سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آقایون خانوما سلام!
یه عالمههههههههههههه مرسی برای جواب به اون «...»
مادر خانومی کلمه رو درست گفت و همون «دستان زن» هستش ولی طبق گفته داداش جان «دستان» یکی از مقامات موسیقی باربد می باشد...و مقصود همانا خواندن مرغ سحر که به این مورد تشبیه کرده...

چون مرغ سحر به باغ و بستان                 دستان زن شاخسار من باش...

البته بهش می خوره که ایهام هم داشته باشه و معنی ای مثل هرس کردن هم داشته باشه...            

می بینین توروخدا؟!...عالم و دنیا مسابقه می ذارن ما هم مسابقه گذاشتیم!!!...یکی برنده شد که بیخ گوشمه..از دیروز تا حالا گیر داده جایزه ما چی شد؟!
...کلی گشتیم پی یه تبصره ای مبصره ای چیزی که ببینیم میشه از زیرش در بریم یه جوری
تا اینکه بالاخره یافتیمممممممممممممممممممم:shad..اونم اینکه داداش جان یادش رفته بود نام نویسنده رو درست کنه و کامنت با نام من ثبت شده...به همین دلیل یعنی مغایرت مشخصات ثبت شده با مشخصات شناسنامه ای جایزه ای به شما تعلق نخواهد گرفت!!!:loos:akhey
(توی پرانتز:اگه دیگه منو ندیدین بدونین یه اتفاقی این چنین=> :ee برایمان اوفتاده!!!پرانتز بسته!)

...اما اتفاقاتی کوتاه و جالب این چند روز:

* یه شب که رفته بودیم روضه یه هیئتی اومد و مداحی و اینا می کرد..یکی از مداحان وقتی اومد پشت میکروفون یه دفعه گفت:...عزاداری می کنیم!!!!!!!...من و زن داداشم (داداش جان که معرف حضور هستند که!؟!:D)نگاهی به هم انداختیم و یه دفعه زدیم زیر خنده!...مامانم هم چشم غره ای بهم رفتند که:نخند!:no...مامان جان هنوز دوزاریشون نیفته بود برای همین بهشون گغتم: مربا بده بابا!!!!!!!!!...آقا حالا اینو گفتیم...مامان افتادن به خنده  مونده بودیم چرا یهو این آقاهه احساس خان مظفریّت بهش دست داده بود؟!:khob?

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
 ...هه هه!چه جالب!..این یکی رو هم که می خوام بگم بازم به داداش جان مربوطه!!(خدایا آخر عاقبتمان را بخیر کن)...جریان از این قراره:
یه روز ظهر که اومد گفت حرف D رو sms کن به این شماره..من هم بیخبر از همه جا این کار رو کردم اما خوب حدس زدم که مربوط به مسابقه است...حدود ساعت 5/4 بعد از ظهر در حالی که در کتم عدم خفته بودم () موبایل زنگ زد...دیدم شماره رو نمی شناسم خوابالو گوشی رو برداشتم:
-بفرمائید؟
-الو سلام...از روزنامه مزاحمتون میشم
-خوب؟
-شما امروز توی مسابقه شرکت کرده بودین؟!
 بله
-شما برنده شدین..یه شماره حساب بدین تا جایزتون رو واریز کنیم...
-چند لحظه گوشی حضورتون(حالا شماره حساب از کجا بیارم؟!ماماااااااااااااااان یه شماره حساب بگین)
... و شماره حساب رو بهش دادم...
بعدآ داداشم می گفت ازت نپرسید سوال چی بود؟..گفتم خدا برات خوب بخواد من کم مونده بود ازش بپرسم روزنامه کیه اصلآ؟!!؟

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

*امروز هم اولین روز دانشگاه بود...خوب بود...کلاسها هم از سه شنبه شروع میشه...کلآ سه شنبه و چهارشنبه و پنجشنبه کلاس دارم...امیدوارم موفق باشم...

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
از اونجایی که این پست خیلی «داداش» داشت..این عکس رو که تنها عکس موجود از فسقلی عمه می باشد در این پست می گذاریم!...و این نکته را هم موکدآ تآکید می کنیم که:بابای بد خوب چهارتا عکس از این گل پسر بیگیر بده به ما دیگه...اگه اینم خودم نگرفته بودم که نگرفته بودم!:D

:bazi:bazi

خوشتون باشه
تا بعد


نوشته شده در جمعه 85/11/20ساعت 1:49 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

 

اینقدر دلم می خواد آپ کنم که نگوووووووووووووو...
ولی نمی دونم چرا نمی شه!؟

ولی برای خالی نبودن عریضه(!؟!؟)..اینو بهم بگین که چی میگه؟!؟!آ هنگ وبلاگو می گم//

میگه که :

باز آ نفــــــــسی قرار من باش * دریای غمم کنار من باش
صد باغ شکوفه در لب توست *  آواگر من هزار من باش
در دامن ســـــــــــــیمگون مهتاب * ای ماه تو غمگسار من باش
اکنون که بـــهار در بهار است  * باغ گل من بهار من باش
چون مرغ سحر به باغ و بستان *
... شاخـــسار من باش
از دامن شب برا چو خورشید* پایان شبان تار من باش

لطفآ نقطه چین رو پر کنید.:kotak

به جواب درست جایزه تعلق خواهد گرفت...:sho

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

بعدآ مفصل تر خدمت می رسم...

خوشتون باشه
تا بعد


نوشته شده در دوشنبه 85/11/16ساعت 7:0 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

 

...با حسین زنده ایم و با مُــــــــحرمش مَـــــــحرم...

امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
مـــــــکن ای صبح طلوع

ظهر فردا بدنش زیر سُم اسبان است
مـــــــکن ای صبح طلوع

------------------------------------------------------------------------------

التماس دعا


نوشته شده در سه شنبه 85/11/10ساعت 2:46 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

نطق پیش از دستور:...بالاخره عکسها رسید...چون همه اش جمع شد برای این یادداشت شاید لود صفحه یه کم طول بکشه...به من چه!...مشکل خودتونه!

...و اما جنگلهای حرا...
سوار قایق شدیم و تقریبآ 1ساعتی روی آب می چرخیدیم...خیلی قشنگ بود...به قول یکی از همسفری ها آدم باید این جور جاها هم حاجت هاشو از خدا بخواد..چرا همه اش بذاریم برای مواقعی که پای ضریح و اینا هستیم؟!...
اینم دوتا عکس ازاونجا...

...بعد از جنگلهای حرا هم رفتیم به «غارهای خربس»...غارهایی بوده که زمانی که پرتغالی ها اونجا بودن حدود 10کیلومتر توی کوهها کنده بودند تا به خود قشم برسند...البته بعد از زلزله یه کمش ریخته بود و این ارتباط قطع شده بود.اونجا هم قشنگ بود و درست روبروی محل استقرارمون بود...

...ظهر برگشتیم و نهار اون روز ماهی بود...راستی..تا اونجا بودیم معراج محمدی هم کنسرت داشت و برای نهار هم اومد اونجا...الآن من می تونم جز افتخاراتم رد شدن از فاصله 1متری ایشون رو هم اضافه کنم!!!بعد از کمی استراحت باز رفتم دم دریا..و پیرو صحبت هام توی یادداشت قبلی این چنین روی شن ها هنر نمایی نمودم! 

...اینم یه عکس خوشگل از غروب...و یاد این شعر:
*یه غروب زیبا/تنهای تنها/به یادش می شینم رو آغوش شنها/می رم تو خیالم/باز میاد سراغم/رویای شیرین اونی که می خواستم...

...و این هم طلوع روز شنبه...
*ولی من طلوعُ همیشه با تو دارم /تو اون خورشیدی که بی غروبی...

***گل باقالی(جغله خاله) روی سرسره!

...شنبه رفتیم بازار درگهان (درگاهان)..یک طرف بازار قدیم بود و طرف دیگه بازار های جدید...اول رفتیم بازار قدیم...چیزهای خیلی قشنگی داشتند ولی همه اش به صورت جینی فروخته می شد که البته جین هاشون هم در حقیقت دوجین بود...یعنی 12تا...مثلآ شلوار لی می شد دونه ای 5000تومان!...شال 1500تومان...برای اونایی که برای کاسبی رفته بودند خیلی می ارزید...جندبار هم وسوسه شدم 12رنگ شال رو بخرم ولی مامان خانم می گفتن خیلی یکنواخت می شه و به جاش جندتا شال متفاوت بگیر خوب!!!
برای همینم رفتیم سراغ اون بازارها..وشاید مجموعآ توی 5تا مغازه اش رفتیم..و الآن که برگشتیم پشیمونیم از اینکه چرا بیشتر خرید نکردیم...

...صبح یکشنبه هم که باید آماده می شدیم برای برگشت...وااااااای دوباره لنچ!...اینبار به توصیه یکی از اهالی رفتیم طبقه بالای لنچ...جاتون خالی اینقدر خوب بود...پرنده ها بودن و ما هم همه اش روی عرشه بودیم..و هیچ کدوم از حالات رفتنه برامون پیش نیومد...اینقدر خوب بود که گذر زمان رو نفهمیدیم و یه دفعه دیدیم رسیدیم بندر... 
از جر و بحث هایی هم که اونجا سر گرفتن برگ سبز پیش اومد هم که بگذریم...یارو عوضی کتی رو که من 3سال دارم می پوشم رو از توی ساک در آورده بود و می گفت این کت رو 20دلار اونجا خریدین!!!!!!!!!!...بابام می گفتن بیا مال تو 15دلار بهمون بده....!...خلاصه که خیلی عوضی بودن...شده بود نقل آش نخورده و دهن سوخته!...اونایی که بازار ها رو بار کرده بودن با 2000تومان زیر میزی رد کردن همه چیز رو..و ما که حداقل خریدی که می شد رو داشتیم 6000تومان برگ سبز گرفتیم!!!!!!....خیلی چیز خریدیما ولی پیش چیزایی که بقیه خریده بودن هیچی بود!...یه جورایی هیچ کدوممون روی دنده خرید نبودیم!

....بعد هم فرودگاه قطارها:loos....و اینکه متوجه شدم یک لنگه گوشواره ام گم شده:cry....اما نمی دونم کی!؟....چند ساعت علافی و در نهایت دوشنبه پیش از ظهر رسیدیم.....
تیری در تاریکی...با هتل قشم تماس گرفتیم و گفتیم اتاق 201 و203 دست ما بود و یک لنگه گوشواره گم کردیم...قرار شد اگه پیدا شد باهامون تماس بگیره...
....و چند روز پیش زنگ زد و گفت که گوشواره پیدا شده..... :dans

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
اینم از سفرنامه قشم ما...نمی دونم چقدرشو خوندین و چقدر رو نخوندین...خوبیش برای خودم این بود که با تکرار دوباره اش توی ذهنم مرور و ثبت شد...

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
پ.ن:....بی شک خداوند در دو روز بود که فرمود:...فتبارک الله احسن الخالقین...یکیش روز 6تیر..ولادت با سعادت خودم!:PP
و دیگری هم امروز...27 دی...هیچ نمی گویم...فقط با آرزوی بهترینها...

 

خوشتون باشه...

تا بعد


نوشته شده در چهارشنبه 85/10/27ساعت 2:21 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

...خوب...

رسیدیم به قشم و یه کم خوابیدیم...نهار روز اول چلو قورمه سبزی بود!!!!حسابی خورد تو ذوقمون که آخه روز اولی این چه نهاریه؟؟!!...بعدهاش که علت رو جویا شدیم گفتن که ساعت اومدنمون رو اشتباه کرده بودن و برای نهار این تعداد آمادگی نداشتند!  :sootحالا از حق هم نگذریم قورمه سبزی خوشمزه ای بود...;)
برنامه عصر رفتن به بازار ستاره بود...یکی از بزرگترین مراکز خرید قشماما چون مامان اینا نمی رفتند من هم نرفتم (البته خودمم زیاد حوصله نداشتم...)...یک لیوان چایی ریختم و رفتم نشستم دم دریا...
خیره شدم به موجهایی که میومدن و می رفتند...و به وسعت آبی که با آسمون پیوند خورده بود...وقتی دریا رو دیدم ناخودآگاه هرچی شعر بلد بودم که دریا توش داشت توی ذهنم مرور شد...:

* دریا دریا دویده ام بی سامان در پی تو...
* راه نداره به دل من هر کسی/نشو تسلیم غم دلواپسی/توی جاده های عبرت پا بذار/بیا با من تا به دریا برسی...
* پند بی حاصل مگو/حرف آب و گل مگو/جز حدیث دل مگو/موجم از ساحل مگو...
* چو عاشق می شدم گفتم ربودم گوهر مقصود/ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد...
* و...

قدم زدن روی شن ها کیف داشت..نزدیک موجها قدم زدم و بعدش نگاهی به پشت سرم کردم جای پاهایی که تنها و بی هدف طی شده بود و هرکدومشون بعد از چند دقیقه ناپدید می شدن و میرفتن به آغوش دریا...به خیلی چیزا و خیلی کسا فکر کردم ولی بعدش فکر رو رها کردم و سعی کردم از آبیه دریا و سرخی آسمون هنگام غروب لذت ببرم...وقتی خورشید تصمیم به رفتن گرفت و کم کم رفت پشت کوه منم برگشتم طرف سوئیت...اما دیدم مامانم دارن میان منم دوباره باهاشون برگشتم کنار دریا...ستاره زهره پیداش شد...اینجایی که بودیم افقش خیلی قشنگ بود و همه چیز رو می شد دنبال کرد...کمی بعد هم ماه بالا اومد اینقده قشنگ بود که نگو..شاید حتی از طلوع و غروب خورشید هم قشنگ تر بود...
(به من چه خوب!این تیکه اش پروانه ای شد!!!)
بقیه که برگشتن رفتیم برای شام..شام اون شب خوراک مرغ بود..همچین یه کم کار ظهرشون رو جبران کرده بودن!!!:))
توی اتاق سه تا تخت بود که از کنار دیوار گذاشته بودن و اومده بودن جلو و تخت وسط هر دو طرفش باز بود..تخت هاش هم خیلی بلند بود تقریبآ تا کمر من بود...مامانم روی وسطی خوابیدن و به شوخی گفتن یه وقت نیفتم ؟!
منم روی تختی خوابیدم که طرف راستش رو به دیوار بود...(توضیح اینکه تخت خودم توی خونه طرف چپش رو به دیواره)...منم شبا عادت دارم میام کنج دیوار می خوابم...آقا چشمتون روز بد نبینه!!!!!توی خواب یه دفعه تصمیم گرفتم برم طرف دیوار!!!...با یه شتابی غلت زدم ولی دیدم هرچی می رم به دیوار نمی رسم..و بعد...رفتم و رفتم ولی دیدم از دیوار خبری نیست!ولی انگار از زمین خبری بود!!!!!!!آنچنان خوردم زمین که تا 3-4دقیقه نمی تونستم حرف بزنم!...باد و درد پیچیده بود توی قفسه سینه ام..نه می تونستم حرف بزنم و نه نفس بکشم!..از اینور هم مامان و بابا نگران بودن و هرچی می خواستم بهشون بگم چیزیم نیست نمی شد.هیچی دیگه به هر شکلی بود گفتم که چیزیم نشده...
ولی اونا خیلی تکون خورده بودن...
چون نزدیک طلوع خورشید بود دیگه نخوابیدیم و رفتیم دم دریا...و باز هم یکی دیگه از زیباترین پدیده های آفرینش...
چندتا صدف خوشگل که دریا دیشب بعد از «مد» آورده بود رو جمع کردم و رفتیم برای صبحانه//
برنامه امروز رفتن به جنگل های حرّا بود...همونایی که 12ساعت زیر آب هستن و 12ساعت بیرون...

خوب قضیه رو تا همین جا داشته باشید تا بعد...
همه اینا عکس هم داشت ولی از اونجایی که این ‍‍»یادِ« شوهر خواهر محترم ما یک جا بند نیست و هی »می ره« :?،دوربین به دستم نرسید و عکسها آماده نشد...چندتا عکس هم از جنگلهای حرا هست که باشه توی پست بعدی می ذارم البته اگه این یاد یه جایی بند شه و هی نره!!!!!!!!:kotak

خوشتون باشه...
تا بعد

:babay

بعد نوشت...:
جالبه....نوشته قبلی (سفر به قشم(1))جزء نوشته های برگزیده قرار گرفته!

 


نوشته شده در یکشنبه 85/10/24ساعت 2:32 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

<      1   2   3      >

Design By : Pichak