سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پنجشنبه همه امتحانا خیلی فشرده بود و فقط اندازه یه سلام و علیک هول هولی همسرجان رو دیدم...
قرار بود نهار باهم باشیم که هم سر اون خیلی شلوغ بود و هم من وقت نداشتم...

* پنجشنبه صبح که رسیدم دانشگاه، یه کم قوانین و مقررات رو برامون توضیح دادن و رفتیم که برگه هارو تحویل بگیریم.
آقای آبدارخانه ای که خیلی ارتباطمون باهم خوبه (همونکه موقع ثبت نام ها وقتی واسه من چایی میاورد یه شکلات هم بهم میداد) میگه خانم گل سرخی (این فامیلمه مثلآ!!) بلدی چایی دم کنی؟؟؟
یه نگاه بهش کردم میگم : دیگه از من گذشششششششششششششت و اشاره میکنم به حلقه م (حالا درجریان بوداااا)
گفت: نه جدی میشه شما چایی رو دم کنی تا من برم کولرها رو روشن کنم..؟ گفتم باشه...

آقای ط بزرگ داشته پاکت سوالها رو بین مراقب ها تقسیم میکرده و منم پشت سرش داشتم چایی دم میکردم...
یکی از پاکت ها مونده دستش ، میگه eeeee پس یه مراقب کم داریم؟؟؟
میگم نه دیگه من اینجام...
میگه هاااااااااااااااان تو هم مراقبی؟؟ فکر کردم آبدارچی هسسسسسسستی :))))

(توضیح توی پرانتز واسه دوستانی که از قبل درجریان نبودن: توی این دانشگاه با توجه به 4سال درس خوندن و 2سال سابقه اجرایی ، دیگه کسی نیس که منو نشناسه و نکات فوق در قالب مزاح مطرح شد...پرانتز بسته)

* همینجور که بین بچه ها قدم میزنم ، یاد ِ دوسال پیش می افتم که تمام دقتم به دماغ (!) بچه ها بود و عمل شده ها رو بررسی میکردم و گاهی پرس و جو که پیش کی عمل کرده و ...
و از دماغ خودم حرص میخوردم که اونموقع ها به نظرم خیلی گـــــُــنده بود و کج!!!
و حالا این بعضآ دانشجوها هستن که از من سراغ میگیرن دماغتو پیش کی عمل کردی و چه خوب شده..........
یا عکسای آلبوم رو که نگاه میکنم ، می بینم چقد دماغم خوبه و چه خوب شد عمل کردم (آیکون یک عدد زهره ی خودشیفته رو میتونین مجسم کنین!)
و میگم خدایا شکرت...

* همینجور که بین بچه ها قدم میزنم ، یادِ ترم ِ پیش می افتم که تمام دقتم به دانشجوهایی بود که حلقه دستشونه و سن و سالشون...و کمی تا قسمتی حسرت میخوردم!!!
نه از اینکه اینا ازدواج کردن و من نه...چون من توی اون مرحله از زندگیم ، ازدواج جزءِ برنامه م نبود....فقط اینکه این عده از مرحله ی سخت انتخاب گذشتن و راهی که باید برن رو رفتن...
و حالا یه نگاه به حلقه خودم و اسی که میره واسه همسرجان.........دوستت دارم :)
و میگم خدایا شکرت...

* یکی از دانشجوها با استرس صــــــِــدام میکنه میگه: ببخشید خانم من ماشین حسابم هنگ کرد!!
حالا ماشین حسابشم از
ایــــــــــــــــــــــــــــن ماشین حساب بزرگا...
میگم چرا مگه عددت چیه؟؟ و میبینم 2000000000 رو ضربدر 15000000 کرده با هممممممممممه ی صفرهاش!!!!!!
خب بنده خدا ماشین حسابه حق داشت هنگ کنه!! حالا نه صرفآ از تعداد ارقام!...از اینکه یه دانشجوی حسابداری نمیدونه اگه 15 رو ضربدر 2 کنه و صفرهاشو بذاره جلوش جواب همونه!
حالا بماند که ذهنی هم ندونه 15*2 چند میشه؟!!!
خلاصه بهش گفتم اینجوریه و رفتم...

اینم از داستان های ما...

فعلآ همین
احتمالآ تا شب یه رمزدار هم میذارم...

خوشتون باشه
تا بعد...

 


نوشته شده در شنبه 92/3/4ساعت 4:39 عصر توسط زهره نظرات ( ) |


Design By : Pichak