سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رض شود که ما طبق قرار قبلی همان عصر جمعه به دیار خودمان بازگشتیم ولی خب تا این لحظه به دلیل "...مفرط" اقدام به ثبت خاطرات نکرده بودیم!
پس بدین وسیله زیارتمون قبول...

و اما مروری بر سفر و آنچه گذشت!
پنجشنبه بابا جان و مامان خانم رسوندنم دانشگاه (آخه اگه با ماشین می رفتم شب ماشین گرامی جا نداشت!) حدود ساعت 1:30
تا همه بچه ها جمع شدن و اتوبوس ها هم اومدن یکساعتی علاف بودیم و بالاخره راهی شدیم...3تا اتوبوس بودیم.
بسم الله الرحمن الرحیم و کیک و تخمه و میوه و بیسکوئیت و تووووووووپ و غلط کردیم و دیگه هیییییییییییییچی نمی خوایم و اینا...!
برای جلوگیری از خوردن ، تصمیم گرفتیم ادامه مسیر رو بخوابیم!
مثلآ هم قبل از رفتن کلی فیلم پیشنهاد داده بودیم برای توو راه و از اتفاق (!) اتوبوسمون TV نداشت!!!
نزدیک اذان مغرب رسیدیم قم...با اتوبوس های خودمون رفتیم ترمینال و با اتوبوس های واحد رفتیم سمت حرم...
با زینت هم توی حرم قرار داشتیم.
از اونجایی که اصولآ سوتی جزء لاینفک کارهای من هستش توی اتوبوس در یک اقدام یهویی تصمیم گرفتم کیفم رو نبرم و فقط کیف پولم رو دادم فائزه که کیف میاورد...حالا چی شد؟!
هیچی!
دم در حرم کاشف ِ خر به عمل آمد که اااااااااااااااا (همه ش با کسره) اون "چیزه" که واسه زینت گرفته بودم که موند توی کیفم که!!!!!!!!!!یعنی منُ میگین آی به خودم فحش دادم..آی فحش دادم!!...تازه این وسط فائزه هم می گفت من جلوتو نمی گیرم ، هرچی می خوای بگو که خالی شی!!!!!!!!!!!
خلاصهههههههههههههههههههه در حالیکه من در غربی ترین جای حرم و زینت در شرقی ترین مکان آن قرار داشت ، بالاخره همدیگه رو یافتیم و...
اینقده شلوغ بود که نگو..فقط تونستیم به صورت موج سواری از این در وارد و از در دیگر خارج شویم!
تازه دعا کمیل هم نخوندیم!

قم

یکسره با زینت هی حرف زدیم!تازه بدلیل ضیغ (ذیق؟ ضیق؟ زیغ؟...............عجبا!!! یکی بگه وقتی نمی دونی چه جوری می نویسن ، مجبوری بنویسی؟!...همون کمبود درسته!) وقت mp3 حرف می زدیم!
نمی دونم چه جوریه که دیدنش و بودن باهاش اینقدر بهم آرامش می ده...همراه با همه نگرانی هاش و همراه با کلی مهربونیش با حسی نزدیک تر از خواهر بودن ، دوستش دارم . اون شب هم وقتی فهمیدم از صبح دانشگاه بوده و بعدم چندساعتی معطل ما خیلی شرمنده ش شدم...وقتی که کلی راه رو بیخودی دور زد که تا آخرین لحظه باهم باشیم...و هم دوتا جعبه سوهان خییییییییییییلی خوشمزه آورده بود برام (دستت مرسی گلم) منم بهش گفتم اون "چیزه" رو در نهایت احترام برمیگردونم دیار خودمون!!
...تا موقع جمع شدن بچه ها با هم بودیم و دیگه ما قرار بود بیایم واسه شام و زینت هم رفت.بارون هم میومد خیلی باحال!
واسه شام و خواب ، حسینیه سیدان رو واسه مون گرفته بودن...البته شام که چه عرض کنم؟!..سحری!!!
اینم من و دیگ و گوشیم در عکسی با دوربین دانشگاه!

من - دیگ - گوشی

صبح زود هم حرکت به سمت جمکران...
یادتونه که توی قم قبلی (!) گفتم چقدر نون سنگک بود و اینا؟! صبح که می رفتیم دیدم جناب نخودچی (یکی از مسئولان ِ ذکور ِ به نسبت محترم دانشگاه) یه عااااااالمه نون گرفته واسه صبحانه...منم که عاشق نون تازه! وقتی استقبال شدید و گرم و صمیمی ِ منُ دید یکیشُ بهم داد گفت بگیر! فکر نکنم تا توی اتوبوس بتونی صبر کنی!!!!!
جمکران و زیارت و حرکت به سمت قمصر...
قمصر بوستان آبشار...منم که اصولآ اینجوریPhotographer که نتیجه ش شد کلی عکس که کلیش از گلهاست...


گل محمدی

و بعدشم باغی جهت بازدید از گلابگیری و نهار...
از اونجایی که صاحب باغ آشنا بود اجازه برای کندن میوه ها صادر شده بود...یه درخت آلوچه باحال هم بود که خب آلوچه هاش اون بالا بود!...منم رفتم بالای درخت!
حالا همون نخودچی ِ فوق الذکر اومده می گه خانم ... می افتیاااااااا ! بیا پایین من الآن می رم 2کیلو آلوچه واسه ت می خرم!
من : نچ!...کیفش به اینه که از درخت بچینیم!
نخودچی : خب تو بیا پایین من می رم از درخت میچینم واسه ت . افتادی چیکار کنیم؟!
من : 115 !!!Hanging
نخودچی : کلافه
من :

خلاصه از نخودچی اصرار که بیا پایین و از منم انکار که نمیام پایین!

هیچی دیگه!
نهار رو خوردیم و عزم بازگشت نمودیم...موقع برگشت هم باروونی اومداااا خیللللللللللی قشنگ بود و رسمآ مثل ِ شمال شده بود...

در راه بازگشت هم تتمه ی خوراکی ها رو خوردیم و ایضآ به غلط کردم افتادیم و باز یه کم خوابیدیم و رسیدییییییییییییم!

اینم از این!
خوش گذشت کلآ...

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

پ.ن1 : فعلآ هفته ای یک روز به صورت دلخواه افتخار می دم به دانشگاه و می بینمش!!
پ.ن3 : شد ز غمت خانه سودا دلم ، در طلبت رفت به هرجا دلم...
پ.ن4 : از وبلاگ رویای عزیز کش می رویم که : بگو هر لحظه از دوریت برابر میشه با چند سال؟
پ.ن5 :  پنجشنبه همایش وبلاگ نویسان پارسی بلاگ...برعکس جشن اون سال که همه چی جور شد واسه رفتن ، اینبار هیچی جور نیست...اما دلم میخواد برم!

دیگه هم حرف زدنم نمیاد!

فعلآ
خوشتون باشه
تا بعد


نوشته شده در چهارشنبه 89/2/29ساعت 3:14 صبح توسط زهره نظرات ( ) |


Design By : Pichak