سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلااااااااااام بر جمیع دوستان!...احوالات؟

خووووب ماه رمضون ما هم تموم شد!..به من چه؟!...من هنوز ماهُ ندیده بودم که بالاخره در شامگاه یکشنبه 29 مهر رؤیت شد!

تازه حس نوشتن هم نبود!..و این چند روز که سوژه داشتم واسه نوشتن ، حسشم بود، وقتشو نداشتم!

...و اما جریانات...

 

از اونجایی که روز جمعه عروسیه  پسر دایی جان تشریف داره (چه محترمانه!) دیروز رفتیم واسه خرید لباس...حالا بگذریم از اینکه مامان خانم می گفتم لباس داری و نمی خوای و من می گفتم ندارم و می خوام!...رفتیم و همون معازه اول یه لباس دیدم و دوست داشتم!...پرسیدم این لباس سایز من داره؟...آقاهه:سایزت یکه؟..نه!..از دو به بالا داره!!..من: باشه!

..چندتا مغازه بالاتر یه کت (کاپشن؟) دیدم، همون چیزی بود که می خواستم اما سرمه ای بود...پرسیدیم چنده و مشکی داره؟...گفت 21000 و داره...گفتم خوب!..یک اینکه اولیه که می بینم و دو اینکه حالا فعلآ اومدیم لباس بخرم و ...آقاهه گفت بیا 18000 هم می دم!..گفتم مسئله این نیست..گفت 15000 هم بخری میدم!...بازم گفتیم نه!...می گفت کت واجبتره!...گفتیم نه! عروسی می گذره!!!..گفت بعدآ بیای 21000کمتر نمی دم!

خلاصه رفتیم و بقیه لباسها رو دیدم که بازهم همه ش گُنده بود!...به یکی از فروشنده ها گفتم اون موقع که ما گُنده بودیم لباسا تا سایز 2 بیشتر نداشت!..حالا که مانکن (!!!) شدیم سایز لباسا از 3 به بالاست!!!

...دست از پا درازتر (چه قشنگ!) برگشتیم و قرار شد لااقل کاپشنُ بخریم!...تا رفتیم سرش گفتیم مشکیش؟..گفت پیش پا شما فروختم!!!!!

برگشتیم پارکینگ که بریم خونه اما گفتم انگار سرمه ایش هم قشنگ بود...باز رفتیم سراغش...سرمه ای رو گرفتیم!..گفت 21000 کمتر نمی دم!..گفتیم پس نمی خوایم!!(محض لجبازی!)

گفت: 18000!

-- : همون 15000 که گفتی!
× : گفت اون صبح بود...من غلط کردم گفتم!!!!(با خنده البته!)
-- : خوب الآنم ظهره!!..می خواستین نکنین!:loos

خلاصه با 16000 مشکل حل شد!

..........همیییییییییین!..البته لباس هم بالاخره سایز 1 کشف شد و عصر خریدیم...


*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
...و بعد!

بعد از حدود یکساعت که تلفنی با خواهرم حرف زدیم و خداحافظی کردیم، یه ربع بعد باز زنگ زد!
گفتم چیو نگفته بودیم؟!;)
-- : هیچی!..میگما زهره تو اگه یه کفشی داشتی که بال داشت چیکار می کردی باهاش؟

= : خووووووب...راههای طولانیُ راحت تر و زودتر طی می کردم..می رفتم جاهایی که نمی شه روشون راه رفت (مثله کویرها و دریاها) و پرواز می کردمو پائینُ نگاه می کردم و...

-- : منم تقریبآ همینا رو گفتم...توی کتاب زهرا ایناست (خواهر جغله،کلاس دومه)
می گفت از حسن آقا (شوهر خواهر جان) پرسیده اینجور گفتن:

..در این شرایط ما مجبور  بودیم پرواز کنیم و توی آسمون تصادف می شد:-D

اینم جوابهای مامان و بابا:

مامان:...حالا که نداریم!!:soot

بابا: عوضشون می کردم!:akhey

و اما جواب خود زهرا:<کفشهایم پرواز می کرد،نمی توانستم بپوشمشان و راه بروم،در یکجا نمی ماندند و از این طرف به آن طرف می رفتند!>

خیلی دلم می خواست بدونم از جنبه های روانشناسی چه تفسیری روش می ذارن...اما تا حدودی قابل حدسه!

حالا شما اگه داشتین چی کار می کردین؟؟؟؟

 کفش پرنده!

 

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

و اما پ.ن ها...
پ.ن 1:خبرها حاکی از آنست که به زودی شیرینیه عظیمی خواهیم خورد!:shad

پ.ن 2:...بسیار مسروریم از دیدارتان...:red

پ.ن 3:به نظر شما 5تا ساعت مچی داشتن واسه یه نفر خیلی زیاده؟:nini1..(خودتون ببینید)

پ.ن 4:کما فی السابق ..خوشــــــــــــــتون باشه...

 

تا بعد

:babay

 


نوشته شده در چهارشنبه 86/8/2ساعت 3:11 صبح توسط زهره نظرات ( ) |


Design By : Pichak