وقتی...........
و اونوقتی که.............
وقتی می گم.....................
وقتی که....................................
اونوقت به این نتیجه می رسم که:

تا شدم حقله به گوش ِ در ِ میخانه ی عشق
هردم آید غمی از نو به مبارکبادم...

همین

پ.ن : آهنگ وبلاگ...متنش اون بالا می چرخه...
می شه با تو من عاشق ِ همیشه باشم...............

 

 


نوشته شده در دوشنبه 88/10/21ساعت 10:19 عصر توسط زهره نظرات ( ) |

چه کیفی کردیم امروز من و فاطی توی ماشین...بعد از یک امتحان - به قول علی - دری وری (همون چرت و پرت)...صدای ضبط تا ته ش ... و  خوندن این آهنگ باهاش...

بیا..
تا پیدا شم
تو باش..
تا من باشم
هنوز..
می شینم به هوای دیدنِ تو...
تو با..
این دل کندن
کجا..
رفتی بی من
بگو..
نزدیکم به شبِ رسیدن تو

بیا که رها شم از این همه درد
که صدا شم از این شب سرد
که تموم بشه  فاصله ها

بیا..
که من از تو خسته ترم
که من از من بی خبرم
به هوای خونه ..
بیا..تا پیدا شم

 نذار..
تنها باشم
هنوز..
می شینم به هوای دیدن تو...
توو شب ِ رسیدنِ تو

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

پ.ن 1: گذاشتمش روی وبلاگ..بشنوین!
پ.ن 2: دو کلام هم از مادر عروس!..نه بابا فکر ِ بد نکنین!منظورم جناب حافظ بود:

مکن ز غصه شکایت که در طریق طلب * به راحتی نرسید آنکه زحمتی نکشید...

پ.ن 3: تا امروز 4تا از امتحانا داده شد و به ترتیب : گند زدیم/گندتر زدیم/گندیدیم/گندید/و................می گندیم!
پ.ن 4: شما چطورین؟
پ.ن 5: حال من خوب است!..حالا اونایی که باید ، باور کنن..اونایی که نباید ، نکنن!


نوشته شده در شنبه 88/10/19ساعت 7:49 عصر توسط زهره نظرات ( ) |

سلام!
فعلآ خوابم میاد...
بعدآ مفصل خدمت می رسم!

فقط حس کردم یادداشت پایین (بازهم در گوشی)
به دلیل یک خطی بودنش کم پیداست و ممکنه از قلم بیوفته
گفتم یه گوشزدی کرده باشم...

خبری هم نیست...یکی از پایان ترم ها داده شد و ادامه دارد تا 25 دی!

فعلآ همین!
خوشتون باشه...
تا بعد


نوشته شده در یکشنبه 88/10/13ساعت 3:13 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

* از اونجایی که دلتون به شدت بسووووووووزه ، فعلآ مشغول خوندن کتاب "یک عاشقانه ی آرام" از مرحوم "نادر ابراهیمی" هستم! البته بگذریم از اینکه اون موقعی که قرار بود من این کتاب رو بگیرم و بخونم هنوز مرحوم نبود!
خیلی قشنگه...خیلی خیلی!..........اگه تا الآن نخوندینش بهتون پیشنهاد می کنم حتمآ بخونین ، البته قول نمی دم وقتی با زبون خوش خودتون نخریدین ، خودم واسه تون بخرماااااااااااااااااااا !
این کتاب توسط نادر ابراهیمی تقدیم شده به عسل ، همسرش که زندگیشونو با یه عشق قشنگ شروع کردن و این عشق بعد از به هم رسیدنشون بیشتر ، قشنگتر و محکمتر از قبل شده...در حقیقت داستان زندگیشونه و درس زندگی...
چند خط از این کتاب...:

عشق تن به فراموشی نمی سپارد _ مگر یک بار ، برای همیشه.
جام ِ بلور ، تنها یک بار می شکند. می توان شکسته اش را _ تکه هایش را _ نگه داشت ، اما شکسته های جام _ آن تکه های تبز ِ بُــزنده _ دیگر جام نیست...
احتیاط باید کرد. همه چیز کهنه می شود ، و اگر کوتاهی کنیم ، عشق نیز...
 بهانه ها جای حس عاشقانه را خوب می گیرند...

آره!
 عشق تن به فراموشی نمی سپارد _ مگر یک بار ، برای همیشه.

* این داستان قشنگ هم دیشب از داداشی گرامی رسید که فوق العاده خواندنی و جالب بود..گفتم هم واسه خودم تکرار شه هم شماها هم بخونین بد نیست...

تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دورافتاده برده شد، با بیقراری به درگاه خداوند دعا می‌کرد تا او را نجات بخشد، ساعتها به اقیانوس چشم می‌دوخت، تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمی‌آمد.
سرانجام ناامید شد و تصمیم گرفت که کلبه ای کوچک خارج از کلک بسازد تا از خود و وسایل اندکش بهتر محافظت نماید.
روزی پس از آنکه از جستجوی غذا بازگشت، خانه کوچکش را در آتش یافت، دود به آسمان رفته بود.
اندوهگین فریاد زد: "خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟"
صبح روز بعد او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک می‌شد از خواب برخاست، آن می‌آمد تا او را نجات دهد.
مرد از نجات دهندگانش پرسید: "چطور متوجه شدید که من اینجا هستم؟"
آنها در جواب گفتند:
"ما علامت دودی را که فرستادی، دیدیم!"

نتیجه اخلاقی : آسان می‌توان دلسرد شد هنگامی که بنظر می‌رسد کارها وفق مراد ما پیش نمی‌روند، اما نباید امیدمان را از دست دهیم زیرا خدا در کار و زندگی ما حضور دارد و از تمام اعمال و افکار ما آگاه است، حتی در میان درد و رنج، سختی ها و ناملایمات روزگار.شاید مصیبت هایی که به ما می رسد علامتی باشد برای فراخواندن رحمت خداوند. به یاد داشته باشیم که برای تمام استدلال های منفی که ما انجام می دهیم، خداوند پاسخ مثبتی دارد!

آره!
برای تمام استدلال های منفی که ما انجام می دهیم، خداوند پاسخ مثبتی دارد!

* زمین بر باغبان خون گریه می کرد 
               زمان هم بی امان خون گریه می کرد
                                        چو دیدم اسب او بی صاحب آمد  
                                                            تمام آسمان خون گریه می کرد...

تسلیت...

فعلآ همین!
التماس دعا...
تا بعد
 


نوشته شده در جمعه 88/10/4ساعت 3:8 عصر توسط زهره نظرات ( ) |

دور از جون ِ شما از چهارشنبه تا حالا قراره بنویسم و از هفته ی چیز پیچیگیج شدم  که گذروندم بگم...
کل داستان عبارت بود از 3 تا میان ترم ، 2 تا مراسم عقد (دقیقآ در همان روزهای امتحان!) ، 2تا مراسم هفته (از همونایی که هفت روز گذشت ِ ها!!) و کلاس جبرانی در روزی که مثلآ تعطیلی و می خوای درس بخونی !
بدجوری اولش اعصابمُ روش گذاشته بودم که این یه هفته چه جوری می گذره اما بعدش گفتم بی خیال دیگه!...یکی یکی صاف می کنیم می ریم جلو...مؤدب

جمعه میان ترم پژوهش داشتیم و بعد از ظهرش هم که عقد بهار بود...
و یکی از استاد جان های خر (!!) هم چهارشنبه واسه مون جبرانی کذاشته بود! و ما رو واسه نیم ساعت کلاس کشوند دانشگاه!!!مشکوکم
خلاصه با هر بدبختی ای بود خوندیم و ساعت 9 امتحان و ساعت یازده هم دویدم اومدم خونه!(البته با ماشین!)
بعدم طی تماس با بهار (بخوانید عروس خانوم!!) قرار شد برم دنبالشُ بعدم باز بریم دنبالشُ اینا....
دیگه رفتیم خونه بهار اینا و اولش هم داماد (بخوانید بابک خان) بالا بودن و من بهشون گفتم برین پایین کار ِتون دارن بلبلبلوو ما بالا به پایکوبی مشغول شدیم!!
بعدم گرفتن بلللللللللللللللله از عروس ُ و دعای بهار سرِ سفره عقد واسه آدم شدن ِ من و بزن و برقص و ریختن خاک ِ قندهای ساییده شده روی سرِ ِ عروس روی سر ِ من که تا آخر سال منم بپرم و خوردن سیبی که سر ِ سفره بود باز واسه همون پریدن و عککککککککککککس و شام و عککککککککککککس و کل کل با پسردایی ِ بهار و اینا...

 

دسته گل عروس...

خدا رو شکر همه چی خیلی خوب برگزار شد.علی (بخوانید داداش عروس) هی می گفت زهره خانم بعدش دیگه نوبت شماست و کی بیایم زحمتاتونُ (چه زحمتی وظیفه بود) جبران کنیم و اینا؟!...منم گفتم والا با این کارایی که اینا امشب کردن (همون دوخط فوق الذکر) احتمالآ همین امشب بین راه "کاری ندارین خدافظ" می شه و بهتون سلام می رسونم!...بازم خندیدیم خیلی!
حالا قرار شده بهار خبرشو بهم بده که کارِ خوبیه
یا نه!؟!!
 انشاالله که این دو نوگل ِ باغ زندگی (!!) به سلامتی و دل خوش به پای هم پیر و پاتال شن!
بابک خان بهار یه دونه ستااااااا البته خودش یه دونه ست! اگه هواشو نداشته باشین ، یه لشکره

میان ترم بعدی هم دوشنبه بود که بدینوسیله شنبه ش رفتیم یکی از اون هفته هایی که گفتم!!
راستی دوشنبه بعدازظهر هم کلاسمُ دودر کردم و رفتم خونه دبیر شیمی پیش دانشگاهیمون.اینم داستانی داره که شاید یه وقتی قسمت شه بتعریفم واسه تون!چشمک

میان ترم و عقد بعدی هم چهارشنبه...
ساعت امتحان : 16:30 / ساعت عقد: 19:30 !
ولی چشمتون روز بد نبینه که نه امتحان خوب بود ، نه عقد!!!!!!
امتحان رو که حلش کردیم قرار شد برگه ها رو صحیح نکنه...
عقد هم که خوب بوداااا اما نفهمیدیم چی بود؟!...کلآ یه چیزی بود واسه خودش.ولی همونجوری بود که خود ِ عروس و داییم اینا می خواستن...به هرحال گذشت!

خب!....اینا گزارشهای هفته قبل بود واسه ثبت در خاطرات.

این جمعه هم قرار گذاشتیم بریم کوه!
با بهار و بابک خان و خواهر و دختر خاله بهار اینا...
منم هی بهشون گفتم دوتایی برینا ولی گفتم بی تو (من یعنی) صفایی نداره!
حالا بارون میومد مثله چی!
مامان اینا می گفتن آخه کدوم آدم عاقلی توی این هوا پا می شه می ره کوه؟!...منم گفتم : من وبهار و بابک خان و خواهر و دختر خاله بهار اینا...

همیشه خیلی دلم می خواست توی بارون یا دم ِ رودخونه باشم یا کوه...و این بار پایه ش جور شد...رسیدیم بالای کوه بارون تبدیل شد به برف...اونم چه برفی...اینقده خوشگل بود که نگوووووووووووووووووو خیلییییییییی حال کردیم...

کوه در برف...

اگر می‌خواهید چیزی یا کسی را به دست آورید، رهایش کنید.

برررررررف

  همون موقع هم یاد دیشبش افتادم که بعضیا داشتن می گفتن اونجا داره چه برفی میاد و گفتم منم می خوااااااااااااااااااااااااام...
حالا همه داشتیم یخ می زدیم ولی من می گفتم حیفه بریم همیشه می شه یخ زد ولی معلوم نیس دیگه توی این هوا بشه اینجا بود (بابا فلسفه!) هی عکس گرفتم! کلی هم سر ِ چتر مرضی خندیدم شاید عکسشو بذارم بعدی.
تازه اون بالا هم می گفتم اگه بعد 120سال -پس فردا- اون اقای محترم خوابیدن توی خونه رو به کوه اومدن ترجیح بده من چَـــــــکککککار کنم!؟ رسمآ حروم می شم که!!!
بعدشم سوتی های من توی ماشین که.........نمی گم که!!!!
ولی خیلی خیلی و خیلی خوش گذشت بهمون و از بانیان این گردش کمال سپاس و تشکر گزاری را دارم!

 *-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

پ.ن 1 : ...اومدی ، دیدی ، خوندی و رفتی...برو به سلامت!
پ.ن 2 : نی و نای چوپون / سحر ِ خروس خون / ابرای بیایون / می گن تو قصه بودی...
.
.
.
...نمی خوام قصه مون دوباره آفتابی شه / آسمون نگات برای من آبی شه...
...........همین!(روی وبلاگ هست!)

پ.ن 3 : قد آئینه ها خم شد دوباره * دلم دریاجه ی غم شد دوباره * صدای سنج و دمام آید از دور * بخون ای دل محرم شد دوباره..........تسلیت بخاطر فرا رسیدن این ایام..............

خوابم میاد!
پس فعلآ
خوشتون باشه
تا  بعد


نوشته شده در یکشنبه 88/9/29ساعت 1:23 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

<   <<   41   42   43   44   45   >>   >

Design By : Pichak