سفارش تبلیغ
صبا ویژن

البته این پست رو باید شب ولنتاین می ذاشتم ، اما خب هی نبودم و نشد...
قضیه از این قرار بود که پارسال شب ولنتاین اولین شام مشترکمون رو - بعد از خواستگاری و قبل از عقد - خوردیم...اینجوری:


و آخر کار موقع خدافظی در حالی که فکر میکردم خبری از گل و کادو نیست..اینا رو بهم داد:


امسال میخواستم به یاد ِ اون پیتزا ، خودم پیتزا درست کنم که سر ِ بزنگاه خیط شدم و تون پیتزاها خشکه خشک بود و شاممون تبدیل شد به این:



و ایضآ کادویمان و البته گل مان!

کادوی من هم به همسرجان یک عدد کاپشن ِ بسیار زیبا!


*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

پ.ن 1: چرا چندوقته همه جا سوت و کور شده؟؟...اصلآ دوست ندارم اینجوری! ...دیگه آدم دست و دلش به نوشتن هم نمیره خب!

پ.ن2 : جندوقته دلم خواسته عکسا را اینجوری بذارم توی پست ها! مشکلیه؟؟

 

فعلآ هم همین!
خوشتون باشه
تا بعد

 


نوشته شده در یکشنبه 92/11/27ساعت 1:46 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

پارسال...امروز...

نمی دونم چرا زیاد جزئیات یادم نیست؟! شاید از استرس ِ زیاد ِ اون موقع!
عکس فوق ، موقعی هست که من و همسرجان (البته اون موقع جناب داماد بودن!) اومدیم توی اتاقم که حرفامونو بزنیم و 3خط ِ اولشو همسرجان نوشت و ادامه شو من!
جالبه که توی وبلاگ هم زیاد حرفی از اون شب نزدم و ختم شده به ایــــــــــــــــــن پست ...

یادمه ساعت 7 قرار بود بیان...
یادمه شب قبلش تا نزدیک 4 بیدار بودم و صبحشم کلی کار داشتیم و خسته بودم...
یادمه تا دقیقه 90 قبل از اومدنشون هنوز مردد بودم که چی بپوشم!..یا بهتر بگم بین ِ 2دست لباس گیر کرده بودم که کدومو بپوشم!
دیگهههههههههههههههه
یادمه موقع ِ اومدنشون دیگه نرفتم جایی قایم شم و بعد صِدام کنن و اینا...از همون اول اومدم و سلام علیک کردم...
یادمه خط و نشون کشیده بودم که چایی نمیارم ، اما موقعی که دوتایی می حرفیدیم ، باوجودیکه خودش اصلآ چایی خور نیست اما گفت رفتیم بیرون من چایی میخوام!
یادمه آخرشم خواهرم چایی رو ریخت و داداشم تا دم ِ مهمونخونه آورد و من تعارف کردم...
یادمه دقایق آخر ِ حضورشون من دیگه نه چیزی می دیدم و نه صدایی میشنیدم..حس خوبی نداشتم...
و این هم گلی که همسرجان آورد البته + یه جعبه نون خامه ای گُــنده!

 

و شاید الآن فقط می تونم بگم
خدایا شکررررررررررررررررررررررررررررت

 

فعلآ همین
خوشتون باشه
تا بعد

 


نوشته شده در یکشنبه 92/11/20ساعت 1:51 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

پارسال
امروز عصر
همسرجان رفت پیش ِ بابا...
یه جورایی <پیش خواستگاری>


یادش بخیر!

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

همین فعلآ
خوشتون باشه
تا بعد



نوشته شده در چهارشنبه 92/11/9ساعت 7:30 عصر توسط زهره نظرات ( ) |

* فردای ِ پست ِ قبل ، صبح جمعه بیدار شدم و به بابا اینا گفتم بریم یه کم بیابون گردی و برف ببینیم...
خلاصه به خواهرم اینا هم زنگیدم و نزدیک ظهر رفتیم.
بیابون ها سفیده سفید بودن و بین راه هم پیاده شدیم و برف بازی کردیم...خوب بود و خوش گذشت و جاتون خالی ساعت 4 و نیم یه رستوران ِ باز پیدا کردیم و نهار خوردیم!
عصر هم که برمیگشتیم به همسرجان گفتم به داداشش بزنگه و ببینه برنامه شون چیه ، بریم بیرون...
خلاصه رفتیم اونجا و با برادرشوهر ها و جاری کوچیکه و دایی ِ همسرجان ، بعد از نظرات مختلف ، رفتیم 
بــــــــــــــــــــــــــولینگ!
اولش بازی بقیه رو که دیدیم حس کردیم دفعه اولمونه و ناشی هستیم ، اما خب زود یادگرفتیم و بازی رقابتی شد...خیلی خندیدیم و خوش گذشت :)
بعدشم هی گفتیم شام چیکار کنیم و نهایتآ رفتیم پیتزا خوردیم...

بعد از مدتها سکون و یکنواختی ، اون جمعه مون یهویی خوب پر شد و خوش گذشت...

* از اول هفته ، درحالی که همچنان حلقه ی محترم مان (!!) گم شده بود ، گیر دادم به همسرجان که من بازم می خوام برم اونجا رو بگردم و اینجوری ول نمی کنم و از این حرفا...
اونم هی میگفت بابا بقیه همه هرروز دارن برات میگردن و منم صبح اونجا بودم و نیست و اینا...میگفت میای و اعصابت خورد میشه و بی خیالش شو و فدای سرت...! اما آخه آب نشده بود بره توی زمین که!!...مخصوصآ که محل رفت و آمد هم نبود که بگیم کسی برداشته! (توضیح عرض شود روزی که برف میومد،رفتیم بیایون روبروی دانشگاه عکس بگیریم و حلقه م در حالیکه پالتومو از برف می تکوندم از دستم در وسعت بیابان پرت شد!..........در چنیــــــــــــــــــــــن موقعیتی)
خلاصه از ما اصرار و از همسرجان هم انکار و حتی چهارشنبه هم همکاران دانشگاه هماهنگ کردن و فلزیاب بردن و عصرش همسرجان خبر داد فلزیابم پیداش نکرده!!!

منم اون هفته رو دانشگاه نبودم، تا پنجشنبه...با خواهرم اینا قرار گذاشتیم نهار بریم بیرون و منم از وقت استفاده کردم و گفتم بیاین هممون بریم در محل مذکور و گروه تجسس تشکیل بدیم!
و رفتیم و محدوده رو نشون دادم و از جهات مختلف گشتیم. خواهرجان که وقتی محل رو دید کاملآ ناامید شد و گفت روی این خاک پیدا نمیشه....
همینجور چشم انداختم روی زمین و می گشتم که یهو دیدمش! هی سه بار مثه شوکه ها تکرار کردم
اینـــــــــــــــــــــــاهاش..اینجاس..پیدا شددددددددددددد
یقیه هم ذوق کردن و اومدن و ایناااااااااااااااااااا...
و این چنین شد که روحمان شاد شد! به چنددلیل: پیش چشمم مونده بود باوجودیکه میخواستم عوضش کنم ، با خدا درگیری داشتم که چرا باید گم شه ، عده ای می گفتن "مال حلال گم نمیشه و پیدا میشه!" و منم بشدت شاکی بودم از این حرف که چرا؟!! ، درهرصورت چندصد تومن طلا بود و در شرایط ِ الآن ما زیر ِ خاک رفتنش زور بود!!...حتی در شرایطی که همسرجان میگفت میخرم برات یکی دیگه ، خان داداش گفته بود مثش براش می خریم ، بابا گفته بودن پولشو بهش می دیم و........
دانشگاهیا که از آبدارچی گرفته تا معاون دانشگاه کلی ابراز خوشحالی کردن از پیدا شدنش و البته شیرینیش رو هم خوردن (چشمک)

* جمعه هم با قوم شوور گذشت!

* شنبه باید میرفتم دانشگاه، همسرجان هم شیفت بود و به روال همیشه زنگید که واسه نماز بیدارم کنه و درضمن بگه داره بشدت برف میاد!...درحالیکه بابا اینا نگران بودن از اینکه من با ماشین در این هوا بخوام تا دانشگاه برم ، همسرجان زنگید که از اداره میام دنبالت و باهم می ریم و طبیعتآ بابا اینا هم کلی خوشنود شدند از این موضوع و دعا نمودند به همسرجان!

* روز عید هم صبحش رفتیم برف بازی و بماند که چه گلوله برفی توسط شوهر خواهرجان حواله شد سمت ِ ما و اصابتش به دماغ ِ گرامی همان و.........
ظهر هم خونه مون بودیم و عصر هم قرار شد بریم اون محله و بماند که داستانی داشتیم سر ِ خراب شدن ِ ماشین...

* کم کم داریم به سالگردهای مقدماتِ متآهل شدنمان نزدیک می شویم. وای که چه روزای پر استرسی بود!

خب همینا دیگه
برم بخوابم ، صبحم باید برم.

راستی بدینوسیله آغاز فصل جدیدی از زندگی رو به باران بهار عزیز تبریک می گم و آرزوی خوشبختی براشون دارم.

خوشتون باشه
تا بعد

 


نوشته شده در چهارشنبه 92/11/2ساعت 1:26 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

سال 83...18 یا 19 دی...
هنوز توی اووووووووووووووووون وبلاگ بودم... رفتیم دم پل خواجو و پرنده هایی که واسه مهاجرت زمستونه اومده بودن وایـــــــــــــــــــــــــــن جریان...

9سال گذشته و الان دارم به این فکر میکنم که شاید اگر رفته بودم هم زیاد بد نبود!! شاید اصلآ خوب هم بود!!!

چندوقته همه میگن خیلی ناشکری...خیلی ناشکری میکنی...بشین ببین کی جوابشو می بینی و.....................

برنامه خاصی ندارم..کار خاصی هم نمی کنم! گاهی می رم دانشگاه...
جهیزیه خریدنم هم نمیاد!
با همسرجان هم گاهی صاف ، بیشتر ابری و بعضی مواقع هم بارانی!!

دیروز 10ماهه شدیم!

دوستم که شهریور عقد کرده ، ازم پرسید دوران مجردی بهتر بود یا الان؟................گفتم الان بدنیست اما دوران مجردی هم خوب بود!
و البته اون در جواب همین سوال گفت که وااااای نه الان خیلی بهتره!
حسودیم شد بهش!!
کاش منم به همین قاطعیت می تونستم بگم الانم از دوران مجردیم خییییییییییلی بهتره...!!

حالم خوش نیست...
از این پستم هم پیداست..نه؟؟

ایــــــــــــــــــــــــــــــــــن گم شد!...توی برفها...جلوی چشمم...


فعلآ همین
خوشتون باشه
تا بعد...

 


نوشته شده در پنج شنبه 92/10/19ساعت 10:23 عصر توسط زهره نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

Design By : Pichak