|
گاهی گمان نمی کنی و می شود
گاهی نمی شود که نمی شود
گاهی هزار دوره دعا بی اجابست
گاهی نگفته ، قرعه به نام تو می شود...
در شب آرزوها محتاج دعاهای قشنگتون هستیم...
*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
پ.ن 1 :چه سخته با Dial up خدائیش!
دیگه بخاطر شارژ ADSL هم که شده..لحظه شماری می کنم بریم خونه مون!
بهرحال در اولین فرصت با اجمالی از آنچه گذشت می آیم.
پ.ن 2: دوشنبه آخرین امتحان...یک سه واحدیه خر (!) گند می زند به معدلم احتمالآ...خر!
پ.ن 3 : دیروز یه عااااالمه گل آلسترومریا خریدم...اینقده خوشگله!...اینقده دوست می دارمش...بعدآ عکسشو براتون می ذارم.
فعلآ همین
خوشتون باشه
واسه منم آرزو کنید!
تا بعد
*نطق پیش از دستور:
ممنونم از همه دوستان بخاطر تبریکات صمیمانه و تبریک میگم روز مادرُ به همه مادرای گل...
...وبعد...
همزمان با همین ایام وبلاگ نویسی ما و حدود 6 سال پیش (سال 82-83) یه عمو داشتیم که زنجیربافش خوب بود! این عمو زنجیر باف فروردین 83 با ما و وبلاگش خداحافظی کرد و رفت که به امرخطیر سربازی (بخوانین مقدس) بپردازد...
این رفتن همان و نبودنش همان! (چه جمله ای شد!!) خلاصه نبوووووووووووووووووووووود تا چندی پیش که یهویی سر و کله ش پیدا شد و یه pm به ما و اول نشناختیم و بعد شناختیم و اِ و اینا و به جای عمو هم شد داداشی ... و اتفاقآ این حضور دلیلی شد بر به وقوع پیوستن یا به عبارتی "دقیقه 90 ، گل ِ خالی و گل نشدن!" و
کاشف به عمل اومد که چندی بعد از سربازی ، زن گرفته و همون چندی قبل از این ارتباط ، یه کوچولوی ِ ناز ِ گوگولی هم به جمعشون اضافه شده...
و حالا بهانه ی این پست...
شنبه 15 خرداد (قیااااااااااام کنید!) مصادف هست بااااااااااا تولد یکسالگی شمــــــــــــــیم خاله
وقتی می گم کوچولوی ِ ناز ِ گوگولی که بیخود نمی گم!
ببینیدش
اینم کیک و تبریک خاله...
پ.ن 1 : با توجه به تموم شدن شارژ ایدیاسال جان در روز شنبه و نیز شروع شدن ِ امتحانات در روز یکشنبه و ایضآ وجود یک عدد زهره تنبل (خودتی!) که هیچی درس نخونده ،به هر شکلی بود خواستم این پست و یه کار ِ دیگه (!) تا امشب ( خب به من چه؟!..من شب شروع کردم! خودش حالا صبح شد خب!! ) انجام بشه...می شد تاریخ ارسالُ بذارم برای شنبه ولی دلم خواست هروقت تموم شد ،همونوقت بفرستم...
پ.ن 2 : دلم می خواست بهتر از اینا شه داداشی ولی هول هولی شد...ببخشید دیگه...
پ.ن 3 : چندروزیه ساعات خواب و بیداریم کاملآ برعکس شده!...6صبح تا 6عصر خواب / 6عصر تا 6صبح بیدار !...باید تا روز امتحان درستش کنم!
*چندساعت بعد نوشت!
قرار بود پ.ن 4 باشه...اما اونموقع کامی هنگید و کم کم داشت دود از کلهش بلند می شد!
خلاصه این که بازم حرف داشتم واسه گفتن ولی هم خستهم و همتر (یعنی مهمتر از اون) به شدت کاری که می خوام بکنم نمی شه و من الآن یک زهرهی در گِـــل مانده می باشم که دنبال راهیم برای شدنش!...خب به من چه که سقف اونجا 25مگابایت ِو فشرده شده این کار شده 27و نیم تا؟!؟!
حالا یه کاریش می کنیم بالاخره...کار واسه ما نشد نداره!
* بعد ازظهر نوشت:
مگه میشه با وجود دوستانی مشکل گشا ، کاری حل نشده بمونه؟؟؟...مرسی :)
پس فعلآ
و عجالتآ خوشتون باشه
تا بعد از امتحانات...
هفت سال گذشت!
هفت سال از روزی که منم جو گیر شدم صفحه ای داشته باشم به اسم "وبلاگ"
نمی دونم چرا هرچی فکرشُ می کنم ، نوشتنم نمیاد!
الکی نیستا...هفت سال!
چه ها گذشت توی این سالها...
اینجا رو دوست دارم...خیلی چیزا بهم داد...و خیلی کسایی که الآن بخشی از دنیای حقیقی مُ مال ِ خودشون کردند...
نمی دونم چرا از اولی که می خواستم بنویسم یه بغض گنده اومد توی گلوم؟!
یادداشت تولد 4سالگیمُ خوندم...کاش همه اونایی که اونجا ازشون اسم بردم الآنم بودن...
تولد 5 سالگی... و هنوزم معتقدم که "داشتن اینجا نقطه عطف بزرگی بود برام با همه فرازها و نشیب هاش"
و تولد پارسال که گفتم "خیلی خوشحالم که دارمت و می خوام تا هستم ، تو هم باشی..."
و امروز گل سرخ یک سال ِ دیگه هم با من بود...
همین!
خوشتون باشه...
تا بعد
*نطق پیش از دستور :طولانی شد / نخواستین نخونید!...چیزی از دست ندادید!
چند شبه دارم به این فکر می کنم که حتمآ
- ایراد از منه که وقتی کاری ازم خواسته می شه نهایت سعیمُ می کنم که به بهترین شکل انجامش بدم . حتی اگه بابت اون کار وقتی بیش از حد صرف یا زحمتی بیشتر از اونقدری که باید نیاز باشه..اون کارُ انجام میدم و به یک تشکر خشک خالی قانعم.(تازه اگه تشکری در کار باشه!!!)
ایراد از منه که وقتی دخترعموجان sms میزنه که من می خوام برم فلان جا ، فلان کتابُ بگیرم و بعدشم اونجا یه کاری دارم ، اگه دوست داری بیا!....یه کم زیادی می فهمم ، که می فهمم این اگه دوست داری بیا ،یعنی اینکه بهترِه که بیای و مثلآ اگه تنها باشم نمی رم!....واسه همینم کارها رو پس و پیش می کنم که بشه برم تا کارش راه بیفته و در جواب smsش هم می گم دوست دارم بیام!!!!!!!!
ایراد از منه که وقتی در حال ترکیدن هستم و مهمونی بودیم و کلی چیز خوردیم وقتی توی مهمونی بعدی میزبان با ذوق و شوق برامون بستنی میاره – بااینکه همون بستنیُ هم توی مهمونی قبلی خوردیم – به خاطر اینکه توی ذوقش نزده باشم ، می گیرم و مثه اینایی که 100ساله بستنی نخوردن ، بستنیُ می خورم!!!
آره!
ایراد از منه که اگه کسی نیم قدم –نه حتی یک قدم- بخاطر کارِ من زیادی برداره یا یک بوق بخاطر من بزنه یا یه راهنما واسه من کم و زیاد بزنه من کلی ممنون دار ِش می شم و هی تشکر می کنم و همه ش در صدد جبرانم..اونم چند برابر شاید!
ایراد از منه که وقتی دوتا از بچه های دانشگاه که فقط با هم دوستیم و اونقدرا صمیمی نیستیم ، همین جوری یهویی من رو یه بستنی آلاسکا مهمون می کنن ، اون روز بهشون می گم مسیرتون کجاست و تا یه جایی می رسونمشون که خودشون همه ش می گن بذار بستنی که بهت دادیم بره پایین! همراه با کلی تشکر و عذرخواهی در بین راه (جهت روشن شدن ذهن خوانندگان آشنا :عطیه و اعظم رو می گم)
اما هرچی فکرشُ می کنم نمی فهمم کجای کارم ایراد داشته ...
که وقتی مهمونیِ دوستم یه کم طولانی می شه و برخی از دوستان کلآ به خانواده نگفتن که تولد دوستشونه و گفتن که کلاس دارن و در نهایت قرار به برگشت که می شه بابای دوست ِ میزبان میان و تعارف می کنن که برسونمتون و همگی میگن واااای و نه و زحمت می شه و منم به رسم ادب می گم زحمت نکشید و میریم با هم...
وقتی بین راه یکی از دوستان میگه که آقا... الان اتوبوس نیست و جای همیشگی وسیله گیر نمیاد و میشه فلان جا پیادهم کنی ، چون درست میگه ، می ریم فلان جا...
وقتی بین راه اون 2دوستی که باید رآس ساعتی خونه باشن از سمت خانواده زنگ کِـــش می شن که چرا نمیاین...و در شرایطی که امکان اینکه کسی بیاد دنبالشون ، هست و نمیاد...یهو به من می گن که تو که ماشین زیر پاته خب ما رو تا دم در خونه برسون (!!!!) و من شاخ هام سبز می شه !
و این در شرایطی هست که در روزهای عادی من یه خروجی زودتر از جایی که باید ، از اتوبان بیرون میام و اونا رو روبروی ایستگاه اتوبوس پیاده می کنم و این بار قراره همونجا پیاده شن در شرایطی که اگه اتوبوس نیست ، همونوقت 5تا تاکسی آماده به رزم(!!) ایستاده اند!
و حتی موقعی که پیاده شون می کنم به فاصله 5دقیقه بعد بهشون می زنگم که اگه هنوز سوار نشدن و معطلن برگردم و برسونمشون و میگه که نه خاله سوار تاکسی شدیم داریم می ریم.
این یعنی چی؟!...یعنی مجموعآ کمتر از 5 دقیقه منتظر سوار شدن بودن...
حالا شما در همین جا باید پیدا کنید ایراد کار مرا ؟!!
که چرا من به بابای دوست میزبان (!) گفتم با هم میریم و نذاشتم بیان و دوستان رو تا پاشنه در ِ خونه برسونند؟!
که چرا وقتی گفتن ما ها رو تا دم ِ در خونه برسون (یعنی یه دوره نیمه شمسی - قمری بزن!) من گفتم اگر تاکسی نبود...(که بود!)
که وقتی به دوست ِ سومی (که اصلآ توی مهمونی نبوده) می گم چرا از من طلبکارن؟! ، اونوقت جواب بشنوم که : "بحث طلبکاری نیست ، قضیه انسانیت است" !!!!!!!!! و یعنی من با پیاده کردن دوستان جلوی چندتا تاکسی یک عمل غیر انسانی انجام دادم!
خودم هرچی فکر کردم به این ایراد رسیدم که دوستان به جای بلیط اتوبوس ، مجبور به دادن کرایه تاکسی شده اند!!! البته با همان امنیتی که باید!
پ.ن 1 : هرچند این قضیه بدجوری اون روی سیدی منُ بالا آورد ولی باعث شد که به ایرادهای فوق بیشتر واقف شم!!!
پ.ن 2 : خوب که گشتم دیدم کلآ ایراد از من نیست!...ایراد از ماه تولدمه و تفسیری که اینطور از من گفته : "صبر و از خودگذشتگی او برای کسانیکه دوستشان دارد حد و مرزی ندارد."
پ.ن 3 : چقدر کیف میکنم اونوقتایی که با رویا می حرفم :)
پ.ن 4 : این یادداشت شکلک نداره! دلم خواست...مشکلیه؟!!
پ.ن 5 : برای اداره کردن خود از عقلت استفاده کن و برای اداره کردن دیگران از قلبت.
همین فعلآ
خوشتون باشه
تا بعد...
رض شود که ما طبق قرار قبلی همان عصر جمعه به دیار خودمان بازگشتیم ولی خب تا این لحظه به دلیل "...مفرط" اقدام به ثبت خاطرات نکرده بودیم!
پس بدین وسیله زیارتمون قبول...
و اما مروری بر سفر و آنچه گذشت!
پنجشنبه بابا جان و مامان خانم رسوندنم دانشگاه (آخه اگه با ماشین می رفتم شب ماشین گرامی جا نداشت!) حدود ساعت 1:30
تا همه بچه ها جمع شدن و اتوبوس ها هم اومدن یکساعتی علاف بودیم و بالاخره راهی شدیم...3تا اتوبوس بودیم.
بسم الله الرحمن الرحیم و کیک و تخمه و میوه و بیسکوئیت و تووووووووپ و غلط کردیم و دیگه هیییییییییییییچی نمی خوایم و اینا...!
برای جلوگیری از خوردن ، تصمیم گرفتیم ادامه مسیر رو بخوابیم!
مثلآ هم قبل از رفتن کلی فیلم پیشنهاد داده بودیم برای توو راه و از اتفاق (!) اتوبوسمون TV نداشت!!!
نزدیک اذان مغرب رسیدیم قم...با اتوبوس های خودمون رفتیم ترمینال و با اتوبوس های واحد رفتیم سمت حرم...
با زینت هم توی حرم قرار داشتیم.
از اونجایی که اصولآ سوتی جزء لاینفک کارهای من هستش توی اتوبوس در یک اقدام یهویی تصمیم گرفتم کیفم رو نبرم و فقط کیف پولم رو دادم فائزه که کیف میاورد...حالا چی شد؟!
هیچی!
دم در حرم کاشف ِ خر به عمل آمد که اااااااااااااااا (همه ش با کسره) اون "چیزه" که واسه زینت گرفته بودم که موند توی کیفم که!!!!!!!!!!یعنی منُ میگین آی به خودم فحش دادم..آی فحش دادم!!...تازه این وسط فائزه هم می گفت من جلوتو نمی گیرم ، هرچی می خوای بگو که خالی شی!!!!!!!!!!!
خلاصهههههههههههههههههههه در حالیکه من در غربی ترین جای حرم و زینت در شرقی ترین مکان آن قرار داشت ، بالاخره همدیگه رو یافتیم و...
اینقده شلوغ بود که نگو..فقط تونستیم به صورت موج سواری از این در وارد و از در دیگر خارج شویم!
تازه دعا کمیل هم نخوندیم!
یکسره با زینت هی حرف زدیم!تازه بدلیل ضیغ (ذیق؟ ضیق؟ زیغ؟...............عجبا!!! یکی بگه وقتی نمی دونی چه جوری می نویسن ، مجبوری بنویسی؟!...همون کمبود درسته!) وقت mp3 حرف می زدیم!
نمی دونم چه جوریه که دیدنش و بودن باهاش اینقدر بهم آرامش می ده...همراه با همه نگرانی هاش و همراه با کلی مهربونیش با حسی نزدیک تر از خواهر بودن ، دوستش دارم . اون شب هم وقتی فهمیدم از صبح دانشگاه بوده و بعدم چندساعتی معطل ما خیلی شرمنده ش شدم...وقتی که کلی راه رو بیخودی دور زد که تا آخرین لحظه باهم باشیم...و هم دوتا جعبه سوهان خییییییییییییلی خوشمزه آورده بود برام (دستت مرسی گلم) منم بهش گفتم اون "چیزه" رو در نهایت احترام برمیگردونم دیار خودمون!!
...تا موقع جمع شدن بچه ها با هم بودیم و دیگه ما قرار بود بیایم واسه شام و زینت هم رفت.بارون هم میومد خیلی باحال!
واسه شام و خواب ، حسینیه سیدان رو واسه مون گرفته بودن...البته شام که چه عرض کنم؟!..سحری!!!
اینم من و دیگ و گوشیم در عکسی با دوربین دانشگاه!
صبح زود هم حرکت به سمت جمکران...
یادتونه که توی قم قبلی (!) گفتم چقدر نون سنگک بود و اینا؟! صبح که می رفتیم دیدم جناب نخودچی (یکی از مسئولان ِ ذکور ِ به نسبت محترم دانشگاه) یه عااااااالمه نون گرفته واسه صبحانه...منم که عاشق نون تازه! وقتی استقبال شدید و گرم و صمیمی ِ منُ دید یکیشُ بهم داد گفت بگیر! فکر نکنم تا توی اتوبوس بتونی صبر کنی!!!!!
جمکران و زیارت و حرکت به سمت قمصر...
قمصر بوستان آبشار...منم که اصولآ اینجوری که نتیجه ش شد کلی عکس که کلیش از گلهاست...
و بعدشم باغی جهت بازدید از گلابگیری و نهار...
از اونجایی که صاحب باغ آشنا بود اجازه برای کندن میوه ها صادر شده بود...یه درخت آلوچه باحال هم بود که خب آلوچه هاش اون بالا بود!...منم رفتم بالای درخت!
حالا همون نخودچی ِ فوق الذکر اومده می گه خانم ... می افتیاااااااا ! بیا پایین من الآن می رم 2کیلو آلوچه واسه ت می خرم!
من : نچ!...کیفش به اینه که از درخت بچینیم!
نخودچی : خب تو بیا پایین من می رم از درخت میچینم واسه ت . افتادی چیکار کنیم؟!
من : 115 !!!
نخودچی :
من :
خلاصه از نخودچی اصرار که بیا پایین و از منم انکار که نمیام پایین!
هیچی دیگه!
نهار رو خوردیم و عزم بازگشت نمودیم...موقع برگشت هم باروونی اومداااا خیللللللللللی قشنگ بود و رسمآ مثل ِ شمال شده بود...
در راه بازگشت هم تتمه ی خوراکی ها رو خوردیم و ایضآ به غلط کردم افتادیم و باز یه کم خوابیدیم و رسیدییییییییییییم!
اینم از این!
خوش گذشت کلآ...
*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
پ.ن1 : فعلآ هفته ای یک روز به صورت دلخواه افتخار می دم به دانشگاه و می بینمش!!
پ.ن3 : شد ز غمت خانه سودا دلم ، در طلبت رفت به هرجا دلم...
پ.ن4 : از وبلاگ رویای عزیز کش می رویم که : بگو هر لحظه از دوریت برابر میشه با چند سال؟
پ.ن5 : پنجشنبه همایش وبلاگ نویسان پارسی بلاگ...برعکس جشن اون سال که همه چی جور شد واسه رفتن ، اینبار هیچی جور نیست...اما دلم میخواد برم!
دیگه هم حرف زدنم نمیاد!
فعلآ
خوشتون باشه
تا بعد
Design By : Pichak |