سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلااااام....این آپدیت چندتا یادداشته تو یه یادداشت!!

                        ***********************************

نوروز که قرن های دراز است بر همه جشن های جهان فخر می فروشد ٬ از آن رو «هست» که یک قرار داد مصنوعی و یا یک جشن تحمیلی سیاسی نیست.

جشن جهان است و روز شادمانی زمین ٬ آسمان و آفتاب ٬ و جوش شکفتن ها و شور زادنها و سرشار از هیجان هر آغاز...

آری...نوروز نخستین روز آفرینش است...

سال نو مبارک

آید بهــــــار و پیرهن بیشه نو شود        نوتر برآید گـــــــــل از ریشه نو شود 

زیباست روی کاکل سبزت کلاه نو         زیباتر آنکه در سرت اندیشه نو شود

سال نوی همگی مبارک...امیدوارم سال خوب و خوش و پرباری پیش رو داشته باشیم ...سالی بهتر از ۸۴ !

*بیاید همگی به یاد عزیزانی که پارسال عید در کنارمون بودن و امسال باید برای تبریک عید بریم سر خاکشون فاتحه ای بخوانیم...روحشان شاد...

خوب...این از این...

  ***********************************

امسال روز اول سال نو مصادف شد با اربعین...امروز که تقویم رو ورق می زدم دیدم سال ۸۵ دوتا اربعین داریم...نمی دونم چرا از وقتی فهمیدم یه حس خوبی بهم دست داده...

منم ایام اربعین رو تسلیت میگم و امیدوارم به برکت این روزها سالی پربار در پیش داشته باشیم...

                     با اجازه!!...ممنون از آقا محسن!

اینم از این...دیگه چی می خواستم بگم؟!

آهان!!...یه بار یکی برف پاکن رو میزنه ٬ هیبنوتیزم میشه!!

******************************************

دیگه اینکه فکر کنم کم کم باید رفع زحمت کنم...پارسال ٬‌یعنی امسال...نمی دونم سال ۸۴ رو میگم!(مکافاتی شده ها)..برای کنکور وبلاگو تعطیل کردم...

امسال میشه گفت هیچی نخوندم و فکر کنم خنده دار باشه اگه قرار باشه سال دیگه همین رشته ای رو بخونم که این ترم امسال مرخصی گرفتم...!

نتیجه اخلاقی اینکه این وبلاگ + اون وبلاگ تا تاریخ ۱مرداد ۸۵ تعطیل می باشد!..(خوشحال شدینااااااا)

اما تا نیستم دوتا مناسبت هست که یکیش ۹ خرداد تولد وبلاگمه...به سلامتی ۳سالش تموم میشه!...و دومیش هم که به من چه!!!

               *****************************************

اما مطلب آخر...که ماله خود خودته...

هرچی آرزوی خوبه مال تو * هرچی که خاطره داریم مال من

اون روزای عاشقونه ماله تو * ای شبای بیقراری مال من

منم و حسرت با تو ما شدن * توئی و بدون من رها شدن

آخر غربت دنیاس مگه نه؟!.. * اول دوراهی آشنا شدن...

می تونستم با تو باشم مث سایه مث رویا * اما بیدارم و بی تو ٬ مث تو تنهای تنها...

(پ.ن : خودمونیم چندوقته رفتم تو کار احسان خواجه امریاااا!

 

بازهم سال نو مبارک...

موفق و پیروز باشید.

تا ۱/۵/۸۵


نوشته شده در دوشنبه 84/12/29ساعت 1:51 عصر توسط زهره نظرات ( ) |

خسته م از لبخند اجباری ٬ خسته م از حرفای تکراری

خسته از خواب فراموشی ٬ زندگی با وهم بیداری

این همه عشقای کوتاه و این تحمل های طولانی

سرگذشت بی سرانجام گمشدن تو فصل طوفانی

حقیقت پیش رومون بود ولی باور نمی کردیم

همینه روز روشن هم پی خورشید می گردیم

نشستیم روبروی هم تو چشمامون نگاهی نیست

نه با دیدن نه با گفتن به قلب لحظه راهی نیست

من و تو گم شدیم انگار تو این دنیای وارونه

که دریاشم پر از حسرت همیشه فکر بارونه

سراغ عشقو می گیریم تو اشک گریه آخر

تو دریای ترک خورده میون موج خاکستر...

***************************************


نوشته شده در یکشنبه 84/12/21ساعت 1:45 عصر توسط زهره نظرات ( ) |

سلام به همگی....

نمی دونم می دونید یا نه! ولی در بعضی نسخ اومده که حدیث النظافت من  الایمان در چنین روزی معنای واقعی به خود گرفت و می شه گفت متولد   شد !!  یادش بخیر چقدر سر این آپدیتش خندیدم

امروز 17 اسفند روز تولد دایی فسقلی خودمونه...خدائیش فکر نمی کردم اینقدر زن ذلیل باشه !!  آخه از وقتی زن دایی دار شدیم اونوقت دیگه دایی نداریم  نمی دونم چه جوریاست

خلاصه اش که نمی دونم حالا که سرش شلوغ شده دیگه ماها رو یادشه یا نه ..ولی من که به شخصه هیچ وقت خوبی هایی که در حقم کرد رو     فراموش نمی کنم...(هر چند که تو گوشم نرفت) 0

بهرحال...

تولدت مبارررررررررررررررک و امیدوارم همیشه شاد و سلامت باشی ...

              

*************************                       

پ . ن: قابل توجه "یه دوست" عزیزکه توی اون وبلاگ کامنت گذاشته بود...من تا الآن فکر می کردم خودم خیلی بچه ام  ولی امروز فهمیدم بچه تر از من هم پیدا میشه...بهت بر نخوره  ولی ثابت کردی هر چی از اول تا حالا می گفتی دروغ بود...اگه اشتباه میگم من همیشه حاضر هستم تا توضیحاتت رو بشنوم و بگی که اشتباه فکر می کنم...دنیای من خیلی بزرگتر از اونیه که فکرشو بکنی....چون مطمئن بودم اینجا میای اینا رو اینجا نوشتم.0

خوش باشی

فعلآ


نوشته شده در چهارشنبه 84/12/17ساعت 2:41 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

من بابامو می خواااااااااااااااااااااااااااااااام...

خودشون تنهایی (البته با یه 20-30 نفر دیگه!!) رفتند کیش!خوب وقتی ماها باهاشون نباشیم تنها میشن دیگه!...تازه پارسال هم همین موقع ها بازم تنهایی رفتن همون کیش!

******************************

بگم یادش بخیر؟!...که نه آخه...

ماجرا از این قراره:

پارسال که بابام رفته بودن به اتفاق سایرین تصمیم گرفتیم بریم بیرون پیتزا بخوریم...جای شما خالی رفتیم و حدود دوساعتی بیرون بودیم...

بعد که برگشتیم خونه داداشم گفت: زهره چرا چراغ وسط اتاق رو روشن گذاشتی؟...همون مهتابی بس بود!

- نمیدونم!...شاید یادم رفته بوده خاموشش کنم!

...و رفت تا در پارکینگ رو باز کنه...بعد دیدیم دوید طرف در خونه و یه نگاهی به قفل کرد و اومد گفت...

:...دزد اومدددددددددده!

- شوخی می کنی!

--: نه به خدا ! قفل ها سرجاش نیست...

اینجوری :

-  ووووووویییییییی دزد کجا بود ناقافل؟؟!!

...در همسایه ها رو زدیم و همشون ریختن بیرون...چون در خونه قفل بود مجبور شدیم شیشه رو بشکنیم و ...

به هر شکلی بود رفتیم تو...فکر می کردیم آقا دزده هنوز تو خونه است...همه جا رو دیدن و گفتن کسی نیست...

در نگاه اول دیدیم ویدئو سی دی نیست!...همه قفل های کمدها رو (با اینکه کلید توش بود) شکسته بود...

زنگ زدیم به خواهرم اینا که برگردین..دزد اومده...

پلیس 110 هم که اومد با دوتا چوب کبریت می خواست اثر انگشت پیدا کنه که گفت چیزی مشخص نیست...بعدم گفت خوب دزد اومده دیگه!...من چی کار کنم!!!

منم ایقدر از دزد می ترسم که نگوووو اون شب از پهلوی خواهرم تکون نخوردم...

اموال مسروقه زیاد نبود ولی اونایی هم که بود بیشترش مال من بود!...دست بند ،زنجیر، دوربین ، پول ، حتی ساعت و دوتا دستبند بیخودی...بیچاره فکر کرده بود طلا سفیده‌!

صبح همه بسیج شدن و قفل ها و شیشه رو درست کردن...وقتی میخواستیم چیزای تو اتاق رو درست کنیم یه دفعه زن داداشم گفت : زهرههههههههه...

- چیههههههههههه؟

-- اینو !

چیز خاصی نبود فقط یک عدد چاقوی ضامن دار بودآقا دزده جا گذاشته بود!

 ...و قرار شد تا برگشتن بابام چیزی بهشون نگیم...وقتی برگشتن متوجه عوض شدن قفلها شدن ولی مامانم سعی کردن با نخودچی حواسشون رو پرت کنن...

منم نشستم و دل و روده ساکها رو ریختم بیرون و یه دفعه گفتم : بابا تا نبودین دزد اومد...آخییییییییییش راحت شدم!

گفتن دیدم قفل ها عوض شده ولی فکر دزد نبودم!...خلاصه نشستیم و آنچه گذشته بود رو براشون توضیح دادیم...

******************************

...این بود ماجرای پارسال (13 اسفند)...امسال هم همه بهمون سفارش کردن دیگه نرین پیتزا بخوریدا !!

******************************

اما مهمتر از ایناااااااااااااااا...

بالاخره یه بچه مسلمون پیدا شد و قالب وبلاگ رو برام درست کرد و او هم کسی نبود جــــــــــــــــــــــ‍ز...

صبااااااااااااااااااااااا...به افتخارش:

                    

مررررررررررررررررسی...

تازه اون آهنگ اون گوشه رو هم play کنید...

               ******************************

چقدر این دوتا نازن!

اینم همین طور...

فعلآ

 


نوشته شده در سه شنبه 84/12/9ساعت 7:10 عصر توسط زهره نظرات ( ) |

*نطق پیش از دستور:...فکر نکنم با خوندن اینایی که نوشتم به نتیجه ای برسید...!

***********************************

دلم میخواست...نه ! دیگه دلم هیچی نمی خواد!!

فقط دلم می خواد برم ببینم اون دنیا که میگن چه شکلیه...دیگه از دنیای این مدلی خسته شدم...آخه مگه قرار چی بشه؟!...به کجا قراره برسیم؟!...خسته شدم...دقیقآ مثل نهیلیسم ها!!...انگار حق با اوناست زندگی یعنی چه؟...آخه تا کی کارهای یکنواخت و خسته کننده؟!

وقتی احساس می کنم بودن یا نبودنم برای هیشکی فرق نمی کنه پس همون بهتر که بشم: جوان ناکام !

همه دل خوشیم شده اینکه بیام تو اینترنت و یه سر بزنم به کری خونی پرسپولیسیا و استقلالی ها و ببینم کی چی گفته جوابشو بدم یا بیام اینجا و یه مشت چرت و پرت بنویسم!!اونوقت که چی؟!

...صبح 5/7-8 بیدار شو ، یا یه سر به اینترنت بزن یا نزن ، صبحانه بخور ، یا درس بخون یا نخون...

ظهر شد!...نهار بخور بعد بخواب و تازگی ها «هزار پنجره» رو گوش کن...خوابت نمی بره ، پس بلند شو...دوباره برو سراغ کتابا...از اینکه کمتر از یک سال پیش هم اینا رو خوندی اعصابت خورد بشه...ولی انگار چاره ای نیست!

می گویند چون بگذشت روزی

بگذرد هر چیز با آن روز...

باز می گویند خوابی هست کار زندگانی

زان نباید یاد کردن

خاطر خود را بی سبب ناشاد کردن...

چقدر بده ندونی چرا داری نفس می کشی!؟... کجا رفت اون همه شور و نشاطی که تو من بود؟!...چی شد؟!

خیلی دیگه حرف دارم ولی دیگه بسه...

فکر کنم اساسی خل شدم...زده به سرم!

کیست این پنهان مرا در جان و تن

کز زبان من همی گوید سخن

کیست این گویا و شنوا در تنم

باورم یارب نیاید کین منم

این که گوید از لب من راز کیست؟!

بنگرید این صاحب آواز کیست؟!

کاش هرچی زود تر سال ۸۴ تموم میشد...

(احتمالآ ادامه دارد...)

فعلآ

 


نوشته شده در یکشنبه 84/11/30ساعت 2:44 عصر توسط زهره نظرات ( ) |

   1   2      >

Design By : Pichak