|
خیلی بد شدم
حالم خوب نیس
مدام اعصابم خورده...
همه ش سرم درد می کنه...
باهمسرجان بد اخلاقم و دست ِ خودم نیست...دق و دلی همه رو سر ِ اون خالی می کنم ، بدون ِ اینکه بهش بگم چِِـــِمه یا چی شده؟!
هی میگه: من کاری کردم؟...بخاطر ِ اون روز ِ که فلان حرفو زدم؟...نمیخوای بیای قم*؟؟...چیزی میخوای؟ و من در جواب همه اینا فقط می گم نه!!
وقتی بعد از یک هفته میگه شب میام دنبالت بریم بیرون و من میخوام شام درست کنم و قبلش جنگ ِ هفت لشگر رو تجربه میکنم...من می مونم با الویه ای که در نهایت بی حوصلگی درست شده و همسرجان که خسته از راه می رسه و می خواد که بریم بیرون...
و ما و شام توی کوه صفه و بعدش اشک های من که بی اختیار و البته از نظر همسر جان "بی دلیل" میاد و آرامشی که در کنار همسرجان حاصل میشه...و میگه اینقد می شینیم اینجا تا تو خوب شی!
نمی دونم...
فقط خودمم از اخمو بودن ِ خودم کلافه م و می دونم که همسرجان هم بیش از همه چیز به روی این موضوع حساسه...اما گاهی حتی به زور هم نمیشه ظاهر رو حفظ کرد...........
*بهرحال ما انشاالله صبح راهی قم خواهیم شد ، جاری جان اونجا زایمان کرده و ما و پدر و مادرشوهر اینا میریم دیدنش...هم فال ِ و هم تماشا...
هرچند سفر کاملآ تفریحی یا کاملآ زیارتی نیست ولی واسه تغییر آب و هوا خوبه...
حتمآ زیارت هم میریم ، می تونین التماس کنین دعاتون کنم!
فعلآ همین
عجالتآ
خوشتون باشه
تا بعد...
Design By : Pichak |