|
امروز...الان و این ساعتی که دارم این پست رو می نویسم یه روز خیلی خاص هست برام...
روزی که ده سال پیش همینجوری الکی الکی اینو نوشتم:
....و من با این وبلاگ بزرگ شدم....
مدرسه رفتم...
دوست پیدا کردم...
کنکور دادم...
غر زدم...
از شادی هام گفتم...
دانشگاه رفتم و از خاطرات دانشگاه گفتم...
فارغ التحصیل شدم...
و الان که در پایان اولین دهه از وبلاگ نویسی ، ازدواج کردم و از خاطرات دونفری میگم و می نویسم....
دیگه خیلی کم هستن اون دوستایی که از اول ِ وبلاگ نویسی با هم بودیم ولی با خیلی هاشون در ارتباطم و خیلی هاشون رو از نزدیک دیدم.
بدون هیچ اغراقی می تونم بگم اینجا و نوشتن و با دوستان بودن یا خوندن وبلاگهاشون توی هر مرحله از زندگی خییییییییلی چیزها به من یاد داد و داشتن ِ اینجا یه تجربه ی خیلی خوب واسه من بوده و هست...
نمی دونم تا کی ادامه می دم ولی دوست دارم که اینجا رو همیشه داشته باشم.
از همین جا از همه دوستای گلی که این مدت همراهم بودن خیلی خیلی ممنونم، همه شماهایی که با شادی هام شاد شدین ، غرغرهامو تحمل کردین ، توی مشکلات کمک و همفکرم بودین ، توی غم ها و ناراحتی هام باهام بودین و....
همه تونو دوست دارم خییییییییییلی زیاد
و امیدوارم منم دوست خوبی واسه تون بوده باشم...
اینم شمع 10 سالگی گل سرخ و پیییییییییییش به سوی آغاز دومین دهه ی باهم بودنمون...
دلم میخواد بمناسبت این 10 سالگی ، هرکدومتون به میزان ِ سابقه آشناییتون با اینجا ، من و گل سرخ رو در چند جمله توصیف کنید و بگین چی شد که یه سال ، دو سال یا حتی 1 هفته و تا الان من و اینجا رو همراهی کردین؟؟
دوستتون دارم
فعلآ همین
خوشتون باشه
تا بعد...
میخواستم بنویسماااااااااااا
اما به یک باره حس نوشتنم رفت!!!
خوشتون باشه
تا بعد
پنجشنبه همه امتحانا خیلی فشرده بود و فقط اندازه یه سلام و علیک هول هولی همسرجان رو دیدم...
قرار بود نهار باهم باشیم که هم سر اون خیلی شلوغ بود و هم من وقت نداشتم...
* پنجشنبه صبح که رسیدم دانشگاه، یه کم قوانین و مقررات رو برامون توضیح دادن و رفتیم که برگه هارو تحویل بگیریم.
آقای آبدارخانه ای که خیلی ارتباطمون باهم خوبه (همونکه موقع ثبت نام ها وقتی واسه من چایی میاورد یه شکلات هم بهم میداد) میگه خانم گل سرخی (این فامیلمه مثلآ!!) بلدی چایی دم کنی؟؟؟
یه نگاه بهش کردم میگم : دیگه از من گذشششششششششششششت و اشاره میکنم به حلقه م (حالا درجریان بوداااا)
گفت: نه جدی میشه شما چایی رو دم کنی تا من برم کولرها رو روشن کنم..؟ گفتم باشه...
آقای ط بزرگ داشته پاکت سوالها رو بین مراقب ها تقسیم میکرده و منم پشت سرش داشتم چایی دم میکردم...
یکی از پاکت ها مونده دستش ، میگه eeeee پس یه مراقب کم داریم؟؟؟
میگم نه دیگه من اینجام...
میگه هاااااااااااااااان تو هم مراقبی؟؟ فکر کردم آبدارچی هسسسسسسستی :))))
(توضیح توی پرانتز واسه دوستانی که از قبل درجریان نبودن: توی این دانشگاه با توجه به 4سال درس خوندن و 2سال سابقه اجرایی ، دیگه کسی نیس که منو نشناسه و نکات فوق در قالب مزاح مطرح شد...پرانتز بسته)
* همینجور که بین بچه ها قدم میزنم ، یاد ِ دوسال پیش می افتم که تمام دقتم به دماغ (!) بچه ها بود و عمل شده ها رو بررسی میکردم و گاهی پرس و جو که پیش کی عمل کرده و ...
و از دماغ خودم حرص میخوردم که اونموقع ها به نظرم خیلی گـــــُــنده بود و کج!!!
و حالا این بعضآ دانشجوها هستن که از من سراغ میگیرن دماغتو پیش کی عمل کردی و چه خوب شده..........
یا عکسای آلبوم رو که نگاه میکنم ، می بینم چقد دماغم خوبه و چه خوب شد عمل کردم (آیکون یک عدد زهره ی خودشیفته رو میتونین مجسم کنین!)
و میگم خدایا شکرت...
* همینجور که بین بچه ها قدم میزنم ، یادِ ترم ِ پیش می افتم که تمام دقتم به دانشجوهایی بود که حلقه دستشونه و سن و سالشون...و کمی تا قسمتی حسرت میخوردم!!!
نه از اینکه اینا ازدواج کردن و من نه...چون من توی اون مرحله از زندگیم ، ازدواج جزءِ برنامه م نبود....فقط اینکه این عده از مرحله ی سخت انتخاب گذشتن و راهی که باید برن رو رفتن...
و حالا یه نگاه به حلقه خودم و اسی که میره واسه همسرجان.........دوستت دارم :)
و میگم خدایا شکرت...
* یکی از دانشجوها با استرس صــــــِــدام میکنه میگه: ببخشید خانم من ماشین حسابم هنگ کرد!!
حالا ماشین حسابشم ازایــــــــــــــــــــــــــــن ماشین حساب بزرگا...
میگم چرا مگه عددت چیه؟؟ و میبینم 2000000000 رو ضربدر 15000000 کرده با هممممممممممه ی صفرهاش!!!!!!
خب بنده خدا ماشین حسابه حق داشت هنگ کنه!! حالا نه صرفآ از تعداد ارقام!...از اینکه یه دانشجوی حسابداری نمیدونه اگه 15 رو ضربدر 2 کنه و صفرهاشو بذاره جلوش جواب همونه!
حالا بماند که ذهنی هم ندونه 15*2 چند میشه؟!!!
خلاصه بهش گفتم اینجوریه و رفتم...
اینم از داستان های ما...
فعلآ همین
احتمالآ تا شب یه رمزدار هم میذارم...
خوشتون باشه
تا بعد...
گفتم حالا که حالم بهتره بیام اینجارو از حال و هوای پست قبل در بیارم...
دوشنبه شب خواهرجان اینا و داداش اینا اومدن اینجا و منم به همسرجان گفتم اگر تونستی زودتر بیای ، بیا اینجا و قرار شد بهش خبر بدم که بقیه کی میان...من هنوز خبر نداده بودم که یهو دیدم اومدش!
خلاصه خوب بود دورهم بودیم...
بعدم که بقیه رفتن ، ما باهم رفتیم پارک سرکوچه مون..قدم زدیم و حرفیدیم و همه ی این وسایل ورزشی ها رو یه دور بازی کردیم و خوش گذشت...
سه شنبه هم صبح زنگید که بریم بیرون خرید...
اول از همه هم رفتیم آتلیه و آلبوممون رو گرفتیم :)
با اینکه خیییییییلی عجلگی آتلیه رو اوکی کردیم (دقیقآ شب قبل از عقد) و منم اصلآ کارشو ندیده بودم اما درمجموع قشنگ شده...دوست داشتم :)
بعدشم خرید کردیم (البته همه واسه همسرجان!!)...بعدش عذاب وجدان گرفته بود که من چیزی نخریدم :دی
نهارم بیرون خوردیم و بعدم یه سر زدیم خونه شون...
دیروز هم با خواهرجان اینا باز رفتیم یخچال و اینا دیدیم که فکر کنم دیگه اوکی شد، البته اگه اونی که گفته میاره..بیاره.............
و از امروز هم امتحانای دانشگاه شروع میشه و منم 7:30 باید دانشگاه باشم.
همین دیگه...
پ.ن 1: آهنگ وبلاگو عوض کردم..
پ.ن 2: پیشاپیش میلاد باسعادت حضرت علی رو تبریک میگم :)
خوشتون باشه
تا بعد...
حالم خوب نیس...
یه جورایی ام.
سرم دردمیکنه...
داشتم فکرمیکردم الان چندین نفر حسرت موقعیت منو میخورن و حتی دلشون میخواد بجای من باشن (این به معنای تعریف ار خودم نیس، حقیقته!!)
بعد خودم خنده م گرفت!!!
چندوقته شبکه تماشا یه سری کلیپ از سرود بچه ها میذاره که دست جمعی هرکدوم یه مدل لباسی پوشیدن و می خونن،از مدرسه صدا و سیما هستن...
یادمه از بچگی از این مدل گروه سرودها خوشم میومد و دلم می خواست یه جوری راهشو پیدا میکردم و میرفتم...اما فقط ختم شد به گروه سرود پیش دانشگاهی، که اونم چون سرماخورده بودم و صِدام گرفته بود، آخرش رفتم توی پشت صحنه و سرود نخوندم!!!
کلآ این راهی بود که دوست میداشتم و دنبال نکردم!
همینجوری ناغافل یادش افتادم.......
تازه چندوقته بازم به این نتیجه رسیدم که هیچ وقت ناشکری نکنم..اما جدیدآ نمی دونم چرا همه حرفامم میخوره به دیوار و یا 180درجه می چرخه و میاد پایین!!
مجددآ سرم درد میکنه!
یه استرس بدی هم از شنبه تاحالا باهامه که نمی دونم تا کی قراره طول بکشه...
می ترسم......
پنجشنبه روزه گرفتم ، اما دور از جونتون نزدیک افطار دیگه داشتم بدرود حیات می گفتم از بس حالم بد بود...چیزی حدود 3کیلو کم کردم ظاهرآ!!
البته بماند که مامان اینا و همسرجان چقد دعوام کردن و همسرجان هم از الان خط و نشون کشیده واسه ماه رمضون...
با همسرجان اینا مشکل خاصی ندارم ، فقط کلافه م.
یه کمم از دست دوستام دلخورم...گاهی فکر میکنم شاید اگه من جای اون دوست بودم، برای دوستم یه جور دیگه مایه می ذاشتم (کما اینکه تا الانم همینجور بوده)
دعا کنین از این استرس لعنتی خلاص شم :(
قرارشده توی این هفته بریم یخچال و اینا رو بخریم، اما هنوزم نمی دونم سفید یا نقره ای؟
آنهایی که مسائل را "در خشت خام" می بینن ، می گن سفید و آنهایی که "در آینه" ، میگن نقره ای!!! خودمم هنوز نمیدونم!!!!!!!!!
حوصله ویرایش این پست و رنگ و وارنگ کردنشم ندارم.
همینه که هست...
گشنمه اما چیزی دلم نمیخواد...
خیلی وقتم هست با نوه عمه جان اینا دنبال خرید الکی نرفتیم اما از طرفی هم فکرشو میکنم ، اصش حالشو ندارم...
درمجموع خودمم نمی دونم چه مرگمه
(البته دروغ چرا؟؟ یه کمشو می دونم اما کاری نمی تونم بکنم فعلآ!!)
فعلآ همین اصش
خوشتون باشه
تا بعد
Design By : Pichak |