آقا ما بالاخره فرصتی یافته بودیم که با سری فارغ و بدون خستگی و خواب آلودگی بیاییم و دستی و به سر و روی اینجا بکشیم و این قصد و نیت رو نمودیم که یک از خدا بی خبری (پوزخند) از یک راه ِ بی گمان آنچنان ما را مشغول کرد که 2 ساعتی از اینجا بودنمان را نفهمیدیم چگونه گذشت؟!!
همه ی قضیه هم برمیگردد یه لینک دانلود بازی ِ مورد ِ علاقه ی دوران کودکی یعنی همان ماریو جان که بالاخره به یاری ِ همان دوست از خدا بی خبر (مدیونین اگه فکر کنین منظورم مهدی هستااااااشوخی) دانلود شد و من دیگه رفتم توی ِ بازی و خاطرات میکرو بازی...

حالا یهویی به خود اومدم که : اووووووووووی! تو قرار بود بیای اینجاهااااا دههاصلا!

خب قبل از هرچیز قبول باشه عزاداری هاتون در این ایام...و امیدوارم بهره ی کافی رو برده باشین و یادتون بوده باشه واسه منم دعا کنین.

هفته ای که گذشت من کمی تا قسمتی شاغل تشریف داشتم...
محلی بود که پیشنهاد شده بود و قرار شد یک هفته برم و بیام ببینم دوست دارم یا نه.
در ابتدای امر چیزی که کمی ثقیل بود ساعت کاریش بود که تا 7:30 شب بود و با وجود 3ساعتی که بین ش خالی بود ، یه جورایی کل روزمو میگرفت (معمولآ صندوق های قرض الحسنه ساعت کاریشون اینجوریه) ولی خب از بس اطرافیان گفتن از تنبلی هست که اینو میگی و برو عادت میکنی و چه و چه قرار به رفتن شد...صبح 8-12 و عصرا 15:30-19:30
خب واقعآ خیلی خستگی داشت اون خونه اومدن و برگشتن ِ دوباره...حتی اگه از 8 صبح تا 8شب یکسره بود شاید اینقدر خسته کننده نبود.
کلآ جوری شده بود که هرروز واسه م شده بود دو روز! یعنی شبها که خونه بودم میخواستم موضوعی از صبح رو تعریف کنم ، میگفتم دیروز!!!

کاری هم که اونجا بهم محول کردن به قول خودشون نبض ِ اونجا بود و کلی اسناد زیر دستم بود و بیشتر امور حسابداری بود.
جوری که اصلآ با ارباب رجوع سروکار نداشتی و از صبح تاشب سرمون توی این مدارک بود. (البته به عقیده ی بعضیا این حسن کارم بود!!! اما خب با روحیات من جور نبود...)
جو کار هم بد نبود و غیر از آقای کصصصافططط که اولش انگار زیاد از حضور من راضی نبود ( که باز هم البته همین آقا از روز دوم حسابی باهام رفیق شد) بقیه خوب بودن...اما من همچنان کاری که براش انتخاب شده بودم رو دوست نمی داشتم...
گفتم تا آخر هفته می صبرم و اگر قرار بود همینجا باشم انصرافمو اعلام میکنم...هرچند که توی اون کار هم حسابی جا افتادم به شکلی که دوروز آخر مسئولی که رسمآ این وظیفه رو داشت مرخصی بود و کل ِ کار به من سپرده شد...

اما من دوست نمیداشتم اون کار رو!! کلآ من از دوران دانشگاه حسابداریو دوست نداشتم ولی حالا به حسب وظیفه ای که بهم محول شده بود داشتم به بهترین شکل بهش رسیدگی میکردم جوری که هیئت مدیره خیلی پسندیده بودند!!
به همه ی این ها ساعت کاریش رو هم اضافه کنین که رسمآ از همه کاری افتاده بودم...

حالا عجالتآ پنجشنبه گفتم که من دیگه نمیام..حالا ببینیم فردا پس فردا چی میشه...

خلاصه که اینجوریا...

فعلآ تا همین جا داشته باشین ،
اگر پ.ن بود بعد نوشت میگم...
التماس دعا

تا بعد...

 ب.ن: آدمها فراموش نمیکنند…فقط دیگر ساکت میشوند… همین....!

 


نوشته شده در دوشنبه 91/9/6ساعت 2:18 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

یه عالمه نوشته بودم و عکس آپلود کردم ، حس کردم نت داره قاط میزنه...یه کپی هم ازش گرفتم اما خییییییلی قشنگ قبل از اینکه جایی Pasteش کنم ، از یه آدرس دیگه کپی گرفتم و بدین گونه شد که کل ِ یادداشت پرید!!!!!!!!
نمی دونم الان دقیقآ کی باید به روح اعتقاد داشته باشه؟!!! اما من که دیگه ابدا حالشا ندارم بنویسم...فقط برای اینکه این همه عکس که آپلود کردم حروم نشه (!!) عکسا رو می ذارم...

شهر تاریخی عقدا

من در عقدا


چاپارخانه ی میبد

من و چاپارخانه


من و دوست چاپارخانه ای! (جهت تنوع در عکس های تکی متعدد :دی)

من و این!


نارین قلعه میبد با قدمتی 7هزارساله

من در نارین


سرو 4هزارساله ابرکوه

سرو ابرکوه


معبد زرتشیان و میدان میرچخماق و مسجد جامع و مسجد حظیره هم بود که دیگه به من چه! میخواست یادداشت نپره!!

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

پ.ن 1 : بعد از یک دهه وبلاگ نویسی دیگه اینجوری از دست رفتن ِ یادداشت خیلی زور میگه والا!!!..حالا اینم شد یه سفرنامه تصویری دیگه!
پ.ن 2 :
از خودم هم فعلآ خبری نیست...دعا کنین اگه قراره اتفاقی بیفته ، یه افتاق خیلی خیلی خوب باشه چون دیگه واقعآ ظرفیتم واسه فکر کردن تکمیل شده!
پ.ن 3 :
سفر فوق 5شنبه و جمعه گذشته به اتفاق آباجی اینا بود.

همین دیگه
فعلآ خوشتون باشه
تا بعد...

 


نوشته شده در چهارشنبه 91/8/17ساعت 3:9 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

یکشنبه رفتیم نمایشگاه گل و گیاه و ماهی ها و این ها...با بهار اینا...
یه جورایی به شکل خاص..............
این هم من خریدم به یادگار :

باشد که همیشه یادآور خوشی ها باشد...

این هم برای من ماند از همان گشت و گذار...

گل سرخم :)

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

پ.ن: غرض بیشتر اعلام وجود بود...و حاضری زدن :)

فعلآ
خوشتون باشه
تا بعد...



 
نوشته شده در چهارشنبه 91/8/10ساعت 1:52 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

جدیدآ چقدر نت سوت و کور شده؟
یا همه سرشون شلوغه و وقت ندارن...یا همه دلشون گرفته و حرف ندارن...یا چمی دونم همه شاکی ان و حوصله ندارن..!!!
کلآ همه یه جورایی تعطیلن انگار!
البته خب خودمم همین طورما اما نمی دونم جز کدوم دسته میشم؟!

اینو جایی خوندم و دیدم گاهی چقدر شبیه هست به حسی که خودم دارم...
 
 گاهی نگاهش که می کنی می بینی
دوستش داری ، مهربان است و بی ریا...
در خیالت برای احساست به او، لباس عشق می دوزی!
اما هرجور که اندازه میگیری میبینی به قدوقواره اش نمیخورد
دلگیر
میشوی، دوباره محاسبه میکنی
اما...
...
نه نمیشود، قد و قامت احساست به او، به پای عشق نمیرسد
دوباره اسیر تردید میشوی،
آرام آرام احساست را کنار میزنی ،
و تنها میشوی...
با پیراهنی که هنوز اندازه "هیچکس" نیست...

بعد از خوندنش فکرم مشغول شد
به اینکه در این موقعیت باید چیکار کنیم؟
بهتره که یه کم از درز های لباس رو بگیریم و کوچیکش کنیم تا سایزش بشه ، تا به پای عشق برسه؟؟؟
یا مثلآ باید پیراهن رو بذاریم سر ِ جاش تا کسی پیدا بشه و این لباس قدش بشه؟؟؟
اگه مطمئن باشی هیچکس هیچوقت دیگه واسه ت این قد و قواره رو پیدا نمیکنه ، چی؟؟؟

خدایی باز نیاین بگین نفهمیدیم چی گفتیاااااااااا
کاملآ همه چی واضح و مشخصه...شماها هم نظراتتون رو بگین ببینیم به کجا میرسیم!

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
پ.ن: این چندوقته که نبودم ، در اصل هستم!!! اما بسوزه پدر ِ تنبلی و تکنولوژی که باعث شده 2روز یکبار هم سراغ کامپیوتر نیام!!

فعلآ کلآ صحبتی ندارم
شماها
خوشتون باشه
تا بعد...


*بعد نوشت:
پیرو ِ سلسله جریانت من و بهار ، این بار میتوانید  در وبلاگ بهار همراه ما باشید....

 
 

نوشته شده در شنبه 91/7/29ساعت 1:50 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

**نطق پیش از دستور-شنبه 23مهر: بنا به درخواست،دستور و التماس کتبی و رسمی بهار، این قسمت از پست قبل جدا و به صورت مجزا ارسال گشت!

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

* در ادامه نوشت...پنجشنبه 20مهر...

پیرو ِ همون چندخط اول پست قبل ، دیشب با بهار قرار گذاشتیم که امروز برم خونه شون...
قرار شد صبح زودتر برم و صبحانه رو باهم بخوریم، البته اولش پیشنهاد دادم که بریم کوه اما بعدش دیدیم با وانیا سخته و خانه ماندن را ترجیح دادیم!
جاتون خالی نیمرو خوردیم و بعدم حرف و وانیا بازی و حرف و ............

بهار هم که دید به شدت هوای من پس هست و اون رووم بالاس ، پیشنهاد داد که نهار رو هم باهم باشیم و بریم بیرون و اینا...
منم اولش گفتم نه و اصلآ حسش نیست اما طبق معمول (پوزخند) بهار بر ما غالب گشت و به همین مناسبت هم وقتی مامان خانم زنگیدن
که پس نمیای؟...گفتیمنه پس! نمیایم!!

من و بهار و وانیا از خونه رفتیم و آقابابک هم از سر کار بهمون ملحق شد و رفتیم کباب بناب آذربایجان...
یه چیزی توو این مایه ها !
که به لطف در ِ سماق که شل بود کباب آقابابک
به چنین وضعیتی دچار شد جالب بود فکر کنم سماقی خوردند که اندکی طمع کباب می داد چشمک

خب آقابابک با موتور بود ما هم با ماشین بعدشم میخواستیم بریم توی پارک چایی بخوریم! خیلی قشنگ موتور رو همونجا دم کبابی گذاشتیم و با ماشین من رفتیم که بریم پارک...

در همین گشت و گذارها حال ِ منم کمی بهتر شد...

توی پارک هم چایی و تخمه و چندتایی عکس...
بعد از ظهر هم باز مامان خانم زنگیدن
که پس کجایی؟...گفتم توی پارک و میایم کم کم!

عصر به پیشنهاد آقابابک قرار شد بریم گشتی بزنیم در بازارهای طلا!!
بعدم نه اینکه همه ی مسائل ما اوکی هست و دیگه هیچ مشکلی نداریم به جز پسندیدن ِ حلقه! این بود که پررو پررو وایسادیم به حلقه پسندیدن :)))
حالا خنده داریش کجا بود؟؟؟ اینکه سلیقه ی من و بهار کاااااااااااااااملآ متفاوت بود ... من یکی رو نشون میدادم ، بهار میگفت ای نه! این چیه...بهار نشون میداد، من میگفتم ای نه این چیه :))) آخرشم گفتم وای بهار فکر کن تو خواهرشوهر من بودی ، همون اول کار ، خون و خونریزی راه می افتاد
توی این فاصله هم این بار بابا زنگیدن
که پس نمیای؟؟!!! گفتم داریم طلافروشها رو نگاه میکنیم!! میام کم کم...

تازه دوبار من میخواستم بهار اینا رو آیس پک مهمون کنم ، هی خودشون نمیان..شماها شاهد باشین، فقط یه بار دیگه میگماااااااااااا

درحال برگشت هم دیگه شب شده بود خب!طبیعتآ گشنه مون بود...ما هم در یک عملیات انتحاری (!) رفتیم آقابابک موتور رو برداشت و برای شما هم رفتیم فلافل خوردیم و خب طبق معمول مامان خانم هم زنگیدن که خیال ندارین برگردین؟ و نیز همان جمله ی معروف خجالتم خوب چیزیه!! گفتم شام میخوریم ، میام

خلاصهههههههههههههههههههه
این چنین شد که ما امروز قرار بود یکی دوساعتی واسه صبحانه با بهار باشیم و بدین ترتیب ختم شد به صبح تا شبی و صبحانه و نهار و شامی!!
وقتی برگشتم بابا میگن :
مشتاق دیدااااااااااار !! ...گفتم خب پیش میاد دیگهههههه

و در آخر
مرسی بهار که نهایت سعی ت رو کردی که جوری برنامه ریزی کنی و امروز بگذره تا من حال و هوام عوض شه...و مرسی آقابابک که مثل همیشه همراهیمون کردین...
باشد که روزی روزگاری جبران کنیم...

بازهم
خوشتون باشه
تا بعد...

 


نوشته شده در یکشنبه 91/7/23ساعت 12:5 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

<   <<   16   17   18   19   20   >>   >

Design By : Pichak