سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلام به همه

تازه امروز تونستم بیام سراغ کامی...
از همه تون ممنونم که جویای احوال بودین و از بهار هم ممنون تر که خبررسانی کرد...
الآن بد نیستم
فقط دیگه دلم میخواد این آتل و پانسمانشو بکنم از رو صورتم بندازم اونور..بدجور کلافه م کرده..هی دارم سوره والعصر رو میخونم بلکه یه کم صبرم بالا بره...

یه قیافه خنده داری هم دارم که نگو ، تپل و سیاه :دی
از همه مراحل بعد از عمل عکس گرفتم اما حالا حوصله شو ندارم بریزم روو کامی .
کلآ از وقتی برگشتم خیلی بی حوصله شدم...
اعتراف می کنم که فکر نمی کردم بعدش اینقدر بد باشه...باز اقلـآ  اگه درد داشت میگفتیم آخ!!..اما انگاد دست یه غول روو صورتمه.

هی دارم فکر میکنم الآن جریانات عمل رو بگم یا بذارم واسه بعد..حالا تیتر وار میگم ببینم چی میشه :

- تا ساعت 10 روز یکشنبه باز دل دل می کردم که خوبه ولش کنم!!..از یه طرف خودم میترسیدم و از طرفی هم نگران ِ مامان و بابا بودم که نگرانن!...اما آخرش رفتم!

- حدود 11 من و هیئت همراه (داداش ، آباجی و زن داداش کوچیکه) رسیدیم و تشکیل پرونده دادیم...
منم کمی تا قسمتی قلبم داشت میومد توی حلقم!!
دکتر هم هنوز نیومده بود...

- بعد از پذیرش من ده دقیقه یه بار میگفتم ولش کنیم بریم!!

- حدود 12و ربع دکتر اومد و سلام و علیک و اینا و گفت بدو برو لباساتو عوض کن!! (دیگه از اینجا به بعد قلبم کاملآ توی حلقم بود!!)
آخه فکر کنین من به عمرم نه آمپول زده بودم نه سرم نه هیچی...حالا زرپی خودم با پای خودم می خواستم برم توی اتاق عمل!!!

- 12ونیم هم پرونده مو بهم دادن و گفتن برو طبقه 3 بخش جراحی..........

دیگه از اینجا به بعد انواع و اقسام فحش های رکیک و غیر رکیک بود که نثار خودم میکردم که آخه نونت کم بود..آبت کم بود..دماغ عمل کردنت چی بود؟!!
موقع وصل سرم مثه این ندید بدید ها منتظر بودم ببینم چقدر باید درد بیاد پوزخند
قلبمم که مثه چی میزد..پرستاره فشار گرفته میگه اووووووووووو ووووووووووه...14ست که فشارت!!! استرس داری؟؟؟
گفتم پـــــ نه پــــــ به مناسبت این ایام فرخنده توی قلبم جشن و سرور برپاس!!!
دکتر بیهوشی هم گفت به داروی خاصی حساسیت داری؟...گفتم والا تاحالا داروی خاصی استفاده نکردم ، نمی دونم!!!!

خلاصه دکی اومد و گفت اوه چه انحرافی!! گفتم خودت منحرفی!!
تازه همه ش مثه توی فیلم ها منتظر بودم که ازم بپرسه اسمت چیه یا تا 10 رو بشمار تا بیهوش شم..اما نپرسید و من دیگه چیزی نفهمیدم...
حدود 2ساعت و ربع عمل طول کشیده...

بقیه ش باشه بعد...

* تشکرانه نوشت:
ممنونم از داداش و زن داداش گلم که خیلی زحمت کشیدن قبل و بعد از عمل و البته آباجی جان...
ممنون از همه دوستای گلم که اینجا و smsی سراغمو میگرفتن و بهار...
ببخشید که دیگه کامنت ها رو تک تک نجوابیدم.

دعا کنین در ادامه هم همه چی خوب باشه...

پ.ن: لینک جامعی از جراحی بینی! ...توضیحات قبل و بعد از عملش کاملآ در مورد من صادقه!! 

فعلآ
خوشتون باشه
تا بعد...

 

 


نوشته شده در چهارشنبه 90/11/19ساعت 12:20 عصر توسط زهره نظرات ( ) |

* نطق پیش از دستور:
- تعریف کار غیرعادی از دیدگاه این یادداشت: همانا کاری که انجامش واجب نبوده و در بعضی مواقع حرام ، گاهی مستحب و یا مکروه و مباح باشد!!

خلاصه که چند وقتی بود زده بود به سرم که یه کار غیر عادی طبق تعریف فوق انجام بدم...
اولش گفتم خوبه یه آکواریوم ماهی بخرم ، اطرافیان گفتند وای و بیکاری و عوض کردن آبش سخته و نگهداریش سخته و.... / این بود که منصرف شدم!
بعدش گفتم خوبه یه مرغ مینا بخرم...در این مورد هم مامانم اینا (!) گفتن خودت کم شلوغ میکنی که میخوای یه موجود دیگه رو هم بیاری اینجا؟!../منم حرف گوش کن!! گفتم خب نمی خرم!!
یا مثلآ تصمیم گرفتم 700-800 تومن بدم و ARC s بخرم ، باز عقل و جهلم در جدال افتاد که زیاده این همه پول بالای گوشی دادن!! / لذا اینم منتفی شد!!
یا حتی گفتم یه روزه تنهایی برم مشهد و برگردم که اینم از جانب خانواده محترم وتو شد.....

خلاصهههههههههههههههههه
نهایت کاری که به ذهنمون رسید این بود که خوبه برم و دماغ جان رو که چندی پیش (12سال) توسط توپ بسکتبال ، در حین فوتبال ، در زمین هندبال ، و با پاهای داداش کوچیکه از مسیر راست منحرف شده بود ، به صراط مستقیم هدایتش کنیم!!!
( ذکر توضیح ضروری: در آن بازی داداش کوچیکه گفت اگه مردی این توپ رو بگیر و شووووووووووووووووووت..منم دیدم مسئله حییثتی شد با جان و دل و دماغ از دروازه دفاع نمودم!)
علیرغم فحش و بد و بیراه های همگان مبنی بر اینکه مگه عقلت کمه و مگه دماغت چشه و خر نشو و از این حرفا ، فردا پیش از ظهر در جهت هدایت دماغ مذکور اقدام قاطعانه خواهیم کرد ، باشد که رستگار شویم!!

بمحضی که بتونم میام و میتعریفم که چه ها گذشت...اگرم دیدین از یه هفته و اینا گذشت و خبری نشد ، میتونین پیگیر مراسم های شب هفته و هفته و چهلم و اینا در وبلاگ بهار باشید :دی

فردا از ساعت 11 به بعد دعاها و انرژی های مثبت خود را به سمتمان روانه کنید ، چون همچین بفهمی نفهمی دارم یه کم می ترسم :-"

فعلآ همین
خوشتون باشه
و احتیاطآ حلال بفرمایین
تا بعد

 


نوشته شده در یکشنبه 90/11/16ساعت 12:0 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

از اونجایی که شنبه شب تهران عروسی دعوت داشتیم ، عزم خود را جزم کردیم که با وجودیکه از خانواده ی خودمون کسی نمیاد من اما برم! (البته شنبه صبح بابا و خان داداش هم راهی شدند)
اگر نسبتمان را بخواهید ، داماد میشد نوه ی دائی بابا و از طرفی هم داداش ِ زن ِ پسر عموم. (الآن دقیقآ فهمیدین یعنی کی؟! پوزخند)

اولش قرار بر این بود که 5شنبه بعد ازظهر راه بیفتیم و بعد افتاد به جمعه صبح که نهایتآ ظهر جمعه اصفهان رو باتفاق عمو و دوتا دخترعمو...

راستشو بخواین عروسی رو دلم می خواست برم اما اصلش دنبال این بودم که برنامه ای جور کنم که دوست گلم رویا و اکی جون و شمیم خاله رو ببینم که در همین راستا مقدماتی رو هم آماده کردیم..............

خلاصهههههههههه
حدود 6 رسیدیم تهران و محل اسکانمون هم خونه پدرداماد بود.دور هم بودیم و خوش گذشت.
چون فرداش (صبح عروسی) نوبت آرایشگاه داشتیم رویا گفت که میاد آرایشگاه که همو ببینیم...
توی آرایشگاه چشمم به در بود که یهو دیدم یه خانم با شخیصتی اومدن توو...اولش حدس زدم خودش باشه (آخه دفعه اول بود هم رو میدیدم بعد از کلللللللللللی صحبت و دردودل تلفنی) خلاصه رفتم پشتش وایسادم و صداش کردم. خیییییییییییلی خوشحال شدم از دیدنش و نشستیم و حرفیدیم و خندیدیم و منتظر موند تا کار من تموم شه ببینه چی از آب در میاد
چشمک
* رویا جونم ممنون که اومدی ، دیگه اگه تو رو هم نمیدیدم حسابی حالم گرفته میشد که کارهام اونجوری که میخواستم نشد! همیشه دوستت داشتم و از این به بعد هم بیشترتر می دوستمت گل تقدیم شما

بعدم که آماده شدیم و رفتیم تالار...البته بگذریم که از ساعت 5ونیم که قرار بود خطبه بخونن تا ساعت 8ونیم سکوت کامل برپا بود و حوصله مون سر رفت البته بعدشم زیاد چنگی به دل نزد!! کلآ انگار همه ی عروسی های تهران توو همین مایه هاس!!
در این بین اکی جون هم زنگید که واسه فرداش برم خونه شون و اولش گفتم باشه و بعدش دیدم روم نمیشه انگار و گفتم بیرون قرار بذاریم و اینا...
عروسی و عروس کشون و بعدش خونه همه دور هم و بزن و برقص و خونه داماد و ....


واسه ی رفتن به خونه داماد با عمو اینا نرفتم و سوار ماشین یکی دیگه از اقوام (پسرخاله بابا) شدم ، بعدش همون اول که راه افتادیم خانمش شروع کرد از تعریف کردن از من که : چقدر این زهره خانمه و چقدر دوسش دارم و دلم براش ضعف میره و از این حرفا ، من که عقب-دقیقـآ پشتش- نشسته بودم تشکر کردم و داشتم می گفتم دل به دل راه داره...یهو گفت اااااااااااااا (همه ش با کسره) زهره تو اینجایی؟!؟!؟!؟ کی سوار شدی که من نفهمیدم؟؟!...آقا این به کل ندید که من سوار شدم (آخه اونا قبل از من سوار شده بودن) دیگه هممون اینجوریخیلی خنده‌دار
پسرش میگفت مامان خوب شد چیز بدی نگفتی پشت سرش! گفت نه و زهره که بدی نداره...منم گفتم اگه میدونستم نمیدونین اینجام هیچی نمیگفتم ببینم تا آخرش چی میشه پوزخندچشمک اما دیگه خیلی خندیدیم سرش...
تا اومدیم خونه و خوابیدم ساعت 5 شد...

دیگه اتفاق خاصی نداشتیم تا آخر کار که بخش حرص در بیار و عصبانی کننده ی سفر بود...
از بس برنامه ها رو عوض کردن که کی چه جوری بره به طرز حیلی بیخود و حرص دراری نتونستیم با اکی جون اینا قرار بذاریم دلم شکست
دیگه اااااااااینقده من حرص خوردم و عصبانی شدم که نگو ، همه ی  خوشی های ناچیز ِ عروسی بخاطر خودخواهی و بی برنامگی یک مشت انسان...(خودتون کلمه مناسب رو بذارین) از دماغم در اومد و چند ساعت آخر تهران بودنم با اعصاب خوردی ِ هرچه تمام تر گذشت...
خیلی خیلی خورد توو ذوقم..دلم واسه شمیم یه ذره شده بود..اینقده دلم واسه اکی جون تنگولیده بود اما در نهایت نشد که ببینیم همو...حالا دیگه کی پیش بیاد  بشه من برم تهران الله اعلم :(

...و دیگه حسن ختام (!!!!!) سفر، حرکتمون ساعت 12ونیم شب به سمت اصفهان و رسیدنمون به اصفهان ساعت 11صبح بود!!!
ماشین خراب بود و گذاشنتش تعمیر و علی رغم سفارش همگان که شب راه نیفتین و اعتباری به ماشین نیست، دوتا ماشین پشت سر هم راهی شدیم...چشمتون روز بد (البته شب بد!!!) نبینه که باز ماشین جوش میاورد و ما تمام مسیر رو با 45-50 سرعت میومدیم تازه آمپر می چسبد ، وایمیسادیم،یه ربع بعد میرفتیم و دوباره آمپر و .................80تا مونده به اصفهان دیگه جرثقیل امدادخودرو زحمت ادامه ی مسیر رو کشید!!! حالا اینکه چرا زودتر این کار رو نکردیم نمیدونم!!!!!!

خلاصه که اینجوریا...

اینم بعد از غار تنهایی! البته قبلشم توی غار نبودم و واسه امتحانات دانشگاه بودم...مراقب و اینا!

در مجموع برای ایجاد تنوع بد نبود این سفر...

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

*تبریکانه نوشت: زینت جونی تولدت با کمی تآخیر بسیااااااااااااار مبارک باشه..ایشالا که شاد و سلامت باشی همیشه بووووس


فعلآ همین
خوابم میاد
خوشتون باشه
تا بعد

 * عکس نوشت:
حالتمون از 80تا مونده به مقصد بدین شکل بود!..تازه منم جلو نشسته بودم، پشت فرمون..اینقده خنده دار بود عکس العمل ماشین های پشتمون! مثل سینما سه بعدی یهو میدیدیم یه 18چرخ داره میاد..هی مسخره بازی هم در میاوردن و چراغ میزدن و سپر به سپر ماشین میومدن و...

فعلآ...

 

 


نوشته شده در سه شنبه 90/11/11ساعت 3:36 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

دلم غار تنهایی می خواد!
یه جایی که هیییییییییییییییییییشکی نباشه غیر از خودم و خدا...البته صحبت خاصی باهاشون ندارم اما خب همین که هستن باعث دلگرمیه!!
یعنی من یه چیزی میگم از این غار تنهایی ، شما یه چیزی میشنوین!!
حتی کامپیوتر و اینترنت و گوشی هم نمیخوام باشه...
نه می خوام فکر کنم..نه می خوام کسی رو ببینم..نه می خوام با کسی حرف بزنم...هیچیه هیچییییییییییییییییییییییییی
وای کاش یه جایی بود...................
دلم میخواد یه روز تنهایی ، صبح برم مشهد و شب برگردم اما اجازه نمی دن خبببببببببببب!!!!!!
آخه هیچ راهی هم نداره که همین اتاقم بشه غار تنهاییم :(

خلاصه که اینجوریاس...

تازه یه شبم کلی از مراسم (!!) تقدیر و تشکر رئیس و معاونین بنیاد جهت حسن انجام کار و به ثمر رسوندنش نوشتم که نمی دونم چیطو شد پرید!

دلم یه کار غیر عادی می خواد...

اصلآ دلم میخواد الآن این صفحه باز باشه و هرچی به ذهنم رسید بنویسم!..مشکلیه؟؟؟!!!

بشدت توو خط Arc s هستم..بالای 500هست که باشه...مشکلیه؟؟!! فقط یه ذره وایسین حقوقمونو بدن!!

هرکی هم فکر کرده من زده به سرم............................................کاملآ درست فکر کرده!!

الآنم دیگه صحبتی باهاتون ندارم
میتونین کامنت بذارین و برین..نمی خواین هم نذارین
اما
خوشتون باشه
تا بعد.


نوشته شده در شنبه 90/10/17ساعت 1:52 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

<      1   2   3      >

Design By : Pichak