سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خیلی بـَـده که گاهی یه حرفایی باشه که نه بتونی به کسی بگی ، نه بتونی جایی بنویسی و نه حتی بتونی واسه خودت تکرارش کنی!!
هرچند شاید بتونی پیش خودت تکرار کنی ولی نتیجه ای نداشته باشه جز خورده شدنه تدریجی از درون...

باوجودیکه شوهر خوبی دارم ، که حتی شاید خیلی ها به نوعی حسرتش رو می خورن...
باوجود همسری که هیچی برام کم نمیذاره و به کوچکترین خواسته هام توجه داره...
اما یه حس بدی اذیتم می کنه...
خیلی هم اذیتم می کنه...
برخلاف همیشه که "نمی دونستم" ، این بار نمی گم نمی دونم مشکلم چیه! اتفاقآ خیلی خوب هم می دونم چیه...ولی متآسفانه این بار این "دونستن" کمکی که نمی کنه هیچ ، تحملش رو هم سخت تر می کنه...
حتی این بار خودم هم اعتراف می کنم که کمی هم ناشکری می کنم!!

یا چندوقته به شدت حساس شدم روی تصادف ها..مریضی ها و اتفاق های اینجوری...و همه ش دلم شور میرنه!

 


پ.ن : دیروز و امروز و فردا برای ثبت نام دانشجوهای جدیدالورود ، دانشگاه هستم...این ایام بد نیس...کلی آدم گیج و ویج میبینی!!!!!!!

 

فعلآ همین!
خوشتون باشه
تا بعد...

 


نوشته شده در سه شنبه 92/6/26ساعت 1:14 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

فرمودید بنویسم..هاااااااااااااااان؟؟...رمز همــــــــــــــان!  


نوشته شده در پنج شنبه 92/6/21ساعت 4:59 عصر توسط زهره نظرات ( ) |

رمـــــــــــــــــــز همان همیــــــــــــــشگی (رمز وقتی ها)  


نوشته شده در یکشنبه 92/6/10ساعت 12:6 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

سلاملکم...خوبین؟
رسیدنمون بخیر!

راستش مردد بودم برای نوشتن ِ سفرنامه!
نمی دونم چرا حس کردم حوصله تون سر میره از خوندنش یا از دیدن عکسهای لینک شده در متن...اما این بار هم مختصر می نویسم ، اگر حس کردین جالب نیس خبر بدین که  از سفرهای بعدی دیگه ننویسم...!

قراره رفتنمون واسه جمعه صبح بود...
عصر پنجشنبه همسرجان سراغ گرفت که چیزی کم و کسر نداری و چیزی نمی خوای؟ منم گفتم تخمه خریدم و تو فقط یه کم تنقلات بگیر واسه توو راه...
و این چنین شد که همسرجان شب از اداره اومد با ایـــــــــــــــــــــــــــــــــــن ها!
شام خوردیم و اون زود خوابید. منم بقیه وسایلو چک کردم و چمدون رو بستم و خوابیدم.

صبح جمعه برای ساعت 6 قرار داشتیم که با یه نیم ساعت تآخیر راهی شدیم...با همسفری ها (دایی محسن اینا و آباجی اینا) پلیس راه وعده کرده بودیم. بهم پیوستیم و راهی شدیم...
صبحانه رو توی ماشین خوردیم و البته خواهرجان لطف نمودن و ایــــــــــــــــــــــــــــــــن گونه صبحانه را به ما رساندند چشمک
بین راه هم چایی رو دور هم خوردیم و بعدم واسه نهار بین راه کنار یه رودخونه اتراق کردیم. نهار رو از خونه بردیم (ما هم مهمون خواهرجان اینا) و البته هوا هم فوق العاده دم دار و گرم بود.

بعدشم که دیگه مستقیم سمت رامسر...
یه کم دنبال ویلا گشتیم و آخرش اینـــــــــــــــــــــــــــــــجا ، با یه کوچه فاصله از دریا انتخاب شد. شب هم درحالیکه خیلی خسته بودیم شام نون و پنیر و هندونه (!!) خوردیم که بسی چسبید...

صبح شنبه ، بعد از نماز برای طلوع آفتاب به همسرجان گفتم بریم دم دریا ، که ایشون هم اصولآ پایه تر از بنده و باوجودیکه خوابش میومد اما گفت بریم...خواهرجان اینا هم اومدن.
صحنه ی طلوع آفتاب که خیلی خیلی قشنگ بود...
و این عکس هم مخصوص شما..با حضور نامحسوس من و همسرجان
چشمک

 

برنامه ی سفر برای جاده دوهزار بود..من تاحالا ندیده بودم و خب خداییش خیلی قشنگ بود..کوه و درخت و جاده و ابرهایی که نزدیک ِ نزدیک بودن به ما و من کلی به همسرجان غر می زدم که خب چرا ابرها نمیان پایین که ما بریم توشون!!پوزخند البته آخرش هم ما رفتیم توی ابرها و هم ابرها اومدن توی ما!! ایـــــــــــــــن جوری :)
قرار بود نهار ماهی زنده قزل بخرن و کباب کنن و اینا...و من بسی بدم می آید از ماهی ای که سر و دم داشته باشه و چه برسه به این که جلوی خودمون هم بمیره!
بنابراین منتفی شد و نهار گرفتیم و در ایوان ویلا خوردیم.
عصر هم که دریـــــــــــــــــــا...
حالا بماند که در طرح سالم سازیشون خانم ها و آقایون از هم جدا شده بودن و من که کلی پیش خودم ذوق کرده بودم که حالا دست در دست همسرجان میرم توی دریا ، حسابی رفتم توی آمپاس و آقایون هم لطف کردن خودشون واسه خودشون رفتن توی دریا...
حالا بازم بماند که آقایون کمی بعد متوجه شده بودن که اونطرف طرح سالم سازی نیست و میشده باهم بریم و از لطف بسیار زیادشون نیومدن به ما خبر بدن که بریم اونطرف!!!

(همسرجان اینجاس میگه : ما اومدیم ، شما نبودین!!...منم میگم: کاش آدم بخواد یه کاری رو بکنه!!!)

ما هم کم کم زدیم به آب و طرح مسخره شون که تموم شد ، برزنت ها رو جمع کردن و مختلط شد!!!

منم اون روم رو برای همسرجان کار گذاشتم که اصش قهرم و اینا پوزخند حالا هی بیچاره بالا و پایین میرفت که ما اومدیم و شما رو ندیدیم..منم میگفتم نخیر !!

از اول که جت اسکی ها رو دیدم ، به همسرجان گفتم من میخوام برم! اما توی ذهنم بود که واسه جت اسکی باید شنا بلد باشیم. بعدش تا اونجا بودیم یه چیز دیگه رو دیدیم به اسم شاتل ، که مثه تیوپ بزرگ به قایق موتوری وصل بود و با سرعت می رفت روی آب...
بسی چشممان را گرفت و به همسرجان گفتیم و رفتیمممممممممممممممممممممممم...ااااااااااااااینقده باحال بود که نگووووووو...خیلی خوش گذشت :)
(مرسی همسرجان که منو بردی شاتلدوست داشتن)

(همسرجان میگه: البته اولش اخمو بودی ، بعد که اومدی شاتل اخمات باز شدپوزخند)

* توجه همسرجان به من در طول سفر ، سوژه ی همسفری ها بود و هرروز سرش کل کل داشتیم...مثل همین روز که من صبح وقتی نون لواش گرفته بودن واسه صبحانه، یه کلام به همسرجان گفتم بربری نبود؟؟؟...و یهو دیدیم همسرجان غیب شد!...هی همه میگفتن آقای همسر کو؟؟ گفتم احتمالآ سر نون بربریه!!! و اومد با نون بربری...........
(البته بازم بماند که همین سوژه بودنمون باعث شد یه جورایی چشم بخوریم و روز دوم سفرمون اندکی با اعصاب خوردی و دلخوری بگذره...)

روز بعد هم قرار بود بریم جواهرده...
بساط صبحانه رو جمع کردیم و در مسیر جواهرده یه آبـشــــار قشنگ بود ،اونجا خوردیم...
و این روز سفر که کمی تلخ بود و به کل کل و تاحدودی قهر و آشتی من و همسرجان گذشت. سر مسائل بیخودی که شاید الان که فکرشو میکنم میبینم اونقدرا هم مهم نبوده...ولی خب شاید واقعآ چشم خوردیم!!!!!!!!
از جواهرده به بعد ایـــــــــــــــــــــــــــــــن هم به جمع ما اضافه شد..دست بوس شماس..عمو غولوم پوزخند
نهار جوجه درست کردیم کنار رودخونه...
بعدم برگشتیم و کمی استراحت و باز هم دریا... و ایندفعه از اول مختلط چشمک
همه ی وقتایی که توی دریا به هم آب می پاشیدیم ، همه ی وقتایی که دستامون توی هم بود و توی موج ها میرفتیم ، همه ی وقتایی که با خواهرزاده اینا مسابقه میذاشتیم و اونوقتی که "تو" به خاطر دل ِ مهدی (خواهرزاده) و من پایه شدی واسه ماسه بازی و قلعه درست کردن ... بهترین خاطرات سفر بود...و ایــــــــــــــــــــــــن محصول مشترک من و همسرجان و مهدی و دیزاینش با مریم خانم (همسفری)

دیگهههههههههههههههههههههههههه
قرارشد فرداش (یعنی دوشنبه) دیگه از رامسر بریم و جامون رو عوض کنیم. رفتیم سمت چالوس...
پیش از ظهر هندونه خورون (!!) جنگل سی سنگان...نهار هم رستورانی که دوسال پیش رفته بودیم...

(نکته جالب اینکه ما تیرماه 90 شمال بودیم، رستم رود..و همسرجان اینا هم خرداد همون سال یه شهر بالاتر از ما بودن ؛ رویان...بعد هی اون تعریف میکرد اینجا بودیم و اینجوری شد ، من تعریف میکردم که اونجا بودیم و اونجوری شد...بعدشم شکر خدا که امسال باهمیم و مقصدها مشترکتبسم)

محمودآباد ویلا گرفتیم و خوبیش این بود که این یکی هم دوتا پلاک با دریا فاصله داشت...
بازهم دم دریا و کلی آب بازی و خوش گذشت....و ایــــــــــــــــــــن غروب خورشید توی آب و بعدشم که از اول سفر من میگفتم دلم میخواد دم دریا بلال بخوریم، خریدیم و همونجا خوردیم...البته با گاز پیک نیک نه آتیش!
بعدم به مردها گفتیم شب آخره و نمیشه بخوابید و ما پیتزا میخوایم!!
همه رو راهی کردیم و همسرجان هم زنگید به صاحب ویلا و آدرس یه پیتزایی خوب رو خواست. اولش رفتیم سوغاتی کلوچه و مربا و اینا خریدیم و بعدشم رفتیم همون پیتزاییه...شبهای تهران..خیلی عالی بود پیتزاش...

از شب دیگه دریا حسابی طوفانی شده بود و باحال بود...شب که همه خسته بودن ، با زبون خوش خوابیدیم و صبح زود که دیگه میخواستیم برگردیم سمت دیار خودمون ، رفتیم دم دریا و کلی عکس گرفتیم...ایـــــــــــــــــــــــن واسه شماچشمک

بعدم که از جاده هراز برگشتیم..صبحانه دم رودخونه بین راه...نهار رستوران سنتی مارال و هندونه (که عضو جدایی ناپذیر ما و این سفر بود) در یکی از شهرستان های اطراف...

 

این بود انشای من با موضوع "تابستان خودرا چگونه گذراندید"

در ادامه چندتا عکس:
همسرجان در حال نوشتن بر روی شن های ساحل ( توی خماری ِ ادامه ش بمونینپوزخند)
خودم و خودش
من در حال عکس گرفتن از دریای مواج و طوفــــــــــانی و همسرجان در حال عکس گرفتن از من!

 

همینا دیگه!

پ.ن 1 : در طول نوشتن این پست ، همسرجان پا به پام اومد..با اینکه خیلی خوابشم میومد...همسرجان مچکریم گل تقدیم شما
پ.ن 2 : فردا و پس فردا ( بعبارتی امروز و فردا!!!) دوتا عقد دعوتیم ، اصشم حالشا نداریم!!

 

فعلآ همین
خوشتون باشه
تا بعد...


+بعد نوشت (عقدنوشت):

عقد اول جمعه بود و نسبت منم ؛ خواهر ِ زنعموی عروس!
گفته بودم حالشو ندارم برم..نه می دونستم چی بپوشم؟ نه موهامو چیکار کنم و نه هیچی!!!(تازه قوز بالا قوزش این بود که خیر ِ سرم تازه عروس هم بودم!!)
خلاصه یه حرکاتی صورت دادیم (!!) و رفتیم...با محموعه ی خودمونی ترها حسابی ترکوندیم و خندیدیم و خوش گذروندیم! ( یه جورایی خودمون یه مجلس جدا گرفته بودیم)

عقد امروز ؛ شنبه هم ، عقد دوستم بود.دوست دوران دبیرستان...
با دوتا دیگه از دوستان هماهنگ شدیم و همسرجان اومد دنبال من و یکی از دوستان، و اون دوستمم با شوهرش اومد.
دوستمم دفعه اولش بود همسرجان رو می دید...بعدش پرسیدم چطور بود؟ گفت خیلی خوب و آقاااااا چشمک
عقد هم خوب بود...البته از این عقد ها که همه به داماد محرمن!!!
ولی خب همین که می دیدم دوستم خوشحاله، خوب بود.
بعدم شوهر دوستم اومد دنبال سه تاییمون و برگشتیم...

 

همین دیگه!
کاری نداشتم اصش :دی
خوشتون باشه همچنان!


 


نوشته شده در جمعه 92/6/1ساعت 3:1 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

*نطق پیش از دستور:

بچه ها!
سفرنامه ؛ تصویری یا همین جوری؟؟؟
تصاویر ِ لینک شده  در متن را می بینید آیا؟؟؟ (در این حالت عکسای بیشتری خواهیم داشت!)
یا چندتاشو انتخاب کنم بذارم توی یادداشت؟؟؟


زودی بگین تا من میخوام بنویسم.

---------------------------------


نوشته شده در پنج شنبه 92/5/31ساعت 3:58 عصر توسط زهره نظرات ( ) |

   1   2   3   4      >

Design By : Pichak