|
دلم گرفته...
از طرفی دلم یه خلوت حسابی با خدا میخواد ، و از طرف دیگه نمی دونم چرا حس می کنم حرف زدن با خدا یادم رفته!! نمی دونم چرا دلم نمی خواد چیزی بگم و چیزی بخوام؟!
شاید واقعآ خدا توفیق دعا کردن رو اونم توی این ماه ازم گرفته...که البته بازم نمی دونم چه خـــبطی (!!) کردم که خدا چنین کاری کرده؟!!!
به ایمان و توکل ِ همسرجان حسودیم میشه!
شب آخر ِ ماه رمضانه ، دوستم اس می ده که "میگن از بنده های خوب خدا بخواین براتون دعا کنن تا مستجاب شه، آبجی من خیلی خیلی خیلی محتاج دعام"
نمی دونم چرا فکر کرده من بنده ی خوب خدام؟!!!!
من که توی کارهای خودمم موندم و هرچی هم میگم (البته خدائیش در حد دو کلمه هم بیشتر نمیگم!!) فایده نداره و حتی در همون لحظه ی گفتنش حس می کنم برگشت و خورد توی سرم!!
از طرفی میگن : هیچ آدابی و ترتیبی مجوی..........پس یعنی الان در حالت دراز کشیده، همونجایی که پست قبل دیدین هم میشه با خدا حرف زد دیگه؟؟؟؟
بچه ها
التماس دعا...
همین!
* بعــــــــــــــــــد نوشـــــــــــــــــــت:
یه وقتایی شدیدآ از دست بهار شاکی بودم که چرا بعضی خاطراتو یادش نیست و مثلآ چرا وقتی من میگم پارسال این موقع فلان جا بودیم ، میگه نه؟! چی؟! کجا؟!
و حالا چندوقتیه که از خودم شاکی ام!!! خیلی دقتم کم شده...بعضی چیزا اصلآ به چشمم نمیاد...خاطرات -خوب یا بدش- یادم نیس و...
دیشب با بهار می حرفیدیم ، میگه یادته پارسال شب عید فطر وانیا ناآرومی میکرد و باهم اومدیم پارک سر ِ کوچه تون و تو هم اومدی؟؟؟
کل موضوع یادم بود...اما اینکه شب عید بود....................نه!!
تازه بهش فکر کردم و دیدم آره ، وقتی برگشتیم دم در مامان گفتن فردا عید شد و من به بهار اینا تبریک گفتم...
بعد میگه تازززززززززززززززززززززززززه...
سفرمون به قم و جمکران و نیاسر هم روز عید بوداااااااااااااا
باور کنین اصلآ روزش یادم نبود!!!!!!!
هی مرور کردم که آره ظهر ِ عید بود که بهار زنگید گفت بریم و حالا اومدم اینا رو خوندم و کلی خاطره واسه م زنده شد...
و این عکسمــــــــــــــــــون:
یعنی واقعآ فکرم اینقدر مشغول شده که تاریخ ها یادم نیس؟؟؟
نمی دونم!!!
خوشتون باشه
تا بعد
Design By : Pichak |