سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هی نیومدم بنویسم تا شاید پست جدید حاویه اخبار قطعی و جدید باشه ولی نشد!
اخباری از تاریخ عروسی که تا وقتی تالارش رزرو نشه ، نمیشه گفت کی هست و اخباری از شاغل شدن ، که اونم توی پیچ و واپیچ های هفت خان که چه عرض کنم، هفتاد خان رستم گیر کرده و هنوز معلوم نیس چی بشه...

این روزها کمی تا قسمتی جدی تر از قبل درگیر خرید جهیزیه هستیم...خریدی که همه میگن شیرین هست و کیف داره ولی من اینو نمی گم! البته چرا...من صبح ها با ذوق از خونه میرم بیرون وظهر ها تقریبآ با سردرد و حالت تهوع برمیگردم خونه!!!...به یه جایی از خرید که میرسیم به خواهرم میگم دیگه استُپ! باید یه دور آپدیت شیم...و راهمونو میگیریم و برمیگردیم!!!
از یه زاویه نگاه کنی خریدای عمده انجام شده و از زاویه ای دیگه کلللللللللی خورده ریز مونده که خودش خیلی وقت گیر هست...

این روزها درگیر کارهای خونه هستیم و تصمیم نهایی واسه این که می خوایم چیکار کنیم...

این روزها اعصاب هردومون خورده و در نتیجه تنش بینمون زیاد شده...که البته به شدت بدنبال تغییر رویه  ام...

این روزها هفته نکوداشت اصفهان بود و جشنی برپا...3 شبش رو رفتم و بهترینش یکشنبه شب بود که همسرجان هم اومد و سر عکس انداختن با اخشابی کلی خندیدیم...

این روزها دلم یه سفر می خواد اما نمی دونم کجا؟! شاید شمال...یا مشهد!

این روزها...

هیچی دیگه...همین!

شاید به دلایلی از پست بعد ، رمزی شم...
دعا کنین همه چی به خیر و خوشی جور بشه...

 

خوشتون باشه...
تا بعد!

 

 

 


نوشته شده در سه شنبه 93/2/9ساعت 1:23 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

سلام...سلام... سلااااااااااااام

سال نو مباررررررررک...صد سال به این سال ها

تاحالا نشده بود اینقدر از سال جدید بگذره و من واسه تبریک آپدیت نکرده باشم...

فلش بک به سال 92
تجربه ی اولین سال متآهلی...عیدی بود که هرجا میرفتیم عیدیه ویژه داشتیم و عروس و داماد بودیم و خوش خوشانمون بود :)
و سالی که دیگه "من" ی در کار نبود و "ما" شده بودیم...

سفرهای قم ، تهران ، شمال و...
جهیزیه خریدن...
گشت و گذار...
جنگ و دعوا :دی

خدارو هزاران بار شکر که هرچی بود ، مریضی و اتفاق های بد توش نداشت...

و حالا شروع سال 93...

چندروز ِ آخر سال، خونه تکونی...
خدا خوب بخواد واسه همسرجان که واسه کارهای خونه کلی کمکم کرد...وگرنه که از پس همه ش برنمیومدم...
و برنامه ی مضاعف تر ِ امسال هم برگشت ِ خواهرم اینا از سفر حج در روز 2 فروردین بود.

موقع سال تحویل ، همسرجان هم اومد اینجا و باهم بودیم و بعدشم داداشم اینا واسه شام اومدن...

اینم هفت سین ِ من...

هفت سین 93

جمعه هم از صبح با همسرجان رفتیم خونه خواهرم اینا و کارهای نهایی رو انجام دادیم و هفت سین و میز دم راهی رو چیدم...
حساااااااااابی این دو روز خسته شدم...

شنبه هم خواهرم اینا برگشتن و تا دیروز مشغول ِ اومد و رفت ِ اونا بودیم.

خلاصه اینم از تا الآن ِ 93یِ ما :)


فعلآ همین
با آرزوی سالی نکو..همراه با شادی و سلامتی واسه همه و خودمون

خوشتون باشه
تا بعد...

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 93/1/7ساعت 9:2 عصر توسط زهره نظرات ( ) |

و پارسال ، امروز قشنگ ترین اتفاق زندگیم رخ داد...
با همه ی بدو بدو هاش حتی در آخرین دقایق...
با همه ی استرس هاش...
اما هرچی بود ، روز سرنوشت ِ من بود...روزی که بعد از فراز و نشیب های زیاد  و بعد از کلی اتفاق بهش رسیدیم...

الان که فکرشو میکنم همه چیز چقدر خوب بود..چقدر خوب پیش رفت...خداروشکر...

و حالا یکسال گذشت...
یکسال گذشت از بودن ِ من کنارِ مردی که "همسرجان" خواندمش...
یکسالی که هرچه بیشتر گذشت ، بیشتر از روز ِ قبل مهر تآیید گذاشت بر روی انتخابم ، نه فقط از جانبِ خودم ، از سمت ِ همه...حتی تا جایی که در آشکار و خفا به من و ما حسادت میکردند...
بودن در کنار مردی صبور ، مهربون ، خوش اخلاق ، با ایمان ، خوش برخورد و همه چی!

درسته!
بحث کردیم...دعوا کردیم...گاهی داد زدم و گریه کردم...غر زدم...حرص خوردم و حرص دادم...قهر کردم...
اما الان که می بینم شاید همه ی این ها نیاز بود تا الان مردی که کنارم هست رو بهتر بشناسم و حتی اون من رو...
وقتی تا الان دست ِ رد به هیچ خواسته ایم نزده...
صبورانه هرچی گفتم شنید...و هرچه خواستم کرد...

من خیلی "شکر" به خدا بدهکارم...
خدایا این مهر و محبت رو ازمون نگیر و هرروز محکمتر از قبلش کن...همین جوری که تاالآن کردی...

همسر عزیزم اولین سالگرد ِ پیوندِ آسمونیمون مبارررررک و سایه ات بر سرم مستدام :)

این هم به یاد ِ اون روز...:


امسال چندشب زودتر به یاد ِ امروز رفتیم بیرون و شام خوردیم و کادوهامونو دادیم و سالگردمون مبارک شد :)

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

پ.ن: شاید بعدآ یه عکس دیگه هم اضافه شه...

 

فعلآ همین
خوشتون باشه
تا بعد...

 


نوشته شده در یکشنبه 92/12/18ساعت 2:25 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

امشب 92/12/11 مهربرون بود...یا به عبارتی بله برون!...یا نامزدی...

جریانی که صبحش پیش اومد راجع به صورت قباله و واااااااای که چقدر بد بود :(

اما خدارو شکر بخیر و خوبی تموم شد... 

بابا درحال نوشتنِ دفتر:

 

حلقه ی نامزدی:


* و مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاها :)

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

پ.ن 1: امروز از صبح با همسرجان درحال ِ کل کل بودیم! یعنی اصولآ من هی غر میزدم و دعوام میومد...ظهر بخاطر ِ مسآله ای بهش زنگیدم و گفت خیلی سرش شلوغه...
گفتم خب بعدآ می حرفیم!
...اما فقط تا ساعت ِ 5 وقت داشتم واسه مشورت!...باز ساعت 4 زنگیدم که بگم اینجوریاس و اونجوریاس و حالا من چی بگم و چی کار کنم؟؟
اونم درحالیکه جواب ِ کلی آدمو میداد هی به من میگفت: خب...خب؟...خب...
اما آخه جواب ِ حرف ِ من "خب" نبود خب!!!
منم لجم گرفت و گفتم اصش هرکار خواستم میکنم و خدافظی!

دیگه تا شب به همین منوال گذشت و البته وسطش نتیجه ی همون مسآله رو بهش خبر دادم...
قرار بود واسه بردن ماشینم به صافکاری با شوهرخواهر جان هماهنگ شه ، که بهش گفتم به من چه خودت بزنگشون ببین چی میگن!
(در همین لحظه ها بود که داشتم این پست رو می نوشتم و عکسا رو میدیدم و یاد ِ پارسال می کردم)
بعدم باز زنگید خبر ِ ماشین رو داد و گفت شب بخیر و خدافظ!!!
منم حساااااااااابی لجم گرفت که نیومد اینجا
این پست رو ول کردم و لپی رو خاموش کردم...
بعد یهو دیدم بازم گوشیم زنگ میخوره همسرجان است و میگه در رو باز کن!
هیچی دیگه گفت تو باورت شد من همینجوری میرم خونه؟!!
اومده بود بریم ذرت بخوریم..اما من گفتم خونه باشیم و بشین تا من غر بزنم!!!!!!!!...من غر می زدم و اون میگفت غر بعدی لدفن :دی


این بود انشای من!
فردا ماشین میره صافکاری...در یک روز ِ برفی که از دانشگاه برمیگشتم تصادفیدم که آن هم داستانی دارد برای خودش...

 

همین دیگه
خوشتون باشه
تا بعد

 


نوشته شده در یکشنبه 92/12/11ساعت 11:5 عصر توسط زهره نظرات ( ) |

وسط ِ این "پارسال ، امروز" نوشتن ها یکیش رو ننوشتم که همانا روز اول و دوم اسفند و رفتن به آزمایش بود...

و پارسال ، امروز ِ امروز ، مربوط میشه به امشب شبی که ماها رفتیم خونه شون واسه بازدید...!

یادش بخیر ...
- که از صبحش جه بساطی داشتم سر ِ چی پوشیدن...هرکار می کردم مثه عروس ها نمی شدم پوزخند
- که چه داستانی داشتیم سر ِ گل خریدن... هر گل فروشی ای که میرفتیم نه سبد گل ِ مناسب داشت و نه گل ِ خوبی که واسه مون سبدش کنه...بعد از کلللللللللللی تابیدن موفق شدیم و یه صندوق گل خریدیم که خیلی هم خوشگل شد..و بماند که به همسرجان سفارش کردیم یه عکس ازش بگیر و ظاهرآ نگرفته و یا دست ِ ما نرسید...

- که چه استرسی داشتم برای روبرو شدن با همه خانواده شون و مثلآ جاری ها!!!....و البته چقدر خونگرم بودن و من همه استرسم یادم رفت و انگار نه انگار خیر ِ سرم عروس هستم مثلآ!!!
کلآ توی این مدت حتی همونوقتی هم که لباس عروس پوشیده بودم ، حس ِ عروس بودگی (!!) بهم دست نداد نمی دونم چرا؟!!

- که با اینکه قبلش از طریق همسرجان مطمئن شده بودم که پاکت ِ حاوی ِ صورت قباله که اصولآ به عنوان پیش نویس ِ مهریه میره واسه خانواده داماد ، باز شده ؛ دیده شده و با یک
"انشاالله مبارک است" از سمت ِ پدرشوهرجان امضا شده ، اما تا وقتی این پاکت رسید دست ِ بابای خودم جون به لب شدم!!

- که چه خاطره برایم ماند ، از حرفی که شاید......اما شاید نه! قطعآ!! بدون ِ هیچ منظوری زده شد و نزدیک بود بخاطرش ، کل ِ قضیه را بهم بزنم و چقدر همگان با من زبون ریختند که بی خیال شو و حرف از روی منظوری زده نشده...(البته این "قطعآ" رو الان و بعد از شناخت ِ یکساله میگم و اون موقع همون "شاید" بود!!.......از جانب همسرجان نبوداااا)

و خلاصه آنکه آن شب هم گذشت و قرار ِ بعدی ، بعد از کلی کش و قوس بخاطر ِ همان حرف ِ بالا ، مشخص شد....

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

این روزا خیلی دلم مشهد میخواد...
از خرید عید هم که نگووووووووووو...یه مانتو خریدم و با اینکه دوستشم داشتم اما احساس میکنم یکی دیگه هم میخوام...شاید برای بعضی جاها یه چیز دیگه باشه ، بهتر باشه...
برای همون مانتو ؛ کفش و کیف و شال و شلوار !!! میخوام...
لباس های توی خونه م حل شده تقریبآ و واسه همسرجان هم ، کت و شلوار خریدیم و پیراهن...شاید اگر کفش هم بخریم بد نباشد!

 

فعلآ همین
خوشتون باشه
تا بعد...

 


نوشته شده در سه شنبه 92/12/6ساعت 1:0 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

Design By : Pichak