سفارش تبلیغ
صبا ویژن

...عصر پنجشنبه حسابی حوصله م سر رفته بود!..اکانتم هم تموم شده بود که لااقل یه سر به نت بزنم!..چهارشنبه هم تنبلی کردم نرفتم بخرم!
قبلآ چندباری رضا (داداش جان!!) با پشتیبانی این اکانت تماس گرفته بود و یه کارت گرفته بود تا بعدآ پولشو بریزه به حساب!...منم گفتم تیر توی تاریکی!..یه زنگ میزنم ببینم این کارُ می کنه...خلاصه تماس گرفتم و یک یوزر و پسورد بهم داد + شماره حساب که مبلغشو واریز کنم (2500 تومان!)
(حالا اینا چه ربطی داشت به سبزی کوکو؟..عرض می کنم!.....یه لحظه!)
...شنبه که از صبح دانشگاه بودم و نمی رسیدم برم بانک!...تا عصر شنبه هر تلفنی که می شد میگفتم اکانتیه ست پولشو می خواد!..دلم واسه بدهکارها سوخت که باید جواب این و اونُ پس بدن!...(بازم کاری به سبزی کوکو نداشت؟!..خوب صبر کن یه کم!..چند ماهته مگه؟..هان!!!..نه منظورم اینکه چند ماهه به دنیا اومدی ؟!)

دیروز صبح قرار شد برم بانک.از مامان خانم پرسیدم بیرون کاری ندارین؟
--: اگه دم سبزی فروشه جای پارک بود ، 3کیلو سبزی کوکو (هووورااا بالاخره سبزی کوکوش پیدا شد!:loos) بخر...
*: سبزی کوکو یعنی چی چیا؟
--: تره و جعفری، بگو یه کم گیشنیز هم بذاره...

...توی بانک... (ایییییییییییی ول !..محل کار آیندمون خوب شلوغه ها!)
............سیبا قطعه!

دلداری به خودم!..خوب اشکالی نداره بجاش می ریم سبزی کوکو می خریم!!

...توی سبزی فروشی...
...سبزی خوردنش هم تازه ست...
*: الو !..مامان سبزی خوردنشم خوبه..بگیرم؟
--: نیم کیلو بگیر!
...بعدش شک در اینکه اونی که گفتن یه کم بگیر ، گیشنیز بود یا اسفناج؟!
*: الو مامان سلام!
--: سلام (از پشت گوشی فهمیدما!!)
*: اونکه گفتین یه کم گیشنیز بود یا اسفناج؟
--: گیشنیز!....یه سبزی رفتی بگریااااااا!
سبزی فروشه:..بفرمائید؟....من : 3کیلو سبزی کوکو...

...توی خونه..موقع پاک کردن سبزیا!
...تره ها تموم شد...
--:...اِ اِ ! اسفناج هم گذاشته پس؟؟
*:خوب خودتون گفتین دیگه؟!!
--:  (ایندفعه دیگه مستقیمآ دیدم)
*:  هه ههههههههه..آخرش اشتباه گفتم

...وبعد...
...بابا وقتی میاین 1کیلو گیشنیز بخرین...!

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

پ.ن : مطلب خاصی نیست!...بعضی جاها اینجوریه: ..البته اونکه پشت پنجره هستشو یکی کنید!..که تازه سرما هم خورده باشه

تا بعد...
خوشتون باشه

 


نوشته شده در دوشنبه 86/8/21ساعت 2:54 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

نه می شه باورت کنم ،‏ نه می شه از تو رد بشم
نه می شه خوب من بشی ، نه میشه با تو بد بشم
نه دل دارم که بشکنی ، نه جون دارم فدات کنم
نه پای موندن منی ، نه می تونم رهات کنم

نه می تونه تو خلوتش دلم صدا کنه تو رو
نه می تونم بگم بمون ، نه می تونم بگم برو

کجا برم که عطر تو نپیچه توی لحظه هام
قصه مو از کجا بگم که پا نگیری توو صدام

چه جوری از تو بگذرم ، توئی که معنی منی
توئی که از منی اگر تیشه به ریشه می زنی...
نه ساده ای ، نه خط خطی
نه دشمنی ، نه همنفس
نه با تو جای موندنه ، نه مونده راه پیش و پس

نمی شه با تو باشم و اسیر دست غم نشم
فقط می خوام با خواستنت تا هستم از تو کم نشم...

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

پ.ن 1: شهادت امام جعفر صادقُ به همگی تسلیت می گم.
پ.ن 2: در مورد استن حنانه هم مجتبی عزیز لینک جالب و جامعی رو داده که اگه دوست داشتین شما هم ببنین.
پ.ن 3: آهنگ این شعر روی وبلاگ هست..بگوشید!(آلبوم آخرین سلام - قطعه زشت و زیبا - احسان خواجه امیری)
پ.ن 4: چه خوب بود همه فکرای آدم به یک نتیجه منطقی می رسیدن!
پ.ن 5: فعلآ عرضی نیست!

تا بعد...
لحظاتتون بهترین:babay





 


نوشته شده در سه شنبه 86/8/15ساعت 7:0 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

...یادتونه توی یادداشتی که برای تولد وبلاگ نوشتم از خاطرات خوب این چندسال گفتم؟...در این چند روز هم شاهد یکی از قشنگترین رویدادهایی بودم که بعدآ قراره خاطره بشه!...یه خاطره خوووووووووووووب
توی پ.ن یادداشت قبلی (همون شیرینی عظیم) یه اشاره ای بهش کردم...
و اون شیرینی هم برای چیزی نبود جز پیدا شدن نیمه گمشده داداشی روح الله گــــــــــــــــــــل

                          


داداش روح الله (همون تا.....شقایق خودمون) یکی از بهترین دوستایی بود (یعنی هست!..البته به شرط ز-ذ نشدن) که تا الآن داشتم...منُ همونطوری که بودم شناخت و توی هر زمینه ای که نیاز به کمک و مشورت داشتم ، دریغ نکرد...خلاصه که جزء بهترین هاست...
بعضی وقتا آدم نمی تونه احساسشو همون قدری که هست بگه..خیلی خوشحالم و امیدوارم در کنار مهتاب زندگیش همیشه خوب و خوش و خوشبخت باشه...
راستی داداشی بالاخره یاد گرفتم آهنگها رو کوچولو کنما
دیگه نمی دونم چی بگم...و اینم یک یادگاری کوچولو از خواهر شوهر کوچیکه...
 

مبارک...

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
پ.ن 1: شما می دونید معنی "استن حنانه" توی بیت:
بنواخت نور مصطفی آن استن حنانه را 
کمتر ز چوبی نیستی، حنانه شو ،حنانه شو...
یعنی چه؟...خودمم نمی دونستم ولی بعد از شنیدنش کنجکاو شدم بفهمم چی بوده..و فهمیدم!...حالا می خوام ببینم شماها نظرتون چیه؟

پ.ن 2: دعا کنید ایندفعه امام رضا طلبیده باشن و جور بشه بریم..(اطلاعات بیشتر در آینده!)
پ.ن 3: از جوابهاتون در مورد کفش بالدار هم ممنون..جالب بود
پ.ن 4: نمیای؟

فعلآ
خوشــــــــــــــــــتون باشه...
تا بعد:babay

 


نوشته شده در جمعه 86/8/11ساعت 2:35 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

سلااااااااااام بر جمیع دوستان!...احوالات؟

خووووب ماه رمضون ما هم تموم شد!..به من چه؟!...من هنوز ماهُ ندیده بودم که بالاخره در شامگاه یکشنبه 29 مهر رؤیت شد!

تازه حس نوشتن هم نبود!..و این چند روز که سوژه داشتم واسه نوشتن ، حسشم بود، وقتشو نداشتم!

...و اما جریانات...

 

از اونجایی که روز جمعه عروسیه  پسر دایی جان تشریف داره (چه محترمانه!) دیروز رفتیم واسه خرید لباس...حالا بگذریم از اینکه مامان خانم می گفتم لباس داری و نمی خوای و من می گفتم ندارم و می خوام!...رفتیم و همون معازه اول یه لباس دیدم و دوست داشتم!...پرسیدم این لباس سایز من داره؟...آقاهه:سایزت یکه؟..نه!..از دو به بالا داره!!..من: باشه!

..چندتا مغازه بالاتر یه کت (کاپشن؟) دیدم، همون چیزی بود که می خواستم اما سرمه ای بود...پرسیدیم چنده و مشکی داره؟...گفت 21000 و داره...گفتم خوب!..یک اینکه اولیه که می بینم و دو اینکه حالا فعلآ اومدیم لباس بخرم و ...آقاهه گفت بیا 18000 هم می دم!..گفتم مسئله این نیست..گفت 15000 هم بخری میدم!...بازم گفتیم نه!...می گفت کت واجبتره!...گفتیم نه! عروسی می گذره!!!..گفت بعدآ بیای 21000کمتر نمی دم!

خلاصه رفتیم و بقیه لباسها رو دیدم که بازهم همه ش گُنده بود!...به یکی از فروشنده ها گفتم اون موقع که ما گُنده بودیم لباسا تا سایز 2 بیشتر نداشت!..حالا که مانکن (!!!) شدیم سایز لباسا از 3 به بالاست!!!

...دست از پا درازتر (چه قشنگ!) برگشتیم و قرار شد لااقل کاپشنُ بخریم!...تا رفتیم سرش گفتیم مشکیش؟..گفت پیش پا شما فروختم!!!!!

برگشتیم پارکینگ که بریم خونه اما گفتم انگار سرمه ایش هم قشنگ بود...باز رفتیم سراغش...سرمه ای رو گرفتیم!..گفت 21000 کمتر نمی دم!..گفتیم پس نمی خوایم!!(محض لجبازی!)

گفت: 18000!

-- : همون 15000 که گفتی!
× : گفت اون صبح بود...من غلط کردم گفتم!!!!(با خنده البته!)
-- : خوب الآنم ظهره!!..می خواستین نکنین!:loos

خلاصه با 16000 مشکل حل شد!

..........همیییییییییین!..البته لباس هم بالاخره سایز 1 کشف شد و عصر خریدیم...


*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
...و بعد!

بعد از حدود یکساعت که تلفنی با خواهرم حرف زدیم و خداحافظی کردیم، یه ربع بعد باز زنگ زد!
گفتم چیو نگفته بودیم؟!;)
-- : هیچی!..میگما زهره تو اگه یه کفشی داشتی که بال داشت چیکار می کردی باهاش؟

= : خووووووب...راههای طولانیُ راحت تر و زودتر طی می کردم..می رفتم جاهایی که نمی شه روشون راه رفت (مثله کویرها و دریاها) و پرواز می کردمو پائینُ نگاه می کردم و...

-- : منم تقریبآ همینا رو گفتم...توی کتاب زهرا ایناست (خواهر جغله،کلاس دومه)
می گفت از حسن آقا (شوهر خواهر جان) پرسیده اینجور گفتن:

..در این شرایط ما مجبور  بودیم پرواز کنیم و توی آسمون تصادف می شد:-D

اینم جوابهای مامان و بابا:

مامان:...حالا که نداریم!!:soot

بابا: عوضشون می کردم!:akhey

و اما جواب خود زهرا:<کفشهایم پرواز می کرد،نمی توانستم بپوشمشان و راه بروم،در یکجا نمی ماندند و از این طرف به آن طرف می رفتند!>

خیلی دلم می خواست بدونم از جنبه های روانشناسی چه تفسیری روش می ذارن...اما تا حدودی قابل حدسه!

حالا شما اگه داشتین چی کار می کردین؟؟؟؟

 کفش پرنده!

 

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

و اما پ.ن ها...
پ.ن 1:خبرها حاکی از آنست که به زودی شیرینیه عظیمی خواهیم خورد!:shad

پ.ن 2:...بسیار مسروریم از دیدارتان...:red

پ.ن 3:به نظر شما 5تا ساعت مچی داشتن واسه یه نفر خیلی زیاده؟:nini1..(خودتون ببینید)

پ.ن 4:کما فی السابق ..خوشــــــــــــــتون باشه...

 

تا بعد

:babay

 


نوشته شده در چهارشنبه 86/8/2ساعت 3:11 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

  عید سعید فطر بر شما مبارک...

...

 


نوشته شده در شنبه 86/7/21ساعت 2:49 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

<      1   2   3      >

Design By : Pichak