سفارش تبلیغ
صبا ویژن

*نطق پیش از دستور:
عرض سلام و ادب و احترام و چطورین و اینا...!
(من در عمر وبلاگ نویسیم هر از چندگاهی جـــــــَـــو م گیر می کنه و اول یادداشتهام سلام علیک می کنم!...چیه خب!؟)
بعد از اینکه دیشب در یک حرکت خیلی قشنگ و حرفه ای هرچه نوشته بودم به ملکوت اعلی پیوست ، الآن باز قلم دست گرفته و می نگاریم ... تا سرانجامش چه شود...!

* گزارش سفر یهویی ِ‏ من به قم در 15فروردین 1389 :

کلآ اینقده کیف می کنم از این کارهای یهویی ِ خودممؤدب (سیستم خود تحویل گیرون!)

قضیه از اونجا شروع شد که جمعه شب در حالیکه من به شدت حال و هوام ابری و بارونی بود ، داشتم با زینت چت می کردم...حالا زینت کیه؟! ...عرض می کنم خدمتتون!...زینت اول ترش (دانشمند!...حتمآ که اول "ترش" نیست که!...به فتح ت بخون!) دوست بود با بهار (ایشون هم که قطعآ معرف حضور هستن؟!) منم به صورت غیرمستقیم در این دوستی شریک بودم و بعدش کم کم من و زینت هم ، هم رو یاااااافتیم (حالا من گم شده بودم یا زینت ، نمی دونم
)
...حالا داشتم می گفتم...
در حال حرفیدن بودیم با هم که زینت گفت اگر می شد بری مشهد خیلی خوب بود..گفتم فعلآ که نمی شه...گفت اگه می شد بیای اینجا بهتر بود هم همدیگه رو می دیدیم و هم زیارت...بازم گفتم نمی شه!
در همین حین یهو یادم افتاد که داداشم قرار بود بره تهران ، ولی شنبه . گفتیم دیگه دیر شده و گرنه منم می رفتم و اینا...

شنبه ظهر کاشف به عمل اومد که خان داداش هنوز نرفته و شاید شب بره و شایدم فردا...کلآ خان داداش ما دقیقه 93 معلوم میشه چی کاره ست!
به مامان جان گفتم که اگه بشه باهاش برم خوب می شه و اینا...
زنگیدم بهش که برنامه ت چه جوریاست؟...اگه بشه منم باهات بیام و  قم منُ بندازی پایین برم زیارت و بعدم که بر می گردی بیای دنبالم...البته اگه همون شب برمی گردی.
طی این تماس مشخص (!!) شد که :
1) احتمال زیاد یکشنبه صبح می ره ،
2) به احتمال 99% شب برمی گرده ، ولی احتمال 1% باقیمانده در مورد موندنش خیلی زیاده!!
3) تا عصر بیشتر معلوم می شه...
4) اگر قرار شد ، شب میاد دنبالم که صبح با هم بریم!
خلاصه یه مشت چیز مشخص شد که فی الواقع هیچیش مشخص نبود!

به زینت همین احتمال کمرنگ را اطلاع دادیم و منتظر ماندیم تا شب... و ساعت 10 شب رفتنمون قطعی شد!
وظیفه خودم می دونستم به بهار بگم دلت بسووووووووزه و زنگیدم بهش و کلی خندیدیم و کلی فحش داد و منم به همین جوابها اکتفا کردم که اولآ خودتی!..ثانیآ می خواستی شوهر نکنی

 صبح حدود 6 حرکت..9و ربع قم...
نکته بارزی که در قم بسیار به چشم می خورد جدای از مسئله "...." که به وفور دیده می شه...نان سنگکی بود!...یعنی هرکی رو می دیدی نون دستش بود و نونش هم سنگک بود!...کلآ انگار خیلی دوست می دارندش!
سوتی ِ بارزی هم که در بدو ورود دادم  این بود که حرم پشت سرم بود من مثه آدمای خوش حال از اونوری(کاملا جهت عکس!) داشتم میرفتم و می گفتم پس ورودی ها کوووو  ؟!
بالاخره در ورودی یافت شد و وارد حرم شدم...

صحن حرم حضرت معصومه - قم 

زینت صبح کلاس داشت (توی پرانتز: منم که الحمدالله تادیروز به دانشگاه افتخار حضور نداده بودم! پرانتز بسته) قرار شد من حرم باشم و اونم بیاد...
یه sms زدم به بهار که جات خالبه و اینا...وقتی فهمید تنهام گفت حواست باشه راه خلاف نریاااا...منم گفتم خدا خودش راه راست رو به سمت ما کج کنه...بهار هم گفت : واقعآآآآآآآآ !!!..تازه آخرشم به این نتیجه رسید که من اینقدر منحرفم که خدا هرچی راهُ کجش می کنه ، بازم به من نمی رسه
 زیارت...بغض و گریه و التماس...به حضرت معصومه گفتم عمه ساداتی..می دونی هم که چی می خوام..پس کاری کن دست پر برگردم...
حدود 11و نیم زینت زنگید و اومد و همو دیدیم و........اینقده ذوق کردم و خوشحال شدمممممم...می گفتم فکرشم نمی کردیم اون شب که داشتیم می حرفیدیم و نقشه می کشیدیم و قرار می ذاشتیم ، در فاصله یک روز عملی شه...
خلاصه بعدشم رفتیم خونه شون...
خدائیش از همه قشری متلک شنیده بودیم به جز قمی ها!!!أ..تازه اونم از نوع پیرمرد قمی!!! وقتی منتظر تاکسی بودیم، یه پیرمرد با چرخ از جلومون رد شد و گفت : به به ! عروس شید!!!!
خدمت مامانش که ندید ارادت داشتم و الآنم این ارادت بیش از پیش شد. خیلی جالب بود که با اینکه همه مون دفعه اولی بود که همُ می دیدیم ولی انگار خیلی وقت بود می شناختمشون..حداقل واسه من که اینجوری بود.

از بس اومدنم یهویی شد ، فرصت نکردم چیزی به عنوان یادگاری واسه زینت بگیرم.. گفتم حالا خودت هیچی (!) من دلم می خواست واسه امیررضا (داداش زینت) یه چیزی می گرفتم...از فروشگاه سر کوچه شون یه هدیه کوچولو و ناقابل واسه ش گرفتم و رفتیم...

امیررضا
اینقدر این بچه ناز و دوست داشتنی و گوگولی و خوردنی بود که نگو
احتمالآ من در آینده در مورد داماد نگرانی نخواهم داشت
(زینت برو توو کار اسفند/اسپند!)
البته بگذریم از اینکه مچل مون (یعنی یه چیزی بیشتر از کچل) کرد تا 4تا عکس ازش بندازیم! زینت دیگه هر ترفندی بود به کار گرفت
آخرش بهش گفته بیچاره امیررضا چه می کشه تا تو یه عکس ازش بگیری!..چون کم کم آخرش دیگه امیر داشت مچل می شد

خلاصه خوردیم و حرفیدیم و خوردیم و عکس دیدیم و حرفیدیم و بهار زنگید و کماکان موضعشُ حفظ کرده بود که : نامردااااااااا
سوتی ِ بعدی ِ منم موقع نماز خوندن بود!...به زینت می گم برات سوال پیش نیومد که چرا من ااااااااینقده نماز خوندم؟!...میگه چرا اتفاقآ می خواستم بپرسم!
و دلیلی نداشت جز اینکه توی رکعت سوم ِ نماز عصر ، یهو یادم اومد که اِ اِ من که باید دو رکعتی می خوندم!!!!!
جالبیش اینجا بود که این یاد ِ نامردم نکرد اقلآ نماز ظهر یا رکعت دوم بیاد که به یه دردی بخوره هااااا..گذاشت کار که از کار گذشت اومد!!!

عصر هم اومدیم بیرون یه عالمه هم نان داغ-کباب داغ دیدم!(هی یادِ مجید می افتادم که اتفاقآ همون روز هم مرخصیش تموم شد بود و بر می گشت.از بس نان داغ-کباب داغ می خورد!) ...کلآ فکر کنم قمی ها مصر فوت شون خیلی بالاست!!..آخه کلآ همه چی داغه !!
 رفتیم کافی شاپ و بستنی خوردیم جاتون خالی و رفتیم حرم و نماز و زیارت و خرید سوهان و...لحظه پایانی سفر...
با داداش میدون 72تیر (هووووم؟! بی سوادم خودتی زینت!..72 چی بود؟ 72 تن؟!...اصلآ 72 داشت؟!...نمی دونم خب!)
خلاصه که همونجا! وعده کردیم...و با اینکه - به قول فیتیله ای ها - خدافظی سخته..سخته...اما چاره نداشتیم!!

از همین جا بازهم تشکر می کنم از مامان ِ‏ زینت که خیلی زحمت کشیدن ،‏ عذرخواهی از داداش زینت که آواره ش کردیم ،‏ بابای زینت که فکر می کردن من شب قراره بمونم و..................زینت خانومی گل که همراهیم کرد و یه روز خیلی خوب رو واسه م رقم زد...از همه تون مرررررررررررررررررررسی
اینم هدیه خوشگلی که زینت واسه م گرفت...اینجا که همه عاشقش شدن

گااااااااااااااو

خب...
این هم گزارش مختصری از سفر Mp3 من...
خیلی خوب بود و خیلی خوش گذشت...انشاالله که زیارتمون قبول هم بوده باشه...

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

پ.ن 1 : خیلی فکر کردم اما دیدم تغییر ِ هدف شدنی نیست...شاید بشه تابع ِ تابع هدفُ با توجه به محدودیت های جدید و ناخواسته ای که بوجود اومده ، عوض کرد..اما اصل ِ هدفُ نه...! (توی پرانتز: اگر  پژوهش عملیاتی یا همون تحقیق در عملیات پاس نکردین مشکل خودتونه!...دو کلام علمی صحبت کردم با داداشم!)
پ.ن 2 : به شدت تشکر می کنم از خان داداش گرامی که قبول زحمت کردند و منُ بردن و آوردن

پ.ن 3 :به فائزه می گم پایه ای فردا (امروز یعنی) کلاسمونُ نریم؟...میگه تو عجالتآ دو روز پشت سر هم بیا دانشگاه ، بعد نقشه بکش واسه دودر کردن!!.......اینم حرفیه البته!

 پ.ن 4 : شما در هر جایی که احیانآ با خشکسالی و کمبود بارش مواجه شدین ، یه ندا به من بدین تا برم اونجا ماشینمُ بشورم..همه چی حللللله!...گند از سر ِ ماشین جان در رفته ، در یک تصمیم کبری(!) می شورمش..حالا مثله دُم خروس داره بارون میاد!!!

پ.ن 5 : من هنوز هیچی از ترم نفهمیدم ، اون هفته دوتا میان ترم داریم!

پ.ن 6 : دلم گرفته...دوباره هوای تورو داره...چشمای خیسم ، واسه دیدنت بی قراره....(آهنگ روی وبلاگ) + لینک آهنگ قبلی

پ.ن 7 : من دیگه درس عبرت شد واسه م که قبل از ارسال ، یه کپی از یادداشت بگیرم

فعلآ همین انگار!
خوشتون باشه
تا بعد...

*بعد نوشت (19فروردین)

با کمال افتخار و مسرت و خشنودی و همراه با یه عاااااااااااالمه آرزوهای خوب می گم که...

 جیگیلی جونممممممممممممممممممممم
ندای خوبم
تولدت مباررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررک

 

 


نوشته شده در چهارشنبه 89/1/18ساعت 2:41 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای
یه عالمه نوشتم
آخرش به جای ارسال ، ویرایشُ زدم همه ش پریددددددددددددددددددددد

یعنی الان دارم منفجر می شماااااااااااااااااااا

 آه

آه

آه

 

شب بخیر!!!!!!!!!!!!!! 


نوشته شده در سه شنبه 89/1/17ساعت 3:10 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

دلم می خواست تاریخ 1/1/89 شده باشه و آپ کنم واسه تبریک عید و سال نو...

هیچ تدارکی واسه هفت سین نداشتم...بعدش که دیدم همه دارن از سفره های هفت سین شون می گن ، منم جو گیر شدم!
یه کم باهاش کلنجار رفتم...حسش نبود! سین ها جور نبود...گفتم بی خیال! سبزه نمی خواد!!..ماهی هم فردا می خرم...اما بازم یه چیزی کم داشت انگار...
آره!
هفت سین امسالم سین ِ سلامتی ِ تو رو کم داره...

برعکس پارسال که همه دور هم بودیم ، امسال من بودم و مامان و بابا...و فکر همه مون درگیر چند پلاک اونطرف تر و خونه عمه م اینا...بابا گفتن نمی خوان اونجا باشن واسه تحویل سال..قبلش یه سر رفتیم...

اینم سفره امسال که تکمیل تشد و چیده نشد!

تحویل سال..بغض..اشک..و شکسته شدن ِ بغض توی بغل مامان...
همه ش توی ذهنم می چرخید که:

 عید اومد، بهار اومد، تو دوری اما...

از خدا خواستم سایه مامان و بابا همیشه بالای سرم باشه...
خواستم که سال جدید سالی باشه که نشیب هاش بیشتر از فرازهاش باشه..چون واقعآ دیگه نمی کشم واسه سربالایی ها...یا حداقل توانشو بهم بده...
و البته مطمئنم که:

همیشه با اینکه این دل نگرونه 
یه بهار پشت زمستون و خزونه

می دونم خدای ما که مهربونه
ما رو باز به هم دوباره می رسونه...

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

تبریک می گم به همه دوستان آغاز سال جدید رو و آرزو می کنم سالی سرشار از موفقیت و بهروزی در پیش داشته باشید و در کنار همه اینها خودتون و عزیزانتون سالم و سلامت باشید...

پ.ن : دلم می خواد با همه خوانندگان خاموشی که تا الان داشتم ، به بهانه سال نو و تبریک عید آشنا شم...اگه دوست دارن البته...

فعلآ همین
باز هم عیدتون مبارک
خوشتون باشه
تا بعد

 *چند بعد نوشت (سه شنبه 3/1/89) :

ب.ن 1:
 توی هیچ کاری هم که استعداد نداشته باشم ، در امر گل لگد کردن PHD دارم!!! (خودتون ربطش بدین به پ.ن بالا ! )

ب.ن 2: همیشه میگم یا یه حرفی رو نزنیم ، یا اگه زدیم درست بزنیم!!!!!....بابا جان امسال (جدای از قضیه خر حمالی) سال پلنگ است ، نه ببر!!!!!!!! پلنگ هم خیلی فرق داره با ببر!..حالا هی چپ و راست سال ببر رو تبریک بگین!
تازه جالب ترش اینجاست که اونایی هم که می گن سال پلنگ هستش ، اونوقت عکس و عروسک ببر تحویلمون می دن!!!! حالا از انواع و اقسام سایت ها گرفته تاااا فیتیله عبدا تعطیله و فردا تعطیله و...
بد نیست به این سن رسیدین بدونین که پلنگ اونه که بدنش خال داره و ببر اونه که خط داره!...ایناهاش:

                              *پلنگ:                                                     *ببر:

این یک پلنگ است!اما این یک ببر است!

 

کلآ قضیه نام های سالها هم با این شعر سندیت داره :

موش و بقر و پلنگ و خرگوش شمار
..این چهار که بگذرد نهنگ آید و مار
..آنگاه به اسب و گوسفند است حصار..
میمونه و مرغ و سگ و خوک ، آخر کار

حالا هی بگین سال ببر!!!!

ب.ن 3: شاید احتمالآ ممکنه  فردا که چهارشنبه باشه عازم سفر باشیم به مقصد یزد!...من که یه عمری بابا می گفتن بیاین 2روز بریم یزد ، میگفتم آآآآآآآآآآآآه ! آخه یزد هم شد جا؟!!...نمی دونم چی شده که حالا دارم می رم!...بابا و مامان هم نمیان. منم با خواهرم اینا...
شاید برای تغییر روحیه بد نباشه...

ب.ن 4: از الان به بعد به شدت منتظرم تا خبری از خودت بهم بدی..شاید اگر دلم به نت گوشی خوش نبود ، هیچوقت نمی رفتم سفر...

ب.ن 5: دلم گرفته دوباره هوای تورو داره ، چشمای خیسم واسه دیدنت بیقراره ، این راه دورم خبر از دل من که نداره...آروم ندارم..یه نشونه می خوام واسه قلبم..جز این نشونه واسه چیزی دخیل نمی بندم...

فعلآ همین!
مواظب همدیگه باشین
تا بعد...

 * شرمنده! .. ولی بعدتر نوشت:

........................ نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــرفتیم کـــــــــــــــــــــــــــــــــه.................................

 


نوشته شده در یکشنبه 89/1/1ساعت 4:6 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

<      1   2   3      

Design By : Pichak