|
* نطق پیش از دستور:
- تعریف کار غیرعادی از دیدگاه این یادداشت: همانا کاری که انجامش واجب نبوده و در بعضی مواقع حرام ، گاهی مستحب و یا مکروه و مباح باشد!!
خلاصه که چند وقتی بود زده بود به سرم که یه کار غیر عادی طبق تعریف فوق انجام بدم...
اولش گفتم خوبه یه آکواریوم ماهی بخرم ، اطرافیان گفتند وای و بیکاری و عوض کردن آبش سخته و نگهداریش سخته و.... / این بود که منصرف شدم!
بعدش گفتم خوبه یه مرغ مینا بخرم...در این مورد هم مامانم اینا (!) گفتن خودت کم شلوغ میکنی که میخوای یه موجود دیگه رو هم بیاری اینجا؟!../منم حرف گوش کن!! گفتم خب نمی خرم!!
یا مثلآ تصمیم گرفتم 700-800 تومن بدم و ARC s بخرم ، باز عقل و جهلم در جدال افتاد که زیاده این همه پول بالای گوشی دادن!! / لذا اینم منتفی شد!!
یا حتی گفتم یه روزه تنهایی برم مشهد و برگردم که اینم از جانب خانواده محترم وتو شد.....
خلاصهههههههههههههههههه
نهایت کاری که به ذهنمون رسید این بود که خوبه برم و دماغ جان رو که چندی پیش (12سال) توسط توپ بسکتبال ، در حین فوتبال ، در زمین هندبال ، و با پاهای داداش کوچیکه از مسیر راست منحرف شده بود ، به صراط مستقیم هدایتش کنیم!!! ( ذکر توضیح ضروری: در آن بازی داداش کوچیکه گفت اگه مردی این توپ رو بگیر و شووووووووووووووووووت..منم دیدم مسئله حییثتی شد با جان و دل و دماغ از دروازه دفاع نمودم!)
علیرغم فحش و بد و بیراه های همگان مبنی بر اینکه مگه عقلت کمه و مگه دماغت چشه و خر نشو و از این حرفا ، فردا پیش از ظهر در جهت هدایت دماغ مذکور اقدام قاطعانه خواهیم کرد ، باشد که رستگار شویم!!
بمحضی که بتونم میام و میتعریفم که چه ها گذشت...اگرم دیدین از یه هفته و اینا گذشت و خبری نشد ، میتونین پیگیر مراسم های شب هفته و هفته و چهلم و اینا در وبلاگ بهار باشید :دی
فردا از ساعت 11 به بعد دعاها و انرژی های مثبت خود را به سمتمان روانه کنید ، چون همچین بفهمی نفهمی دارم یه کم می ترسم :-"
فعلآ همین
خوشتون باشه
و احتیاطآ حلال بفرمایین
تا بعد
از اونجایی که شنبه شب تهران عروسی دعوت داشتیم ، عزم خود را جزم کردیم که با وجودیکه از خانواده ی خودمون کسی نمیاد من اما برم! (البته شنبه صبح بابا و خان داداش هم راهی شدند)
اگر نسبتمان را بخواهید ، داماد میشد نوه ی دائی بابا و از طرفی هم داداش ِ زن ِ پسر عموم. (الآن دقیقآ فهمیدین یعنی کی؟! )
اولش قرار بر این بود که 5شنبه بعد ازظهر راه بیفتیم و بعد افتاد به جمعه صبح که نهایتآ ظهر جمعه اصفهان رو باتفاق عمو و دوتا دخترعمو...
راستشو بخواین عروسی رو دلم می خواست برم اما اصلش دنبال این بودم که برنامه ای جور کنم که دوست گلم رویا و اکی جون و شمیم خاله رو ببینم که در همین راستا مقدماتی رو هم آماده کردیم..............
خلاصهههههههههه
حدود 6 رسیدیم تهران و محل اسکانمون هم خونه پدرداماد بود.دور هم بودیم و خوش گذشت.
چون فرداش (صبح عروسی) نوبت آرایشگاه داشتیم رویا گفت که میاد آرایشگاه که همو ببینیم...
توی آرایشگاه چشمم به در بود که یهو دیدم یه خانم با شخیصتی اومدن توو...اولش حدس زدم خودش باشه (آخه دفعه اول بود هم رو میدیدم بعد از کلللللللللللی صحبت و دردودل تلفنی) خلاصه رفتم پشتش وایسادم و صداش کردم. خیییییییییییلی خوشحال شدم از دیدنش و نشستیم و حرفیدیم و خندیدیم و منتظر موند تا کار من تموم شه ببینه چی از آب در میاد
* رویا جونم ممنون که اومدی ، دیگه اگه تو رو هم نمیدیدم حسابی حالم گرفته میشد که کارهام اونجوری که میخواستم نشد! همیشه دوستت داشتم و از این به بعد هم بیشترتر می دوستمت
بعدم که آماده شدیم و رفتیم تالار...البته بگذریم که از ساعت 5ونیم که قرار بود خطبه بخونن تا ساعت 8ونیم سکوت کامل برپا بود و حوصله مون سر رفت البته بعدشم زیاد چنگی به دل نزد!! کلآ انگار همه ی عروسی های تهران توو همین مایه هاس!!
در این بین اکی جون هم زنگید که واسه فرداش برم خونه شون و اولش گفتم باشه و بعدش دیدم روم نمیشه انگار و گفتم بیرون قرار بذاریم و اینا...
عروسی و عروس کشون و بعدش خونه همه دور هم و بزن و برقص و خونه داماد و ....
واسه ی رفتن به خونه داماد با عمو اینا نرفتم و سوار ماشین یکی دیگه از اقوام (پسرخاله بابا) شدم ، بعدش همون اول که راه افتادیم خانمش شروع کرد از تعریف کردن از من که : چقدر این زهره خانمه و چقدر دوسش دارم و دلم براش ضعف میره و از این حرفا ، من که عقب-دقیقـآ پشتش- نشسته بودم تشکر کردم و داشتم می گفتم دل به دل راه داره...یهو گفت اااااااااااااا (همه ش با کسره) زهره تو اینجایی؟!؟!؟!؟ کی سوار شدی که من نفهمیدم؟؟!...آقا این به کل ندید که من سوار شدم (آخه اونا قبل از من سوار شده بودن) دیگه هممون اینجوری
پسرش میگفت مامان خوب شد چیز بدی نگفتی پشت سرش! گفت نه و زهره که بدی نداره...منم گفتم اگه میدونستم نمیدونین اینجام هیچی نمیگفتم ببینم تا آخرش چی میشه اما دیگه خیلی خندیدیم سرش...
تا اومدیم خونه و خوابیدم ساعت 5 شد...
دیگه اتفاق خاصی نداشتیم تا آخر کار که بخش حرص در بیار و عصبانی کننده ی سفر بود...
از بس برنامه ها رو عوض کردن که کی چه جوری بره به طرز حیلی بیخود و حرص دراری نتونستیم با اکی جون اینا قرار بذاریم
دیگه اااااااااینقده من حرص خوردم و عصبانی شدم که نگو ، همه ی خوشی های ناچیز ِ عروسی بخاطر خودخواهی و بی برنامگی یک مشت انسان...(خودتون کلمه مناسب رو بذارین) از دماغم در اومد و چند ساعت آخر تهران بودنم با اعصاب خوردی ِ هرچه تمام تر گذشت...
خیلی خیلی خورد توو ذوقم..دلم واسه شمیم یه ذره شده بود..اینقده دلم واسه اکی جون تنگولیده بود اما در نهایت نشد که ببینیم همو...حالا دیگه کی پیش بیاد بشه من برم تهران الله اعلم :(
...و دیگه حسن ختام (!!!!!) سفر، حرکتمون ساعت 12ونیم شب به سمت اصفهان و رسیدنمون به اصفهان ساعت 11صبح بود!!!
ماشین خراب بود و گذاشنتش تعمیر و علی رغم سفارش همگان که شب راه نیفتین و اعتباری به ماشین نیست، دوتا ماشین پشت سر هم راهی شدیم...چشمتون روز بد (البته شب بد!!!) نبینه که باز ماشین جوش میاورد و ما تمام مسیر رو با 45-50 سرعت میومدیم تازه آمپر می چسبد ، وایمیسادیم،یه ربع بعد میرفتیم و دوباره آمپر و .................80تا مونده به اصفهان دیگه جرثقیل امدادخودرو زحمت ادامه ی مسیر رو کشید!!! حالا اینکه چرا زودتر این کار رو نکردیم نمیدونم!!!!!!
خلاصه که اینجوریا...
اینم بعد از غار تنهایی! البته قبلشم توی غار نبودم و واسه امتحانات دانشگاه بودم...مراقب و اینا!
در مجموع برای ایجاد تنوع بد نبود این سفر...
*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
*تبریکانه نوشت: زینت جونی تولدت با کمی تآخیر بسیااااااااااااار مبارک باشه..ایشالا که شاد و سلامت باشی همیشه
فعلآ همین
خوابم میاد
خوشتون باشه
تا بعد
* عکس نوشت:
حالتمون از 80تا مونده به مقصد بدین شکل بود!..تازه منم جلو نشسته بودم، پشت فرمون..اینقده خنده دار بود عکس العمل ماشین های پشتمون! مثل سینما سه بعدی یهو میدیدیم یه 18چرخ داره میاد..هی مسخره بازی هم در میاوردن و چراغ میزدن و سپر به سپر ماشین میومدن و...
فعلآ...
دلم غار تنهایی می خواد!
یه جایی که هیییییییییییییییییییشکی نباشه غیر از خودم و خدا...البته صحبت خاصی باهاشون ندارم اما خب همین که هستن باعث دلگرمیه!!
یعنی من یه چیزی میگم از این غار تنهایی ، شما یه چیزی میشنوین!!
حتی کامپیوتر و اینترنت و گوشی هم نمیخوام باشه...
نه می خوام فکر کنم..نه می خوام کسی رو ببینم..نه می خوام با کسی حرف بزنم...هیچیه هیچییییییییییییییییییییییییی
وای کاش یه جایی بود...................
دلم میخواد یه روز تنهایی ، صبح برم مشهد و شب برگردم اما اجازه نمی دن خبببببببببببب!!!!!!
آخه هیچ راهی هم نداره که همین اتاقم بشه غار تنهاییم :(
خلاصه که اینجوریاس...
تازه یه شبم کلی از مراسم (!!) تقدیر و تشکر رئیس و معاونین بنیاد جهت حسن انجام کار و به ثمر رسوندنش نوشتم که نمی دونم چیطو شد پرید!
دلم یه کار غیر عادی می خواد...
اصلآ دلم میخواد الآن این صفحه باز باشه و هرچی به ذهنم رسید بنویسم!..مشکلیه؟؟؟!!!
بشدت توو خط Arc s هستم..بالای 500هست که باشه...مشکلیه؟؟!! فقط یه ذره وایسین حقوقمونو بدن!!
هرکی هم فکر کرده من زده به سرم............................................کاملآ درست فکر کرده!!
الآنم دیگه صحبتی باهاتون ندارم
میتونین کامنت بذارین و برین..نمی خواین هم نذارین
اما
خوشتون باشه
تا بعد.
* قبول باشه عزاداری هاتون توی دهه ای که گذشت...
من که نمی دونم چـــِِــم شده ،
یه زمانی وقتی میگفتم "التماس دعا" از صمیم قلبم بود و می دونستم چی میخوام، اما جدیدآ دیگه دعا کردنم نمیاد!!..یعنی دعا میکنما ولی وقتی میام به خدا بگم که اگه صلاح هست ، پیش خودم میگم پس چه کاریه؟!...صلاح باشه میشه دیگه!...می دونم اشتباس،یه جورایی خودمم دارم اذیت میشم بابتش اما خب فعلآ اینجوریه...
یه زمانی گفتم: نگران نبودنت نباش ، نفرینت نمی کنم...همین که دیگر جایت در دعاهایم خالیست برایت کافیست...
و الآن تقریبآ دیگه حتی دعایی هم در کار نیست!
* دو هفته ی گذشته رو تقریبآ هر روز بنیاد بودم و البته همچنان هم پروژه ادامه داره...یه جورایی الکی الکی شدیم کارمند اونجا!
البته بگذریم از اینکه رئیسی که دفعه ی پیش اینقده ازش تعریف کردم توو زرد از آب در اومد و چندباری کل کل کردیم با هم و یه بار هم یه کم بیشتر از کل کل!!!چیزی شبیه دعوا...
آقای معاون فرهنگی هم وقتی دید من عصبانیم - جوری که رئیس نبینه - چشمکی بهم زد و گفت این همینجوره..ولش کن!!!!!!
منم از اون روز به بعد فقط سلام میکنم بهش و حتی وقتی واسه توضیح من و یکی دیگه از دوستام رو که توی جمع سابقه مون بیشتر از بقیه س خطاب قرار میده ، من خودمو می زنم به اون راه!!...البته هیچ گونه بی احترامی ای بهش نمیکنماااا
امروزم اومد توی اتاق و صندلی رو کشید کنار صندلی من و خواست که چندمورد رو براش تست کنم پای سیستم ، یه جورایی داشت مهربانانه برخورد میکرد اما من سرسنگین و یه کلمه ای جوابشو دادم :دی
یا آقای معاون مالی چندباری اومد سراغمون و اینی که جواب سلام رو هم زورکی میداد و شدیدآ اخمو بود ، پیرو ِ بحثی که دیروز با رئیس داشتم ، چندباری محترمانه من رو مخاطب قرار داد و هی می پرسید خانم ... مشکلی نیس؟همه چی مرتبه؟ چیزی نیاز ندارین؟ ........ ما هم چشمامون 4تا شده بود که چشه این؟!!!!! :دی
مشکل اساسی هم اینجاس که ما یه کم زیادی می فهمیم و رئیس جان توقع دارن یا نفهمیم یا خودمونو بزنیم به نفهمیدن که هیچکدومش میسر نیست!!!
* شنبه بعد از ساعت کاری با 3تا از دوستان رفتیم تریای نزدیک بنیاد و ذرت خوردیم و آب هویج و اینا و خوش گذشت...
امروزم باز رفتیم همونجا و اینبار به صرف شیرموز و کیک شکلاتی و ایضآ ذرت!!...کلآ ذرت خور قهاری شدم :دی
* این روزا یه مدل خاصی شدم!! خوب یا بدشو نمی دونم اما علنآ یه تغییراتی توی اخلاقم ، کارهام و برخوردهام حس میکنم که بازم نمی دونم خوبه یا بد!
* نمی دونم این عبارت رو کجا شنیدم : در جستجوی آرامش ، در آرزوی فراموشی... اما فکر کنم بی ربط نباشه به خط فوق در مورد من.
* گفته بودم نوشتنم نمیاد...اما بازم گفتم یه امتحانی بکنم ببینم وقتی دست به نوشتن میشم ، میاد یا نه..که بازم نیومد!!!
بهرحال
غرض تجدید آپدیت و اعلام وجود و اطلاع از روزمرگی هام بود...
عجالتآ
خوشتون باشه
تا بعد
*خریدانه نوشت!
چندوقتیه افتادم توو کار خرید اینترنتی!!
بعد از خرید این و این و این از سایتی که باعث و بانی اصلیه از راه به در شدن من در این زمینه بود ، چند روز پیش هم این دستنبد رو که عکسشو متعاقبآ خواهید دید ، از یه سایت دیگه خریدم!
البته قراره سنگش فیروزه باشه،اما حالا اینکه فیروزه ست یا بقول خان داداش سرامیک ، الله اعلم!
ولی کلآ قشنگه...دوسش داشتم :)
راستی!
میتونین یه سر به سایت اولی یعنی اینجا ، بزنین...اگه چیزی خریدین بیاین به من بگین شامل یه 20% تخفیف میشه.
حیف که دیگه اگه حرف از خرید پستی و علی الخصوص حرف از خرید ساعت بزنم با مامان خانم طرفم ، اما دوتا از ساعتایی که جدید گذاشته رو خیلی دوست داشتم...کلآ من سادیسم ساعت دارم :دی
فعلآ همین
خوش باشید!
* آهنگ روی وبلاگ نوشت! (مرتبط با پست بعد!):
یه حرفایی همیشه هست ، که از عمق نگام پیداس
از اون حرفای تلخی که مثه شعر فروغ زیباس...
Design By : Pichak |