سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هورررررررررا
بالاخره اومدددددددددددددم
تنبل هم خودتونین
خب کار و خونه و زندگی و خانه داااااااااری پوزخند تازه بی نتی در خانه!
الانم صدای من را از خونه بابام اینا..اتاق خودم می شنوید...چیه فکر کردین قهر کردم اومدم خونه بابام ؟ نخیرم..همسرجان شیفت تشریف دارن!

حالا اینا رو ولش کن...برم سراغ روز و شب عروسی...

* جمعه  11 مهر...

پس از مراسم وداع از مامان اینا و خانه پدری و گریه و زاری ، با همسرجان رفتیم و رسوندم آرایشگاه...خودشم رفت واسه ماشین و آرایشگاه و اینا...

توی آرایشگاه هم چون با آرایشگر دوست بودم و به کارش مطمئن بودم ، استرس خاصی نداشتم و همه چی خوب بود و خوش گذشت و گفتیم و خندیدیم...نتیجه کارش هم که به اذعان همگان خیلی خیلی خوب بود...لباس و تاج هم که عالی :)
ظهر هم جناب داماد برامون ناهار آورد...

بعدم که با حدود 45دقیقه تآخیر اومد دنبالم و یه کم واسه فیلم بردار فیلم بازی کردیم و رفتیم خونه خودمون واسه فیلم برداری از جهیزیه...بعدشم که آتلیه و عکس ها...اونا هم خیلی خوب شدن...
به همه سپرده بودم برای ساعت 8 تالار باشن که واسه مراسم استقبال و آتیش بازی دورمون شلوغ باشه...همین جور هم شد...ما یه کم منتظر موندیم تا وسایل آماده شه و لحظه ورود آتیش بازی و ربان قرمز و مشعل و اسفند آتیش کردن و اینها...

اکثر مهمونا اومده بودن و حسابی تحویلمون گرفتن...منم که از روزای قبل اینقدر خسته بودم که همش میگفتم توی عروسی از اول تا آخر می شینم و خستگی در میکنم!
اما جاتون خالی شاید فقط 10 دقیقه نشسته بودم و بقیه شو وسط بودم پوزخند دمشون گرم همکارا سنگ تموم گذاشتن...کلآ خیلی خوش گذشت..هم به خودمون ، هم به همه...دیگه نیم ساعت آخر هم که دی جی ترکوند...
بعدم که شام و عروس کشون...عروس کشون یه کم داشت مایه حرص میشد که همونجا به همسرجان گفتم اگه نمیشه کنترلش کرد برگردیم خونه زود.
اما کم کم شکل گرفت و یه جای دنج هم پیدا کردیم تازه وایسادن به بزن و برقص!
من که دیگه داشتم توی زمین فرو می رفتم، بالاخره رضایت دادن بریم و اومدن رسوندنمون و جهیزیه رو دیدن و ما رو گذاشتن و رفتند...

معمولآ این کارها بی حرص نمیشه...اما بازم خداروشکر همه چی خیلی خیلی خوب برگزار شد و همین که بارها از همه شنیدیم خیلی بهشون خوش گذشته ، خستگیمونو در میکرد...

شنبه هم پاتختی بود و من دوشنبه دیگه رفتم سرکار...

زندگی دو نفره هم بد نیست...طول کشید تا عادت کنم ، مخصوصآ که همسرجان هم کلآ خونه نیست و من اکثرآ تنهام یا خونه بابا اینا...
ولی کم کم دیگه داریم یاد میگیریم...

سراغ جهیزیه رو هم گرفته بودین...من بلد نیستم ادامه مطلب بذارم!! حالا امتحان میکنم ببینم چی میشه!

 

یک دو سه
یک دو سه

امتحان می کنیم!

* خب مثل اینکه درست نشد!...بخاطر اینکه روی صفحه اصلی نباشه ، الان یه پست رمزدار میذارم با رمز 93711

پس عحالتآ
ضمن تشکر از لطف همه ی دوستان ، مخصوصآ خاموش هایی که روشن شدند...میرم پست بعد که عکسا را بذارم...ولی کامنتاشو می بندم.همینجا کامنت بذارین :)


خوشتون باشهههههههه


نوشته شده در پنج شنبه 93/9/6ساعت 1:19 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

پس از مدتها سلام...

خیلی وقته از اینجا غافل شدم و این چندوقت به معنای واقعی فرصت سر خاروندن هم نداشتم!...

اما الانم با اینکه مثلآ میخواستم زود بخوابم، حیفم اومد از امروز چیزی نگم...

بعد از یکسال و شش ماه و 24 روز از دوران عقد ، به یاری خدا انشاالله امشب عروسی داریم و آغاز زندگی مشترک زیر یک سقف...

برامون دعا کنین...

بغض توی گلومه و واقعآ نمی دونم چی بگم...
این کارتمون:


دوشنبه ی بعد از عروسی باید برگردم سر کار...اما سعی میکنم بیام و از کم و کیف مراسم بگم یا اگه کسی اینجا بود و خواستین عکسای جهیزیه رو می ذارم.

بارم برامون دعا کنین
هم مراسم به خوبی و خوشی بگذره و هم زندگی...

کما فی السابق
خوشتون باشه
تا بعد...



نوشته شده در جمعه 93/7/11ساعت 12:49 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

یادتونه هرسال چه مفصل میومدم از تولدم می نوشتم...

با عکس از کیک و کادوهای باز نشده و باز شده...؟!

اما الان دیگه از بس وبلاگ ها سوت و کور شده و اینجا هم داره خاک میگیره..یا کسی نمیاد..یا اگرم بیاد دیگه خبری از کامنت نیست......فقط همینو میگم که:


 

فعلآ همین
خوشتون باشه

ضمنآ فرا رسیدن ماه مبارک رمضان رو هم تبریک میگم و از همگی التماس دعا دارم :)

 


نوشته شده در شنبه 93/4/7ساعت 1:57 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

11 سال است اینجا را داریم
و
با نهایت افتخار و شادی

آغاز می کنیم دوازدهمین سال وبلاگ نویسی مان را.
..


گل سرخم
تولدت مبارررررررررررررررررررررررررررک

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

پ.ن: از اول خرداد رسمآ شاغل شدم...به قول خواهرزاده م : شباااااااانه روزی :دی

 

فعلآ همین
خوشتون باشه
تا بعد...

 


نوشته شده در جمعه 93/3/9ساعت 11:59 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

در گیر و دار خرید جهیزیه و گشتن ها متوالی توی کوچه و خیابون و پاساژ و بازار...
و در حالیکه خیلی سعی میکنیم لذت ببریم از خرید جهیزیه اما دیگه دل از حلقمون بالا اومده...!
و در شرایطی که من از اول خرداد شاغل میشم و این شاغل شدن همان و صبح تا شبم پر شدن همان...!
که تازه هنوز مبل و فرش و لوستر هم مونده...

جمعه عصز همین جور که وسط پارک نشسته بودیم یه دفعه ای دلم هوایی شد برای مشهد!
و من که همیشه میگفتم زمینی و با ماشین مشهد نمیام ، گیر دادم به همسرجان که بیا فردا بریم و وقتی من برم سرکار معلوم نیست بشه راحت مرخصی بگیرم و قردا صبح با ماشین بریم تا چهارشنبه!!
همسرجان هم که اصولآ "نه" توی کارش نیست!!! گفت باشه میریم!!...منم تازه عصبانی شدم که چرا جدی نمی گیری و اینا...
خلاصه تا شب هی دو دوتا چهارتا کردیم و آخرش گفت حالا تا فردا!!

منم گفتم خب هیچی دیگه...تموم شد!

صبح هم طبق روال قبل با خواهرجان رفتیم دنبال جهیزیه  و وسط فروشگاه همسرجان زنگید که برو ساک ت رو ببند فردا (یکشنبه یعنی امروز) بریم...!
حالا هی من میگم واقعنی؟؟؟!!!!!
میگه خب آره دیگه...بلیطشو اوکی کردم!!!
هیچی دیگه...امروز بعد ازظهر عازمیم انشاالله با توز و هواپیما...تا چهارشنبه

حیفم اومد اینجا نگم...
یه تار موی اینجا رو به صدتا فیس و وایبر و واتس آپ نمی دم!

خلاصه که هم حلال کنید

و هم التماس کنید تا دعاتون کنم!

فعلآ همین

خوشتون باشه
تا بعد


نوشته شده در یکشنبه 93/2/28ساعت 1:27 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

Design By : Pichak