|
آره دیگه!
تا من باشم دیگه نگم : من دانشگاه می خواااااااااااااااااااام!!
والا!!
بابا ما یه کلام به این مسئول امورفرهنگی جان گفتیم ما که رفتیم همینجور هی بزنگ و ما رو به یه بهانه ای بکشون دانشگاه!
حالا ما اینو گفتیم ،
پنجشنبه (دو هفته پیش) زنگید که زهره می خوایم نمایشگاه کتاب بذاریم ، وقت داری یه هفته ای بیای نمایشگاه را بداری؟!
ما هم مشعووووف شدیم گفتیم آررررررررررررررره...این آره همان و...
هیچی دیگه از شنبه ش رفتیم دنبال گشتن و کتاب دیدن و پسندیدن و خریدن و بعدش توی دانشگاه میز چیدن و دیوار کشیدن و خلاصههههههههههههه صبح 8-8 و نیم می رفتم و عصر هم 5-5 ونیم برمیگشتم ، همچون جنازه از فرط خستگی!!!
البته از حق نگذریم که توی دانشگاه هم به جز چند ساعت از روز که به علافی میگذشت مابقی اصولآ خوش می گذشت و می گفتیم و می خندیدیم و خدائیش خیلی بهتر از توی خونه موندن و خوابیدن بود!
لازم به ذکر است که استفاده از فعل "بود" بدان معنا نیست که جریان تمام شده است ، بلکه نهضت ادامه دارد و نمایشگاه ِ یک هفته ای 10-12روزی ادامه داشت و امروز نیز هم!
حالا فکر کنین من که ساعات مفید کاریم از 12شب شروع می شد تا 3 صبح ، حالا که می رسم خونه 11 نشده غزل خدافظی را سر داده و نرسیده به تخت خواب می باشم!!
(نازک نارنجی هم خودتونین!! اولاش اینجوری بود بعدش دیگه عادت کردم!)
در همین گیر و دار هم جهت به روز رسانی این کامی محترم که بقولی مربوط به زمان حمله مغول هاست اقدام نمودیم و قرار شد به مسئول رایانه دانشگاه (یعنی همان آقای ط کوچک که در چند پست قبل ذکرخیرشون بود) سفارش سیستم بدهیم و اینها!
دیگه اینکه بالاخره مدرک فارغ التحصیلی هم صادر شد و کلی داستان داشتیم سر گرفتن هر امضا...و در هر قسمت بعد از امضا فرم رو گرو می گرفن که تا شیرینی نیاری ،فرم رو نمی دیم بهت! البته منم روز بعدش یه جعبه رولت گرفتم و رفتم دانشگاه و بدین ترتیب شیرینی فارغ التحصیلی هم داده شد.
پیرو همین قضیه و همون گل نرگس های چند پست قبل ، کادوی مامان اینا هم وصول شد (یه سکه) و کادوی آباجی گندهه نیز هم (یه قاب قلم زنی شده نقره ناز خوشگل :دی) و کادوی خان داداش هم که اکثرآ در خماری مانده بودید بسان کادوی مامان اینا می بوده است.
راستی پنجشنبه گذشته هم برای آزمون بانک سامان با خان داداش رفتیم تهران...وقتی رسیدیم 2-3ساعتی فرصت داشتیم تا زمان آزمون و رفتیم هایپراستار یه چرخی زدیم و همونجا هم نهار خوردیم. و البته خیلی زیبا و دل انگیز نزدیک بود به امتحان نرسم..به ماچه!؟ ترافیک بود خب :دی
وای رفتیم و دادیم و اییییییینقده شلوغ بود! اصلآ هم معلوم نکردن از هر شهری چندنفر می خوان! و قطعآ از پیش تعیین شده!
دفعه اولم بود توی اینجور آزمون ها شرکت می کردم و هیچی هم نخونده بودم هرچی یادم بود زدم.
شبم یه راست برگشتیم به دیار خودمان و مراسم سال شوهر عمه جان...
*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
پ.ن 1 : می دونم پراکنده نوشتم..هم خوابم میاد ، هم دلم خواست ، هم اصش کی گفته پراکنده ست؟!
پ.ن 2 : آبی تر از آرامشی تو
در من هوای خواهشی تو
ای نازنین با من بیا
تا فصل پیوستن بیا
نعبیر خوب خواب من شو
در خلوت روشن بیا
تا فرصت گفتن بیا
تفسیر عشق ناب من شو
آبی تر از آرامشی تو...
پ.ن 3 : گر چه ساکتیم..اما به یادتیم...
پ.ن 4 : به لطف ، همت و زحمت آقای ط کوچک احتمالآ پست بعدی به زودی با سیستم جدیده (چشمک)
پس فعلآ
خوشتون باشه
تا بعد
سلاملکم! (چیه خب؟ این از اون پست هایی بود که دلم خواست اولش سلام کنم!)
این پست حاوی چند نکته می باشد که من یکی یکی عرض میکنم خدمتتون:
اولندش این ماه بهمن معلوم نیس چش بوده که هرکی نمی دونسته کی به دنیا بیاد ، بهمن به دنیا اومده
تولد فیروزه و عزیزمهربون ، تولد یاسی گلم و همسر محترمشون ، تولد پریسا جون خاله ، تولد زینت سادات مهربون و دوست داشتنی خودم ، تولد مجید شر عزیز و شوهرش و............. یه عاااااااااااااالمه دیگه!
که در همین جا این چند فروند تولد رو به همه شون رو از دم و کلهم اجمعین تبریک عرض می کنم و رحمت الله و برکاته
و دیگه این که چندروز پیش یاسی جون من رو به یه بازی دعوت کرد که منم قول اجابت دادم اما خدائیش جواب هاش یه کم سخته...منم نهایتآ تصمیم گرفتم هرچی همین حالا به ذهنم اومد بگم...
بازی هم اینجوریه که اگر... بودم!
- اگر ماهی از سال بودم: اردیبهشت ، چون همه قشنگیای بهار توی این فصل هست و یه مناسبت خاص هم داره واسه م.
- اگر یک روز هفته بودم: واقعآ هرچ فرقی نمی کنه واسه م اما شنبه رو دوست ندارم!
- اگر یک عدد بودم: 22 و 14 و همین دیگه!
- اگر جهت بودم: هوم؟! همون شمال فکر کنم که برسم به طبیعت شمال...
- اگر همراه بودم: قطعآ تا آخرش می رفتم (فکر کنم سنت شکنی کردم در نحوه جواب این سوال!)
- اگر نوشیدنی بودم: چایی...من دیگه همه جا معروفم به چایی خور بودن! ...آخی یادش بخیر توی دانشگاه چه داستانایی داشتبم سر چایی... (ایضآ من دانشگاه می خواااااااااااااام)
- اگر گناه بودم: کلآ منظور از این اگر رو نفهمیدم!
- اگر درخت بودم: بید مجنون...خیلی دوست میدارمش خب!
- اگر میوه بودم: همون هلو که میوه مورد علاقه م هست و یه کمم انار!
- اگر گل بودم: گل سرخ که هستم طبیعتآ...اما زنبق.
-اگر آب و هوا بودم: بارونی..اونم از نوع بارون بهاری.
- اگر رنگ بودم: یاسی :)
- اگر پرنده بودم: قو
- اگر صدا بودم: صدای موج دریا (بازم سنت شکنی شد در نحوه جواب دادن ها گویا!)
- اگر فعل بودم: والا در حاضر که "خواب" هستم!
- اگر ساز بودم: ویالون
- اگر کتاب بودم: دیوان حافظ
- اگر شعر بودم:
عشق همیشه با منی ، جان هماره در تنی
با من ِ بی تو گم بگو من تو شدم یــا تو منی
هست شوم که بفکنم خویش به خاک پای تو
نیست شوم که نو کند باز مرا هوای تو
می کُــــــــشی و نمی کِـــــــشم دست ز آرزوی دل
.....
- اگرطبیعت بودم: جاده چالوس رو بگیر برو تا برسی به دریا!
- اگر حس بودم: باز هم در حال حاضر میتونم بگم "دلتنگ"
خوب دیگه اگر و مگرها تموم شد! ما هم همینیم که هستیم..می خواین بخواین نمی خواین هم بخواین :دی
به رسم بازی منم دعوت می کنم از بهار و زینت و فیروزه و مهدی ()
*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
پ.ن 1 : من همچنان دانشگاه می خوام!
پ.ن 2 : بدم نیستا! بعضی از دوستان فرمودند کهکاش چندتا از واحدها تو بیفتی که ترم بهمن هم دانشگاه در خدمتتون باشیم!
پ.ن 3 : تشکر میکنم از خان داداش عزیز بابت زحمتی که بابت هدیه فارغ التحصیلی کشیدند (اگه خواستین بپرسین چی؟ تا بگم چی :دی)
پ.ن 4 : خری که توی گل گیر کرده رو که شنیدین؟!...من زهره شونم
همین انگار!
فعلآ
خوشتون باشه
تا بعد ببینیم چی میشه!
*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-
التماس دعا...
*در جواب کامنت نوشت:
بهاره جان (خواننده خاموش قدیمی) کامنتت خصوصی بود و نمی دونستم می خوای که عمومی بشه یا نه...گفتم اینجوری یه سلامی عرض کنم...راستش شک کردم که همون بهاری هستی که من فکر میکنم یا نه...اما اگر همون قبلی باشی که مگه میشه یادم بره شما رو؟
همیشه از کامنتات خوشحال می شدم و لذت می بردم از کامنتی حرفیدن باهات خانومی :)
اتفاقآ چندوقت پیش هم کامنت هاتو می خوندم دلم برات تنگ شده بود اما هیچ نشونی ازت نداشتم...
بهرحال خیییییییییییلی خوشحال شدم که باز کامنتت رو دیدم و ممنونم که همیشه میای...اینجا خونه خودته عزیزم.
دیروز دیگه آخرین امتحان رو دادیم و بعد از امتحان کمافی السابق رفتیم سراغ آتیش سوزوندن!
روزی که انتخاب واحد داشتیم ، من یه مشکلی توی تغییر گروه ها داشتم که هرکاری می کردم درست نمی شد و هر بار یه پیغامی (یخوانید فحشی!) می داد... وقتی رفتم دانشگاه به آقای ط بزرگ (توضیح اینکه دوتا داداشن که معروفن به ط بزرگ و ط کوچیک!) گفتم که آره اینجوریه و اینا...گفت نه بابا اونجوری نیست که و اصلآ این کارها نیازی نیست و یه ستون برای تغییر گروه ها هست و....
خلاصه از ما انکار که این ستونه نبود..از اون اصرار که هست!! رفتیم سراغ کامپیوتر و قبلش من گفتم شرط ببندیم سر یه بستی سالار! این ستون نیست!!!...آقای ط کوچک هم درصدد اثبات اینکه هست رفت توی سایت و یهو دیدم ااااااااااااااااااا (همه ش با کسره!) هست که!!!!
بعدشم در نهایت اعتماد به نفس گفتم آقای ط شرط رو باختین بستنی رو رد کنین بیاد
دیگه از اون روز به بعد هرچی می دیدمش میگفتم عجب این بستنی ما رو ندادیاااااااااااا...آقای ط بزرگ هم می گفت دیوار حاشا رو شنیدی؟! گفتم نشنیدم اما دارم می بینم
حالا امروز توی راه پله ها که دیدمش گفتم راستی شما یه بستنی به ما بدهکاریااااا...گفت هاااااااااااااان؟!! گفتم هیچی یعنی من به بستنی به شما بدهکارمااااااااااا
منم روز آخری بدهیمو صاف کردم و دوتا بستی برای برادران ط گرفتم (البته بگذریم از اینکه بوفه نه سالار داشت و نه مگنوم و به بستنی عروسکی ختم شد!)
اقدام بعدی هم در جهت زنده کردن جایزه مسابقه عکاسی بود که واسه تولد امام رضا برگزار شد و عکس من اول شد و منم برنده سفر مشهد (که هروقت دانشگاه اردو می ذاشت)...و تاریخ اردو شد 3 بهمن
از اولش هی شوخی و جدی گفتم من نمیام و نقدی حساب کنید باهام.
اما همه جوره پارازیت هامو انداختم! مثلآ می خواستن با اتوبوس برن ، من گفتم اوووووووو وه و چه کاریه و با قطار بریم!
گفت برو با حاج آقا صحبت کن ببین ok می دن؟...منم رفتم پیش حاج آقا و گفتم آقای ن اردوی مشهد با قطاره دیگه؟؟!!!
تا اومد بگه نه و آره و اینجوریه و اینا...گفتم خب پس با قطار میریم! بنده خدا کپ کرد و گفت باشه!
بعدم رفتم به مسئولش گفتم حلللللللللللللللله! البته من که نمیییییییییام
خلاصههههههههههههههه ریز و درشت دانشگاه ، دوستان ، مامان اینا و کلیه فامیل های وابسته می گفتم غیرممکنه که اگه بگی نمیام جایزه رو نقدی بهت بدن! (توضیح آنکه اولش هزینه اردو 60تومن بود ، اما طبق رایزنی های فوق و قطاری شدنش شد 80تومن )
منم یه قراری با امام رضا گذاشتم و گفتم به شرطی میام که حرفی واسه گفتن مونده باشه!
و از اونجایی که نشد که بشه منم انصرافم رو اعلام کردم و پس از طی 7خوان رستم شوخی و جدی ، امروز این مبلغ رو بهم دادن
بللللللللللللللللللللللله
در پایان هم رفتیم واسه تعیین وقت برای گرفتن مدرک و بدینوسیله در نهایت بهت و ناباوری همگان (!) کارت دانشجوییمو سورخ کرد
قرار شد 7 اسفند بریم برای گرفتن مدرک
اما من دانشگاه می خوااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
توی خونه هم توسط بابا جان سورپرایز شدم...
اومدن خونه و خریدایی که کرده بودن رو گذاشتن و یهو بی هیچ حرفی بی ماشین رفتن...بعدشم زنگیدن که فلافل میگیرم و میام...
البته وسطش هم خواهرم اینا یهویی اومدن و شوهرخواهرجان به مناسبت فارغ التحصیل من پیتزا گرفتن و ریختیم روو هم خوردیم!!
و نکته ی سورپرایزیش این بود که باباجان که قبلآ اصلآ از این عادت ها نداشتن با یه دسته گل نرگس برگشتن برای فارغ التحصیلی مبارکی :)
این دسته گل برام با ارزش تر از هرگونه کادوی احتمالیه دیگه ست
(هرگونه کادوی احتمالیه دیگه متعاقبآ به عرض خواهد رسید!)
*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
پ.ن 1: طولانی شد! ولی اینجور مواقغ شاعر می فرماید مشکل خودتونه!!!
پ.ن 2: کلی شکلک توی متن هست که الآن واسه من یکی در میون باز میشه با موزیلا بیاید همه ش باز میشه ، کیفش بیشتره!
فعلآ
خوشتون باشه
تا بعد!
هنوز شوکه م از شنیدن این خبر...
نمی دونم چی باید بگم...
خواهر مجید
همون مجید ِ دوماد چند پست قبل
چندوقتی بود به دلیل بیماری بیمارستان بستری بود...
تقریبآ هم سن و سال بودیم...
و حالا...
در حالیکه همگی برای بهبودیش دست به دعا بودیم و در شرایطی که کم و بیش رو به بهبودی بود خبر رسید که...
آره...
راضیه برای همیشه رفت...
تسلیت میگم مجید...خدا به همتتون صبر بده...
روحش شاد
به همه دوستای مشترکمون هم تسلیت میگم
اصلآ نمی فهمم چی دارم می گم.هنوزم باورم نشده
سنگینیه این مسئله برای من چندین برابره....................
:((
*بعد نوشت (آهنگ روی وبلاگ) :
بگذار سر به سینه ی من تا که بشنوی
آهنگ اشتیاق دلی در بند را...
شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق
آزار این رمیده ی سر در کمند را...
بگذار سر به سینه ی تا بگویمت
اندوه چیست؟
عشق کدامست؟
غم کجاست...؟
دیروز روز آخر کلاس ها بود و دیگه فقط امتحانا مونده...
این هفته هر روزیش که رفتیم دانشگاه "سوری" بود! (یه چیزی توو مایه های چهارشنبه آخر سال!!)
یکشنبه سوری و دوشنبه سوری با استاد جان گوگولی کلاس داشتیم و بسی خوش گذشت و از بس من و فافا (دوست جون) سر این دوتا کلاس خندیده بودیم و استادجان هم ار خنده های ما خندیده بود و نتیجتآ کلاس برای لحظه ای منحل شده بود ، آخر کلاس ازش عذرخواهی کردیم و گفتیم ببخشید که بچه های بدی بودیم! که خندید و گفت شما که خوب بودین خیلی :)
وای من یه بار سر کلاسش آنچنان به خنده افتاده بودم که نگو! هیچ جوره نمی شد جلوشو بگیرم..اشکم در اومده بود..یادش بخیر چقدر استاد بهم خندید :))
بعدشم اومدیم و چون جدیدآ کشف کرده بودیم که سیب زمینی سرخ کرده های بوفه به شدت خوشمزه ست ، گرفتیم و خوردیم و خاطرات این چندسال رو دوره کردیم...بعدش هی ناحارت شدیم که داره تموم میشه :(
سه شنبه سوری هم گذشت و دیگه حسن ختامش دیروز بود...
تولد یکی از پسرای دانشگاه بود که ورودیمون باهم بود اما اون 7ترمه خوند و رفت.
منم طبق روال بهش ایمیل زدم و ضمن تبریک ، گفتم این هفته پا میشی با یه جعبه کیک میای دانشگاه وگرنه تولدت مبارک نیمیشد!(حالا من همین جوری گفتم!)
بعد دیروز دیدم بوفی جون (اصطلاحآ بوفه ی دانشگاه با این عنوان معروف بود) میگه که فلانی (همون که تولدشه) گفته که به فلانی و فلانی (من و فافا) بگو که بمونن دانشگاه!
حالا منم ساعت 1 امتحان داشتم و زودی باید میرفتم اون یکی ساختمان دانشگاه...
بعد یهو دیدیم با یه جعبه گنده اومدش! اینقده خندیدیم که نگو...(حیف یادم رفت از کیک ها عکس بگیریم)
خلاصه گفتیم بدو که من امتحان دارم!
نصفه از کیک رو برید و گذاشت واسه ما و اومدیم سمت ماشین...
حالا دیدیم استاد رفت و ساعتم 1:05
وقتی می خواستم ماشینو روشن کنم دیدم استارت نمی خوره!اصلآ هیچ صدایی ازش در نمیومد...!
منم زودی رفتم و سوئیچ رو دادم به بوفه و بهش گفتم " بیا اینو بگیر! ماشینم روشن نمی شه ببین چشه ، خدافظ! "
بوفه =>
من =>
من و اون یکی دوست جون هم به دو خودمونو رسوندیم اونور!
البته بگذریم از اینکه استاد مربوطه هم برخلاف امتحان قبلی که رسیده و نرسیده گرفت ، این امتحان رو آخر ساعت گرفت!
بعد از کلاس هم اومدیم اینور و دیدیم ماشین جابجا شده ، فهمیدم روشن شده...
رفتم به بوفه گفتم سوئیچ؟
حالا سرشم شلووووووووووووووغ..اومده بیرون و ردیف کرده: " سرباطریاش شل شده بود ، سمت چپی گچ گرفته ، رادیات آب نداره ، چی چیش چیطو شده و......."
گفتم اینا رو ولش کن! روشن میشه حالا؟!
تازه خنده دار بود بعد که باز برگشتم دانشگاه از حراست تا خدمتگزار می پرسیدن : خانم... ماشینت درست شد؟
قبل از شروع این ترم چون بچه هایی که باهم بودیم رفته بودن و یه جورایی جمعمون جمع نبود حس خوبی نداشتیم و فکر میکردم بد میگذره...اما خدائیش این ترم خیلی بیشتر از ترم پیش بهمون خوش گذشت و هرروزش خاطره انگیز بود...
و حالا...
تموم شد!
4سال توو سر و کله هم زدن ها...
کل کل با استادا...
حرص خوردن از دست استادها...
بگو بخند ها...
سوتی ها...
تموم شد!
فکر نمی کردم وقتی تموم شه اینقدر واسه م سخت باشه...دیشب تک تک روزها و خاطراتشو خندیدن هامون رو دوره می کردم و بعدش میگفتم آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآاااای!! تموم شد!! دیگه هم تکرار نمیشه
تازه بعدشم که اس فافا رسید دیدم اونم مثه منه
- اصلآ خوشحال نیستم!
- قبلنا می گفتیم به محضی که درس تموم شه یا باید بریم سر کار و یا شوور (!!) کنیم که سرمون گرم باشه!...توی این هفته یه روز در میون با فافا به این نتیجه می رسیدیم که :
بابا شوور کیلویی چند؟! می ریم سر کاررررررررررر//روز بعدش می گفتیم کار که بی پارتی نمیشه آخه! پس شوور کنیم!! :دی
- این از این!
*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
کاش این زمانه زیر و رو شود
روی خوش به ما نشان نمی دهد
یک وجب زمین برای باغچه
یک دریچه آسمان نمی دهد
وسعتی به قدر جای ما دو تن
گر زمین دهد ، زمان نمی دهد
فرصتی برای دوست داشتن
نوبتی به عاشقان نمی دهد...
*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
پ.ن1:خواستم که با تو دردل کنم ، گریه ام ولی امان نمی دهد...
پ.ن2 : از 18 تا 28 دی امتحانات و بعدش تموم ِ تموم ِ تموم!
فعلآ
خوشتون باشه
تا بعد...
Design By : Pichak |