سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عرض سلام واحوالپرسی و اینا...

کلآ الآن چیزی ندارم که بنویسم همینجوری دلم خواست بیام اینجا! مشکلیه؟

هفته قبل نی نی دخترعمو جان به دنیا اومد، دوشنبه با آباجی رفتیم بیمارستان، اما هنوز نه دخترعمو رو آورده بودن و نه نی نی رو!
ما هم یک جمعیت کثیری بودیم توی اتاق دور ِ هم پوزخند و بحث سر ِ اینکه پسرعمو واسه اولین بار دایی شده چه حسی داره و اون یکی خاله شده چه احساسی داره و ما برای اولین بار دخترعموی ِ مامان شدیم چه احساسی داریم و....
قرار بود بعداز وقت ملاقات دخترعمو رو بیارن ، ما هم گفتیم می ریم قایم میشیم که وقت ملاقات تموم شد نگه برین پوزخند
خلاصه یه بار ساعات 4 اومد تذکر داد برین خونه هاتون..ما هم گفتیم باشششششششششششششد
اما آخرش خود ِ پرستار ها گفتن چون هنوز مریضتون رو ندیدین مشکلی نداره و بمونین اما دیگه خنده دار بود 8-9 نفری اونجا بودیم
بعدم نی نی و مامانشو آوردن..ماشااااااااااالله اصش این نی نی دوست بداشتنی (!!) نبود یادمه روز اول که وانیا رو دیدم، آدم دلش میخواس بخورتش..تازه جالبم بود که هی باید تآیید میکردیم که وای چقد نازه این نی نی جدیده

خلاصه یه یک ساعت بعد گفتیم جریان در ِ دیزی بازه و اینا شد..حالا اینا هیچی مون نمیگن خودمون زحمتو کم کنیم دیگه
در راه برگشت هم یک جعبه مافین شکلاتی و نون سنگک خریدم و اومدم خونه...

سه شنبه ش هم اولش بهار گفت بعد از ظهر میاد اینجا (خونه ما یعنی) اما بعدش گفت نمیاد و قرار شد بریم پارک...من و بهار و وانیا...
بماند که چه داستانی داشتیم سر ِ کالسکه ی وانیا و دقیقآ عین پت و مت به هر جدولی  میرسیدیم من و بهار درصدد پیدا کردن راه حل بودیم
بعدشم شام گرفتیم و اومدیم خونه خوردیم...

پنجشنبه هم بهار صبح اس زد که تا 4 تنهام و بیا اونجا...مراسم ماکارونی پزون!!
ما هم سرخوشانه ساعت 12 تازه بساط صبحانه رو جمع کردیم و بعدش مشغول نهار شدیم...
حالا بماند که آقابابک زودتر اومدن و از یک تا سه داشتیم تخمه میخوردیم تا نهار آماده شه

ظهر جمعه باز بهار زنگید که میخوایم واسه نهار بریم پارک و تو هم بیا...
مامان خانم هم خیلی قشنگ مخالفت نموده و گفتند خچالتم خوب چیزیه و اینا
منم به بهار گفتم مامانم بهم اجازه نمیدن و دیگه قرارشد نرم باهاشون...
بعدش مامان خانم گفتن اگه خجالت نمیکشی برو ... منم گفتم از شنبه دبگه خجالت میکشمممممممممممم

خلاصه زنگیدم به بهار که امروزم میام اما دیگه از شنبه خجالت می کشم
پارکم خوش گذشت...

کلآ هفته ای که گذشت رو میشه هفته ی من و بهار اینا نام گذاری کرد

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

پ.ن 1: نمی دونم یادتونه یا نه اما پارسال همین موقع ها دوباره کارمند فصلی شدم و مسئول ثبت نام جدیدالورودهای دانشگاهمون...امسال هم زنگیدن که برم...پارسال در عین اینکه خیلی حرص خوردم اما خوش گذشت. یعنی کلآ فضا برام جالب بود...
هرچند امسال جای صابی (همون دوستم که رفت دوبی) خیلی خالیه کلآ من و اون خیلی مچ (به فتح میم!) بودیم با هم...
پ.ن 2: برعکس همیشه نمیدونم چرا از اینکه قرار باشه توی این مدت ببینمش استرس دارم..برعکس اون بار ، دلم نمیخواد با هم روبرو شیم...
پ.ن 3: درسته که از خونه بودن کلافه میشم و دلم میخواد برم سر کار ، اما از عصر که زنگیدن واسه دانشگاه یه جورایی نگران مامان هستم و اینکه صبح تا عصر تنها می مونن...حالا واسه فردا زنگیدم خواهرزاده ها بیان اینجا که تنها نباشن مامان...
می دونم : آخرش که چه؟! و من که همیشه نیستم اما دلمم نمیاد...
پ.ن 4:
واسه یه موضوعی دعا کنین که تا آخر هفته همه چی اوکی شه...اگر اوکی شد ، میام میگم...


فعلآ همین
صبحم باید زود برم
خوشتون باشه
تا بعد...



نوشته شده در شنبه 91/6/25ساعت 7:32 عصر توسط زهره نظرات ( ) |


Design By : Pichak