|
هورااااااااااااااااااا
بالاخره پختمممممممممم
الآن حسش نیست جریانشو بگم...
بعدآ میام.
فعلآ
خوشتون باشه
تا بعد
*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-
* کیک نوشت:
نطق پیش از دستور: دقیقآ از نیم ساعت قبل از افطار دارم بلانسبت جون می کنم تا 4خط بنویسم و هی وسطش یه کاری پیش اومد تا شده الآن!!! یعنی همین خط هم دوساعت طول کشید تا نوشته شد!!!
خلاصه ش اینکه ما عکس این کیک رو توی وبلاگ پروانه های بی پروا دیدیم و اینا...حسابی چشمک زد بهم!
دیدم دوست می دارم...اما موادشو نداشتیم بعضیاشو...به مرور (!!!) مواد تکمیل شد و حاصلش ساعت 3/5 صبح این شد که دیدین...اما دیگه داستانی داشتم سر تزئینش!
اول شد اون عکس گوشه پایین ، بعدش خدا خیر بده به پودر نارگیل که نقش پاک کن داشت و یه مدل دیگه ش هم شد اون یکی...
اینم دستور پخت
البته من شکلاتم واسه سس کم بود و حواسم نبود که دارچینش رو کمتر بریزم ، اما بازم خوب شد..اینایی هم که خوردن دوست داشتن انگار...
سه شنبه هم عصر با مهسا رفتیم خیابون گردی و نتیجه ش شد این ساعت واسه من و یه مانتو و یه شال بازم واسه من و یه ساعت هم واسه مهسا...
بعدشم رفتیم و بعد از کلللللللللللللللللللللی فکر کردن سر اینکه افطار چی بخوریم ، آخرش گزینه ی پیتزا و سیب سرخ کرده تصویب شد و گرفتیم و توی پارک افطار کردبم و بعدشم توی نمازخونه پارک نمازهامونو خوندیم و این هااااااااااا...خیلی خوش گذشت پس از مدت ها...
واسه احیا هم که با بهار اینا و مهسا رفتیم...گرچه سیم مون آنچنانی که باید وصل نشد اما بازم خوب بود...
پ.ن 1 : بالاخره تموم شد انگار !!
پ.ن 2 : یادداشت های آرشیو رو مرور میکردم ، دیدم اون اوایل چقدر از همه چی عکس می ذاشتم و همه توضیحاتم مصور (!) بوده...الآن تنبل شدم!!
پ.ن 3 : زین پس در کنار همه لینک های موجود در متن این => هست.
و در پایان
ضمن آرزوی قبولی طاعات و عباداتتون تا الآن ، در روزها و شبهای باقی مانده در لحظه های خلوتتون یادی هم از من بکنین...
التماس دعا
تا بعد...
* عکس نوشت:
عکس ساعت من رو که دیدین؟ اینم ساعت مهسا ... هردومون هردوشو خیلی دوست داشتیم ، حالا شما هم بگین کدومش قشنگ تره؟
از اونوقتاییه که از دست زمین و زمان شاکی هستم...
اما نه..فقط از دست خودم شاکی ام!
کلافه م...سر در گمم...همه ش حس میکنم یه سر ِ خطی هست ، یه مسیری هست ، یه چیزی هست که باید پیداش کنم و سرشو بگیرم و برم جلو اما پیداش نمیکنم؟!
گاهی به شوخی میگفتم که لیسانس مون رو میگیریم بعد میبینیم بیکاریم ، از درد بیکاری میریم سراغ فوق...بعد دیدم انگار زیادم شوخی نیس! وقتی که خودم رفتم توو فکر ارشد خوندن...اما فکرم 3روز هم طول نکشید. چون هرچی با خودم فکر کردم بخونم که چی بشه؟! به هیچی نرسیدم...جز همین که الآن واسه م رفع بیکاری باشه!!!
یه سالی بود (دوسال پیش) همه ی خواسته م از خدا مشخص بود ، سحری نخورده دعای سحر رو میخوندم ، بعد هرنماز جمله جمله ی اللهم اشف کل مریض ، اللهم... رو می فهمیدم و می خوندم...
اما الآن خالی م...خالیه خالی...سحرا دور خودم می چرخم ، شاید 3-4تا دعاسحر بیشتر نخونده باشم ، وقتی می رسه به آخرش که حاجات خود را بگین..هیچی ندارم بگم!
نه اینکه اینقدر لبریز باشم از هرچیزی که خواستم که دیگه چیزی نمونده باشه..نه!
چیزی ندارم بگم چون گفتنی ها رو خیلی وقته گفتم..تکرار مکرراته! تکراری که دیگه تکرارش آرومم نمیکنه..آزارم میده!
نهایتش اینه که بگم خدایا میشه اینجوری که الآن هست ، نباشه؟؟!!!
عصر همینجور که روی تختم اینور و اونور می افتادم و کلی فکرای مختلف توی سرم بود ، یهو بغضم ترکید!!
گفتم خدایا چندین ساله داری به شکل های مختلف توی زندگی من مسئله طرح میکنی...مسائلی که هیچیش دست من نیست همه ش تقل همون شعر بوده که : همه دنیا بخوان و تو بگی نه..نخوان و تو بگی آره تمومه!
گفتم خدایا میشه بسه؟؟؟ میخوای یه کم بیای بشینی کنار دستمو واسه حل این مسائل یه راهنمایی کوچیک بکنی؟؟ حداقل مداد رو بده دستم!!!
نمی دونم
شاید اشتباه میگم ، اشتباه خواستم یا چه میدونم یه جای کارم می لنگه که هیچی جوری که میخوام نیست...
اما هرچی هم فکر میکنم اووووووونقدرا بنده ی بدی نبودم واسه خدا که بگم منو دیگه گذاشته به حال خودم باشم!
تنها چیزی که می دونم اینه که توی هیچ موقعیتی ناشکری نکردم و بابت همه چی شکرگزار بودم و تنها چیزی که خواستم هم این بوده که چیزایی که دارم رو ازم نگیره...
*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
پ.ن 1: اصولآ وقتی کلافه م و دلم گرفته ، متوسل می شم به آشپزی و ور رفتن به غذا درست کردن و این کار بهم آرامش میده...گاهی نتیجه ش میشه ایـــــــــــن و گاهی هم مثه دیروز نتیجه ش میشه ایـــــــــــــــــــن !
پ.ن 2: نمی دونم چرا توی خاندان ما هیشــــــــــــــــــکی قصد نداره از طریق افطاری دادن کسب ثواب کنه؟!!!
پ.ن 3: مامان دارن میرن بخوابن ، میگن 1ربع دیگه ظرف مرغ رو بذار توی یخچال...1ربع بعد میرم و وقتی در یخچالو باز میکنم می بینم یه جا دقیقآ اندازه ی ظرف از قبل توی یخچال باز شده آماده س(آخه اصولآ یخچال ما همیشه در حال سر رفتنه!!)...نمی دونم مامان ها اینقده خوبی رو از کجا میارن؟...
پ.ن 4: وانیای خاله هم دوماه شد...خیلی زود گذشت و خداروشکر (نه واسه اینکه زود گذشته ها...واسه اینکه خوب گذشته)
پ.ن 5: دلم واسه پ.ن نوشتن تنگ شده بود...
پ.ن 6: شاید از مجموع حرفام بشه این نتیجه رو گرفت که : اللهم غیر سوء حــــالنا بحسن حالک...
پ.ن 7: شاید اگه حوصله کنم و بنویسم و شد توی یه پست خصوصی یه کم درددل کنم...
پ.ن 8: توی طالع بینی امروزم گفته:
چه شما تصدیق کنید یا خیر ، سازندگی عنصر اصلی زندگی شما است . اگر شما یک هنرمند یا نویسنده نیستید ، حتما این موارد را امتحان کنید مقدار زیادی از ایده های خلاق در سر شما تقاضای مصرانه برای بیان شدن دارند . چرا آنها را امتحان نکنید ؟ شما چیزی از دست نخواهید داد و احتمالا شما قادر به خلق آثاری شگفت انگیز نیز خواهید بود .
حالا که چی مثلآ..؟؟ شما میگین هنرشو امتحان کنم یا نویسندگیشو؟ :دی
خب دیگه...
فعلآ همینا
خوشتون باشه
التماس دعا هم...
تا بعد
*توجه نوشت:
فکر کنم IDم هک شده!!
کلآ تا اطلاع ثانوی اگه کسی با IDمن آنلاین بود ، من نیستم.
****************************
دقیقآ از شنبه ی هفته پیش من قرار بود صبح برم خونه بهار اینا که هم وانیای خاله رو ببینم و هم با بهار بحرفیم...
در همین اثنا (این لغت رو از کجام آوردم ناغافل ، نمی دونم :دی) میگفتم! در همین چیزی که گفتم آباجی جان اینا به یک باره تصمیم بر تعویض ماشین گرفتند و بی ماشین شدند و ماشین ما هم که آچارفرانسه!
و به این ترتیب منم یه هفته ای بی ماشین بودم و خودش دلیلی شد برای نرفتنم خونه بهار اینا و ایضآ همان برنامه ی بخور و بخواب (نه فقط نخواب و بخواب پست قبل!!)باز یه روزشم که ماشین پیش خودم بود آنچنااااااااااااان خواب بر من مستولی (اینم از اون لغتا بوداااا) شد که نفهمیدم کی ظهر شد و داد بهار جان در آمد و ماهم خوابیدیم و نرفتیم!!!
تااااااا امروووووووووز....
از اونجایی که دیگه آباجی اینا ماشین دار شدن ، خب منم ماشین دار شدم :دی
سحر به بهار اس زدم که خونه ای پیش ازظهر؟ گفت آره و گفتم اگه خواب نبودم میام!!!
- ساعت: 11:10 من در حالی که لای چشمان مبارک را به زور باز کردم ، نگاهی به ساعت میکنم و میگم آآآآآآآآآآآآآآ بازم دیر شد که!!! و چشمان مبارک را می بندم!!!
- چند ثانیه بعد..اس می رسد از بهار که : من پوست تورو می کنم!! اگه ندیدی!!
- من : دیر شد خب بازم!!!!
- بهار : پاشو بیا...
- من : خب !
دیگه پا شدیم و تلو تلو خوران رفتیم...
اما وانیای خاله عروسکی شده هااااا ماشالا خیلی بلا شده ، قشنگ گوش می داد به حرفای من و مامانش ، با خنده های ما میخندید..جیگرییییییییییی
یه عکسم ازش گرفتم خیلی قشنگ شده...
تا 2 اونجا بودم و گفتیم و شنیدیم و اومدیم!
بعدشم صابی (همون رفیق شفیق گرمابه و گلستان که بعد از شوهر کردنش رفت اونور آب!!) اس داد که پاشو بیا نت و اومدم خونه و یه دورم با اون حرفیدیم و حسابی دل هردومون تنگولیده بود...هی میگه پاشو بیا یه سر!! گفتم مگه خونه عمه س آخه :))
خلاصههههههههههه
بدین ترتیب بود که کلآ برنامه ی ما به هم خورد و دیگه هم تا همین الآن که ساعت 3:6 هست ، نخوابیدیم که نخوابیدیم!!اما دیگه چشمتون روز بد نبینه دم افطار...
آنچنان بی حال بودم که نگو..سرمو میچرخوندم چشمم سیاهی میرفت! روو پام بند نبودم اصش...اونوقت ناغافل هوس سالاد ماکارونی هم کرده بودم!! (نازک نارنجی هم خودتونین!! من فقط خودم و یه کم مامانم می دونیم که سحر و افطار چه می خورم و چه میشود!!...اینه که فقط در شرایطی که کل روز خواب باشم انرژی واسه م می مونه!)
همین دیگه
عجالتآ
بی پ.ن
خوشتون باشه
تا بعد
التماس دعا هم...
پارسال نوشتم:
به شدت دلم می خواد یه شب خواب باشم و واسه سحر بیدار شم!...بجای اینکه تا سحر بیدار باشم!
و نیز گفتم:
اگر از احوالات و برنامه ما در این مدت جویا باشید باید عرض شود که :
سحر بعد از خوردن سحری ، خواااااااااااااب لغایت 6 بعد از ظهر!
بعدش یه چرت مختصری تا افطار!!!!!!
افطاری - سریال - چایی - میوه - تخمه - اتمام آخرین سریال در ساعت 12:30
12:30 لغایت سحر: نت - فی.س بوک - چرت و پرت گفتن با نوه ی عمه جان - وبگردی الکی...!
نکته جالبش اینجاس که تا سحر با نوه جان عمه چت می کنیم ، 10دقیقه بعدشم به همدیگه تک می زنیم که یهو خواب نمونیم واسه سحر!!!
هیچی دیگه!
حالام میخواستم بگم همچنان همینا !!!!!!!
خدائیش خیلی هنر هست که آدم پارسال و امسالش یه جور باشه هاااااااااااااا
تازه بگن وای به حال اونکه امروز و دیروزش یه جور بگذره!!! حالا بیا و درستش کن :))
*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
پ.ن : دقت کردین چندوقته پ.ن نداریم؟! بازم نداریم...نه که نداشته باشیما...داریم ، حوصله گفتنشا نداریم!
*خاک انداز نوشت: خاک انداز جونم..خوبی؟ کجایی؟ چرا کم پیدا شدی...اگه میای یه سوتی بزن..دلمون تنگولیده واسه ت :(
فعلآ همین
التماس دعا
خوشتون باشه
تا بعد...
عاشق این آهنگ "زمان" هستم.کلآ دوست می دارم کارهاشو و اینو بیشتر...روی وبلاگ بشنوید و اگرم نشد اینــــــــــــــــــــــــجا (کلیک)
کجایی که تنهایی و بی کسی با من آشنا کرده حس غمو...
.
.
خیالم رو از عمق دلواپسی تا رویای بوسیدنت می برم
سکوت شبو گریه پر میکنه شبایی که از خواب تو می پرم
نشد قسمتم باشی و پیش تو به لبخند هرروزت عادت کنم
منو محو چشمای مستت کنی ، تورو مثل کعبه عبادت کنم...
نباید چشامون از عشق تر بشه...
پس
خوشتون باشه
تا بعد
Design By : Pichak |