازه بازم شااااااااااااااااااااااااااید ، شرکت من توی این آزمون می تونست به درد یه مقطعی بخوره..که اونم الحمدلله نداریم!!!


* هفته پیش دوشنبه شب مشخص شده دفتر بیمه شون مشکل داره...
سه شنبه صبح رفتم و مشکلی که داروخونه گفته بوده رو حل کردم و اومدم...
چهارشنبه که باز رفتن داروخونه یه بهانه بنی اسرائیلی آورده که باز باید بریم بیمه (اینا هم شب مشخص شده)
پنجشنبه اداره بیمه تعطیله...
جمعه من بیرون شهر بودم و پیش از ظهر شنبه رسیدم...
و امروز که یکشنبه س
حالا منو صدا کردن که بیا... (یعنی از اتاقم برم پایین)
میگن دنبال بیمه نرفتیااااااااااااااااااااااا !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! حالا روم نمیشه به فلانی بگم که بعد از یک هفته هنوز این درست نشده!!!!!!
یعنی آب که میریزن توی روغن رو دیدین چه جوریه؟؟؟
من همونجور بودم!!...میگم آخه یک هفته؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ یک هفته شده این درست نشده؟؟؟؟؟؟؟؟؟
یک هفته س یا پنجشنبه جمعه ای که اون اداره ی خر تعطیل بوده و دیروزی که من نبودم و امروز؟؟؟؟؟؟؟

خب تقصیر منه که نمیتونم حرفای اینجوری رو بپذیرم؟؟؟
از حرف بی حساب کتاب ِ اینجوری متنفرم؟؟؟
من باید وفتی اون آگهی استخدامو بالا پایین کردم و دیدم هیچیش به من نمیخوره بازم بگم باشه ثبت نام میکنم؟؟؟؟
یا وقتی از دوشنبه پیش تا الآن اینجوریا شده ، حرصم نگیره از اینکه اینجوری میگن یک هفته س کارشون انجام نشده که تازه روشون نشه به فلانی بگن؟؟؟

من عصبانی ام
من خیلی عصبانی ام
و هی هم زمینه ش جور میشه
از جمعه که برادر شوهر جان زدن ویندوز لپی رو خراب کردن و علیرغم اطمینانی که بهم دادن مشکلی واسه اطلاعات موجود و عکسها پیش نمیاد ، دیروز اس دادن که همه اطلاعات پریده...
و یه سری عکسا رو فقط اونجا داشتمشون...
من اونقدر اعصابم خورده که حتی دیشبم که همسرجان خسته و کوفته از سر کار اومد و اومد دم خونه تا عینک آفتابی و سوئیشرت منو که جا مونده بود بهم بده ، از ظاهرم عصبانیت و ناراحتی میبارید و وقتی پرسید چرا اخمات توو همه...؟ گفتم یعنی نمیدونی؟؟؟
خودش فهمید اونقدر اوضاع چپ هست که نباید دور و ورم بپـــلکه و رفت!
می دونم نه تقصیر برادر شوهر بود و نه تقصیر همسرجان!!...اما من یه چیزایی واسه م مهمه!!!!!!!!! مخصوصآ عکسایی که دیگه تکرار نمیشه موقعیتش و همه ش هم با دوربین من بوده و همه ش هم پیش من بوده............

خلاصه که من عصبانیم
و بهترین راهشو خالی کردن در اینجا دیدم!

فعلآ همین
شاید وقتی آروم شدم بیام از سفر جمعه بگم و عکساشو بذارم...شایدم نیام.

خوشتون باشه
تا بعد



نوشته شده در یکشنبه 92/2/8ساعت 12:38 عصر توسط زهره نظرات ( ) |

* در ادامه سلسله مهمانی های پاگشا ، روز جمعه خونه عموجانمان دعوت داشتیم و رفتیم و خب طبق معمول به خل و چل بازی گذشت و اصلآ هم انگار نه انگار که بابا شوهر کردی و بلانسبت باید یه کم آدم وار رفتار کنی پوزخند

* بامداد شنبه هم در حالیکه آماده میشدم که بخوابم ، به یکباره صدای انفجار گنده ای آمد و به دنبالش چند ثانیه لرزش...اولش فکر کردم چیزی منفجر شد و مامان هم بیدار شدن و دیدیم لوسترها هم داره می لرزه و شصتمان خبردار شد که زلزله است! همون وقت زنگیدم به همسرجان که خونه تنها بود و پرسیدم در چه حالی؟؟ اونم که تازه خوابیده بود و از صدا پریده بود فکر زلزله رو نکرده بود...خلاصه بهش گفتم پاشو بیا اینجا که هرجور شدنی هستیم با هم بشیم!!! تازه جالبناکی این بود که زلزله طرفای ما بوده تازه یه جورایی کشوندمش در کانون زلزله :))
همه که ریختن بیرون و هیشکی خونه نمونده بود...
وای کلی از دست خواهرم اینا خندیدیم...خواهرم از صدا بیدار شده بود و لرزش رو حس کرده بود...شوهرخواهرمو بیدار کرده و میگه زلزله شد؟؟...شوهرخواهرمم میگه نه! خواهرمم میگه باشه و میخوابه!!!!خیلی خنده‌دار

* دوشنبه عصر که زنگید دیدم انگار حال نداره و به زور داره خودشو نگه می داره و حرف میزنه...همسرجان رو میگم!
هی پرسیدم که چته و چی شده و اینا تا گفت از بعدازظهر تب کرده و گلاب به روتون چیز و اینا...و الآنم رفته بود دکتر...
از اون طرف مامانش اینا هم مسافرت هستن و میگفت میرم خونه نون خشکه و ماست میخورم...

از ما اصراررررررر که پاشو بیا اینجا و تنها نرو خونه...از اونم انگاااااااااار که نه و زشته و روم نمیشه و از این حرفا... آخرش طبق معمول ما پیروز شدیم و قرار شد بیاد.ضمن اینکه تمامی حالات گفته شده هم ویروسی است که به تازگی انتشار یافته است!!
خلاصه هی از مامان خانم پرسیدیم که کسی که گلاب به روتون داره چی باید بخوره که ختم شد به پلو ماش و کباب و ماست و پونه و نون خشکه....
اینم از شوهرداری ما
مؤدب

* سه شنبه هم قرار بود با دحترعموجان بریم و مدل های مختلف یخچال فریزر ببینیم و مارک و مدل موردنظر را بیابیم تا بلکه قدمی در راه خرید جهیزیه برداریم!!!
اما از آنجا که من هنوز جهیزیه خریدنم نیومده و دلمان هم مدتی بود گشت و گذار مجردی (!!!) میخواست ، برنامه رو به هم زدم و با نوه عمه جان هم که از دانشگاه برمیگشت قرار گذاشتیم و رفتیم به سمت نمایشگاه گل و گیاه...البته تنها نکته قشنگه نمایشگاه
ایــــــــــــــــــــن ماشین بود!
بعدشم رفتیم خرید گردی و اندکی خورده ریز خریدیم و خوش گذشت و برگشنیم...

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-* 

پ.ن 1: اون پستی که قرار بود بنویسم همچنان در حال آماده سازی است و خب هرچی هم میگذره تکمیل تر میشه...معضل اصلی اینه که هی باید براش عکس آپلود کنم که خب طبیعتآ حسش نیست!!  هان یه معضل دیگه هم هست این که باید بیام بهتون رمز بدم که خب اون هم کاری است سخت دشوووووووووار خسته کننده

پ.ن 2: همین فعلآ !

 

خوشتون باشه
تا بعد...



نوشته شده در چهارشنبه 92/2/4ساعت 1:7 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

خبببببببببببببب

قضیه رسید به اونجا که همسرجان خبر داد مرخصی اون یه روزش اوکی شده و قرار شد بریم... تماسی با خواهرجان گرفتیم و از اوضاع اونجا مطلع شدیم که آیا جایی واسه ما هم که بریم هست و چی ببریم و این ها و سپردیم بهش که به بقیه همسفری ها نگه!
همسرجان هم از اداره برگشت خونه ما و شام خوردیم.
من قرار شد ساک ببندم و همسرجان هم بخوابه که صبح بعد از نماز بریم...

از اونجایی که دیگه همسرجان خونه نرفت و ماهگردمون هم نزدیک بود ، کادوی ماهگرد که یه پیراهن بود رو  بدینوسیله تقدیمش کردم  که توی سفر بپوشه مؤدب

همه چی رو جمع کردم و بساط صبحانه رو هم گذاشتم که توی راه بخوریم و ساعت 7 راهی شدیم...
صبحانه رو توی ماشین خوریم...
اینجا وایسادیم میوه خوردیم و عکس گرفتیم...
یه کم از مسیر رو هم من نشستم پشت ماشین و مثلآ همسرجان قرار شد استراحت کنه...

بین راه هم یه اس زدم به مریم خانم(همون همسفری که تهران بود) که:
سزاست روز 13 من تنها توی خونه باشم و شما مسافرررررررت؟؟ خیلی نامردین! (یه :دی هم توی دلم گفتم)

مریم خانم هم حسااااااابی دلش برام سوخته بود و اس زد که خیییییلی جات خالیه و بی تو صفایی نداره و از این حرفا...
منم گفتم پس عجالتآ نهار نخورین تا ما بیایم :دی
و طبیعتآ اس ام اسی رسید مبنی بر اینکه : خودت خییییییییییییلی نامردی دعوا

خلاصه رسیدیم تهران و به کمک GPS گوشی و لطف هموطنان تهرانی (!!!) آدرسو پیدا کردیم و مکان وعده شد امامزاده صالح...
دیگه وقتی به هم رسیدیم همه کلی ذوق کردن و خوشحال شدن و از همسرجان تشکر کردن که اومد و از این حرفا...بعدم که نماز و زیارت...

تصمیم داشتن نهار بگیریم و بریم پارک جمشیدیه...........................
بنا به دلایلی اصلآ و ابدآ دلم نمی خواست بریم اونجا ... من تا خود ِ تهرانشم کلی با خودم کلنجار رفته بودم و چه برسه به اینکه رسیده و نرسیده قرار باشه بریم جمشیدیه!!!!
خلاصه با اینکه مطمئن بودم به اونجا برسیم به مشکل بر میخورم اما به خدا توکل کردم و دیگه هیچی نگفتم....
ولی مثه اینکه خدا هم خوب حالمو فهمید و با اینکه ماشین هارو پارک کردیم و وسایل رو هم تا نیمه راه بردیم، یهویی دایی محسن (همسفری) گفتن خیلی راهه و بریم ماشینها رو بیاریم و این برگشت همان و دور خودمان چرخیدن همان و جمشیدیه نرفتن هم هماااااااااااااان...(و صد البته ما توی دلمان گفتیم هوررررررررررراااااااااااا) و بدینوسیله نهار اون روز رو در میدان شهید باهنر تهران خوردیم!!!

عصر هم رفتیم برج میلاد...
اونجا هم خیلی خوب بود و خوش گذشت...
کلی عکس گرفتیم و یمناسبت ماهگرد هم همسرجان یه جفت از این لک لک چوبی ها واسه م گرفت و یه عکس مخصووووووووووص هم گرفتیم...
تا شب میلاد بودیم و آَش و ذرت و تنقلات خوردیم و بعدم دیگه برگشتیم سمت محل اسکان...
و بدین ترتیب سیزده مان به در شد...

برنامه صبح روز بعد هم بازدید از کاخ سعد آباد...
اینم جمع همسفری ها غیراز خودم و خواهرزاده م...
توی کاخ هم من نقش لیدر رو داشتم حسابی و خیلی قشنگ همه جا رو براشون توضیح دادم! تازه جالب بود که یه عده دیگه از بازدیدکننده ها هم باورشون شده بود من لیدر هستم و اومده بودن به توضیحاتم گوش می دادن
مؤدب
راستی یه کلاغ هم شد هدیه ماهگرد از کاخ سعدآباد
پوزخند

بعدشم که واسه نهار رفتیم دربند...
 
ما در رستوران
من در حال انتخاب این چیز ترش ها

بعدشم رفتیم آزادی...اونجا هم قشنگ بود و داستانی داشتیم سر تموم شدن شارژ گوشی من (آخه توی سفر اصولآ گوشی من ، دوربین عکاسی هم هست...)

و بازهم بدین ترتیب چهاردهمان هم به در شد...

صبح پنجشنبه هم کللللللللللللی توی تهران گشتیم دنبال حلیم فروشی که آخرش موفق شدیم و صبحانه رو توی یه پارک خوردیم و حرکت کردیم سمت قم...
برای نماز ظهر حرم بودیم و بعدم که خیلی اتفاقی غذاهای حرم نصیبمون شد (هر خانواده یکی!) و بعدم داستانی داشتیم سر اینکه ماشین دایی محسن رو جرثقیل برده بود!
کلآ انگار قمی ها این مدلی اند...

عصر هم کاشان و خانه بروجردی ها و طباطبائی ها که با خستگی هرچه تمامتر طی شد ولی خوش گذشت...

و نهایت شب در دیار خودمان...

در طول سفر درموارد مختلف رفتارهای همسرجان رو زیر ذره بین داشتم و هربار هم خداروشکر میکردم که چنین مردی رو دارم...توجهش به من و کوچکترین خواسته هام ، توجهش به جمع و حس مسئولیتش، صبوریش توی مسائل و...

خلاصه این هم گزارشی بود از سه روز آخر تعطیلات ما...
خداروشکر همه چی خوب بود و خوش گذشت...

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

پ.ن 1 : خیلی طولانی شد و طی سه مرحله تکمیل شد...اگر خسته کننده شد ، ببخشید (مشکل خودتونه بلبلبلو)
پ.ن 2 : اولش می خواستم گوشیمو عوض کنم ، بعدش گفتم تبلت میخرم ، پیشنهاد مینی لپ تاپ دادند و حالا نهایتش ختم شد به
ایــــــــــــــــــــــــنمؤدبمبارکم باشه :دی
پ.ن 3 : نیازی هست که بازم تکرار کنم عکسا با علامت گیره لینک شده در متن؟؟!!
پ.ن 4 : یه پست دیگه هم خیلی وقته توی ذهنمه واسه نوشتن که در اولین فرصت می نویسم...
پ.ن 5 : شهادت حضرت فاطمه رو هم تسلیت میگم...

فعلآ همین انگار
خوشتون باشه
تا بعد...

*بعدنوشت.سه شنبه 27فروردین :
بعضی وقتا از حرفایی که میزنم پشیمون می شم...یا کلآ بعدش سرحساب می شیم سوءتفاهم بوده...اما خب در همون لحظه به هردومون بد میگذره...
حتی اگه اشتباه از من باشه و اون روی خودش نیاره...یا اشتباه از اون باشه و من ول کن قضیه نباشم.....
بعضی وقتا از بحثای کوچیکی که توش هرکدوم حرف خودمونو میزنیم می ترسم!!...از آینده...از وقتی که زیر یه سقف باشیم...از وقتی که دیگه شاید مثه الآن قضیه "دوست داشتن" توی بحت ها پررنگ نباشه.......اونوقت احتمالآ من می مونم و...............................

 

 


نوشته شده در یکشنبه 92/1/25ساعت 1:59 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

 

کلآ نمی دونستم یه شوهر به تنهایی (!!) می تونه اینقدر روی وقت آدم تآثیر بذاره!!!!
یعنی اساسآ به هیچ کاری نمی رسم...خیلی چیزا بوده که باید میگفتم و نشده و حالا که فرصت هست تا هرجا شد می گم و می نویسم...

 

* چندروز اول عید به دید و بازدید گذشت و البته پاگشا!
خیلی حال میداد عیددیدنی های امسال...همه ش عیدی های ما ویژه بود و یا بهمون کادو میدادن و خلاصه کیف داشت. یا مثلآ زندایی 
 دوباره برامون کیک گرفته بودن تا باهم ببریم.

یکی از شب ها هم رفتیم خونه بهار اینا و اونجا هم پاگشا شدیم بصرف میوه و شیرینی و چایی و شام......خوش گذشت اون شب و خداروشکر انگار همسرجان و آقا بابک هم باهم جور شدن...

 

* بعضی شب ها هم بعد از مهمونی بازی ها با همسرجان میرفتیم بیرون و خوش میگذشت...کلآ گردش آخر شبی رو خیلی دوست دارم و خداروشکر همسرجان هم پایه ست (البته اگر بقول بهار این پایه بودن به همین دوران عقد ختم نشه و ادامه داشته باشه!)

 

* روز ششم عید ، دیگه همسرجان رسمآ رفت سر کار و اتفاقآ اون شب هم شیفت بود و خب یه جورایی برای هردومون سخت بود...خلاصه یه کم به هم دلداری دادیم و رفت...!
صبح ساعت 7 دیدم گوشیم زنگ میزنه و همسرجان بود و میگه بیداری؟ گفتم بیدار شدم!!
گفت یه دقه بیا دم در...!
حالا ماهم متعجب که قرار بود بعد از اداره بره خونه شون پس چرا اینجاس؟!!
خوابالو رفتم دم در و دیدم یه ظرف حلیم و دوتا نون تازه دستشه...منم کلی ذوق زده از این حرکتش فقط نگاش میکردم و میگفتم خیلی دیوونه ااااااااااااای..و اصولآ اونم اینجور موقع ها میگه چاکریم :دی
خلاصه حلیم رو داد و رفت...

 

* جمعه نهم ، قرار گذاشتیم بریم دیدن خواهرم اینا...
میخواست رسمآ مهمونی پاگشا بکنه که خب چون خان داداش سفر بود ، موکول شد به بعدآ و دم در هم به ما گوش زد کرد که کاملآ "پا تنگ" تشریف بیارین !
واسه ظهر هم نهار درست کرده بود و قرارشد همگی بریم پارک بخوریم...
این عکسم همزمان با ساعت 16:28 و بله گفتنم از خودمون گرفتیم :دی

 

* در گیر و دار این بودیم که واسه سیزده به در چیکار کنیم و کجا باشیم...
یه شب باز خونه خواهرجان بودیم و دایی محسن اینا هم بودن (همون همسفری های معروف در چندسفر اخیرمون). اونا یهویی تصمیم گرفتن این چندروز آخر رو برن مسافرت و مقصد هم بعد از کلی کش و قوس ، شد تهران!
خب من اصولآ در دوران مجردی پایه اساسی سفرهاشون بودم دیگه...اما این بار چون حدس میزدم که همسرجان نتونه مرخصی بگیره هی میگفتم من نمیشه بیام و از این حرفا...
و خب طبیعتآ بسی ناراحت هم بودم...
اونا میگفتن اجازه ت رو میگیریم و خودت بیا اگه نتونست بیاد.اما من گفتم بدون اون توی دلم نمیره و نمیام...
همسرجان هم از اداره برگشت اونجا و قضیه رو گفتیم. و همینجور که حدس زده بودم گفت نمی تونه نره سرکار...تازه اونم با این تصمیم یهویی! (آخه اونا صبح میخواستن راه بیفتن!)
هرآنچه سعی کردم ناراحتیم رو بروز ندم نشد و همسرجان فهمید...
با اونا خدافظی کردیم و گفتم می دونم بدون من بهتون خوش نمیگذره!!!
دیدم که همسرجان داره با بعضی همکارهاش تماس میگیره ببینه کسی هست به جاش بره یا نه...اما به نتیجه نرسید و منم اون شب به حالت دپرس (!!) خوابیدم...و البته همسرجان هم دپرس از دپرسی ِ من!
فردا صبحش هم اون دوتا ماشین راهی شدند...

 

خلاصه اون روز ما هم به دپرسی گذشت تا شب که همسرجان زنگید که ساکِ ت رو ببند تا بریمممممممممممممممم...

 

خب دیگه جریانات سفر باشه واسه بعد...

 

*فردا اولین ماهگردمونه...
دیشب داشتم فیلم عقدمون رو میدیدم و دوره میکردم آنچه که گذشت...اصلآ برام قابل باور نبود که یک ماه از این ماجرا گذشته و یه جورایی اصلآ نفهمیدیدم چه جوری گذشت...؟
با همسرجان هم که حرفش بود اونم همینو میگفت...
اینجور موقع ها میگن چون بهتون خوش گذشته نفهمیدین چه جوری گذشته...
نمی گم توی این مدت هیچ دلخوری ای پیش نیومد اما هرچی که بود می ارزید به ناز کشیدن های بعدشو شیطنت هاش...

 

خدارو شکر...
خدارو شکر که بعد از یکماه یادآوری عقد خوشحالمون می کنه و نکته ای نبوده که بخوایم به بدی ازش یاد کنیم و با خیال راحت می تونیم بگیم یادش بخیییییییییییییییییر
خدارو شکر که هم همسرجان و هم من تونستیم جایگاهمون رو بین خانواده ها و فامیل بدست بیاریم و حالا دیگه هم من رو با اون می شناسن و اون رو با من...
خدارو شکر که مردی اینقدر صبور نصیبم شد که با بد قلقی های گاه و بی گاه من این قدر خوب برخورد کنه و کنارم باشه...
خدارو شکر بابت همه چی...همه باهم بودن هامون و همه خوشی هامون...
خدایا کاری کن که همیشه همینجور باشیم...
من در کنار اون خیلی چیزها رو یاد بگیرم و اون در کنار من.....

 

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

 

پ.ن 1 : گزارشات سفر پست بعدی انشاالله
پ.ن 2: از این به بعد عکسا لینک میشه بین متن و با همون علامت همیشگی مشخص هست...دوست داشتین ببینین...
پ.ن3: آهنگی که پست قبلی گفتم الآن درست شد. (لینکش از وبلاگ فرزانه کش رفتم :دی)

 

 

فعلآ همین
خوشتون باشه
تابعد...

 

 


نوشته شده در شنبه 92/1/17ساعت 4:13 عصر توسط زهره نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5      >

Design By : Pichak