سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خدمات وبلاگ نویسان جوان               www.bahar22.comخدمات وبلاگ نویسان جوان               www.bahar22.comخدمات وبلاگ نویسان جوان               www.bahar22.com

دسسسسسسسسسست
و
هورررررررررررررررررررررررررررررررررررررراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
بالاخره قالبم شد اونی که میخواستممممممممممممممممممممممممممممم

mahan_onlineستارهmahan_onlineستارهmahan_online

شما الآن اینو می بینین؟؟؟ مثه اینه که منو می بینین!! درست میزان کچلیش رو درک میکنین دیگه؟؟؟

یعنی این میشه نتیجه این که آدم به یکی مثه این آقا مهدی بگه من قالب میخوام پوزخند
بعد مدت مدیدی که ما گفتیم قالب میخوایم و یه کاری بکن و از این حرفا ، توی شرکت شون یعنی
اینجـــــــــــــــــــا (شرکت طرحینه وب ایرانیان) سرش شلوغ شد و وای نمی رسم و وقت ندارم و برو توی صف وایسا و اینا!
ما هم گفتیم خب!
ولی بین خودمونم باشه که از همون اول قرار بود خودم چندتا عکس واسه فلش فوق (!) درست کنم و بهش بدم که افتاد توی کارای بنیاد و دیگه فرصت نکردم...
تا اینکه دیگه دیروز عصر عزمم رو جزم کردم و نشستم 5تا عکس مورد نظر رو درست کردم و دادم مهدی و گفتم آب دستته بذار زمین و قالب منو درست کن!!..وقت ندارم و نمیرسم و اینا هم نداریم!!

خلاصه اینکه بعدازظهر هم با شکمی گرسنه (!!) تا ساعت 4 نگهش داشتم تا بالاخره به ثمر رسیییییییییییید...تازه همه کارهاشم خودم کردم که اینقدر طول کشید اگه دست خودش بود که میرفت واسه سال دیگه :دییییی

انتقاد که خیلی بیجا میکنید ، بکنید...پیشنهادی هم اگه دارین دیگه با مهدی طرفین پوزخند

گذشته از شوخی:
مهدی عزیز در همین جا بسیار بسیار تشکر میکنم ازت بابت زحمتی که کشیدی..مرسی..باشد که جبران کنیم تبسمگل تقدیم شما

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

پ.ن 1: چون نوشته ی "گل سرخ" اولین قالبم رو خیلی دوستش داشتم و ازش خاطره داشتم با همون شکل و شمایل گذاشتمش که باشه :)
پ.ن 2: اگه فلش پلیرتون آپدیت نیست ، ندارین ، نمیخواین یا هرچی دیگه به من چه؟!!!
پ.ن 3: خودم که خیلی دوست داشتم قالب جدیدمو..شماها هم مشکل خودتونه مؤدب
پ.ن 4:
تازه دقت کردین خودمم هستم؟ :دی
پ.ن 5: قبلنا آهنگی که میذاشتم روی وبلاگ متناسب با حال و هوای اون موقع م بود و واقعآ کلمه به کلمه ش حرف من بود ، ولی الآن مدتیه که خالی از حرفم و در نتیجه آهنگ هم نداریم!

 

فعلآ همین دیگه
خوشتون باشه
تا بعد



نوشته شده در چهارشنبه 91/3/31ساعت 2:45 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

دلم گرفته بود گفتم خوبه این صفحه رو بذارم جلومو هی بنویسم ببینم به چی و کجا میرسم...

این هفته دیگه کارای بنیاد تموم شد و بازنشسته شدیم!!

شنبه بعد از 4ماه رفتم سراغ دکتر...از یه نفر شنیده بودم که یعد از عمل باید هرماه میرفتی و وای وای چرا نرفتی و از این حرفا!!
منم دیدم آخه مشکلی نداشتم خب!
خلاصه دکتر هم دید و گفت مشکلی نیست و دیگه هم نمیخواد بیای و این ها...کلآ راضی بود گویا (بخاطر رفع انحراف)
بعد از دکتر هم یک عدد ذرت!

یکشنبه هم ناغافل با مامان رفتیم بیرون و یه حلقه ای که چندوقت پیش دوستیده بودم و نشونشون دادم و پس از تآیید ، حلقه قبلی رو + اندکی از این حقوق های نصفه نیمه ای که گرفتیم و نگرفتیم رو دادیم و اینو خریدیم...دوسش می دارم!

دوشنبه عصر هم قرار بود جمیع دخترخاله های مامان بیان خونه مون...بنابراین از صبح عملیات کزتینگ داشتیم و جارو پارو و گردگیری و آماده کردن ظرف و لیوان و این ها...اصولآ در اینجور مواقع هم چون میخوام مامان زیاد کار نکنن ، خودم دوبله کار میکنم..خیلی خسته شدم تا قبل از اومدنشون اما بعد که اومدن و دور هم بودیم ، خوش گذشت...البته خواهرجان هم اومد فقط بعد از دوتا مهمون ها...
اما می ارزید به تازه شدن دیدار ها...
مضافآ بر اینکه تولد مهدی خاله هم بود اما فعلآ تولد بازی نداشتیم.

سه شنبه هم صبح بهار اس داد که تنهاس و برم پیشش و اینا...وانیا که همه ش خواب بود ، آخر کار بیدار شد بعد هی بهمون میخندید :)

خب!
رسیدیم به چهارشنبه و من هنوز هیچ دلیلی واسه دل گرفتگیم پیدا نکردم!!
امروزم با مامان یه دوری بیرون زدیم یه مانتو مامان خریدن و یه مانتو هم من..با یه دامن شلواری!
اینا هم که اصولآ دلیل دل گرفتگی نمیشه؟!!

شاید شنیدن خبرهایی از دور و نزدیک باشه که واقعآ ناراحتم کرده...با این اوصافی که میشنوم همه ش میگم مگه عقلم کمه که خودمو درگیر ازدواج و شوهر کردن کنم؟!!
اینکه بعد از چندین سال زندگی به آدم بگن دیگه سر کار نمیشه بری، تنها هم از خونه بیرون نمیری و...............
نمی دونم واسه من که شب تا 10ونیم بیرونم و دارم کفش میخرم، یا ساعت 7-8 تازه دارم از بیرون برمیگردم قابل تحمل و پذیرش خواهد بود که بهم بگن نرو بیرون؟!!!!!البته این فقط یه مثال بودا...کلآ عرض میکنم!

من همیشه یه آزادی تعریف شده داشتم..........
اینا رو نمی خواستم بگم اصش...فقط میخواستم بگم امیدوارم عاقبت این جریانی که شنیدم همون : "زن و شوهر دعوا کنند ، ابلهان باور کنند" باشه...

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

پ.ن 1 : همونموقعی که  follow توی اون صفحه رو زدم، از خودم بدم اومد...که چرا تمومش نمیکنم که چرا تموم نمیشی...اما زدم!
پ.ن 2 : این هفته سعی کردم هرروز به یه بهانه ای با مامان برم بیرون...آخه یه وقتایی میشه میبینم 10روز شده که از خونه بیرون نرفتن...
پ.ن 3 : دلم گرفته ای دوست..............هوای گریه با من!
پ.ن 4 : هیچی!

فعلآ
خوشتون باشه
تا بعد




نوشته شده در پنج شنبه 91/3/25ساعت 2:6 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

امروز در حالی که بشدت سرم شلوغ بود توی اداره و در حالیکه سه تا از همکاران هم مرخصی تشریف داشتن و کلی مراجع داشتم یه دفعه یه اس از باران (دوست مشترک من و بهار) رسید که مشتلق بده وانیا به دنیا اومد...
منم پیرو طرح تکریم ارباب رجوع (!!) همه رو بیخیال شدم و رفتم بیرون و زنگیدم به بهار ببینم کجا چه خبره...و دیدم که بلللللللللللللللللللللللللللللللله...بالاخره انتظار ها به پایان رسید و نی نی بهار یعنی همون وانیا کوچولوی خاله به دنیا اومده..........
دیگه همه همکارا فهمیدن که دوست من نی نی دار شده :))
ساعت 6 که اومدم رفتم دنبال کادو و کادوی موردنظر در بین چند گزینه تهیه شد...
اومدم خونه و بعدشم رفتم دیدن بهار و نی نی...
خیلی گوگولی بووووووووود..دوست داشتن 



خدا رو شکر که همه چی به خوبی پیش رفت و مشکلی نبود و بچه و بهار هم هردو خوبن...ایشالا که قدمش پر خیر باشه و مبارک...
بهار جان خیلی واسه ت خوشحالم و امیدوارم از این بعد زندگی تون قشنگ تر از قبل بشه...

راستی وانیا هم به معنی هدیه ای باشکوه از جانب خداوند هست.

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-

پ.ن 1 : در راستای همین تولد بازی ها ، دوشنبه 15خرداد هم تولد شـــــــــــــــــمیم خاله ست...
از همینجا میگم که تولدش مبارک...سهم کیک من یادتون نره هاااااااااااااااااااااا


پ.ن 2 : از اونجایی که پروژه های بنیاد اکثرآ ضربتی و با وقت محدود هستند و الحمدلله هیچ برنامه ریزی مشخصی هم نداره ما این چند روز 7صبح تا 7عصر مشغول بودیم...الیته در عین اینکه خیلی خسته میشیم اما جو هم بد نیست و خوش میگذره...در همون راستا (کمبود وقت واینا) امروز داشتن یه برنامه فشرده از نظر ساعتی برامون تدارک میدیدن و یکی در میون حرفاشونم برمیگشت به من که هرکی هم نیاد ، تو یکی حتمآ باید باشی.................منم که دیدم اینجوریه یهو بین صحبتاشون که مثلآ جلسه هم بود و جدی و اینا از آقای مسئول پرسیدم : اعتکاف چه شب هایی هست؟؟...گفت چطور؟؟
گفتم هیچی خب من اصش میخوام این سه روز رو برم اعتکاف :دی
 در جواب
یه چیزی گفت توو مایه های تو غلط می کنی و اینا :)))

پ.ن 3 : بابت تبریک های پست قبل از همگی ممنونم :)


فعلآ همین
خوشتون باشه
تا بعد...


*قالب نوشت:
هنوز در مورد قالب وبلاگ به نتیجه نرسیدم...به دلم نچسبیده...!




نوشته شده در یکشنبه 91/3/14ساعت 2:6 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

نگار
آغاز دهمین سال
راه اندازی "گل سرخ" رو
به خودم تبریک میگم...
نگار

 

9سال نوشتم از خنده و شادی و خوشی و گریه و دلتنگی و دل گرفتگی..
9سال اینجا بودم و از مدرسه رفتم دانشگاه و از دانشگاه فارغ التحصیل شدم...
9سال با اینجا زندگی کردم و خیلی ها رو پیدا کردم و خیلی ها رو از دست دادم...

...و امروز که آغاز دهمین سال ِ ورود من به عرصه وبلاگ نویسی هست ، همچنان قصد دارم که بنویسم و باشم و با اینجا و با همه دوستانی که به واسطه ی اینجا پیدا کردم ، زندگی کنم...

از همه تون ممنونم که در این مراحل همراهم بودید...اومدین ، خوندین ، با شادی هام شاد بودین و در مواقع دلتنگی ، همراهم...
خوشحالم که هستید و بدون اغراق همه تون رو دوست دارم بی اندازه...
امیدوارم که همچنان جمعمون جمع باشه و از با هم بودن لذت ببریم.

نگار

پ.ن : قرار بود زحمت تغییرات قالب رو مهدی بکشه و تا یه جاهایی پیش رفت اما چون امشب هماهنگ نشدیم که نهاییش کنیم و منم دلم میخواست تغییرات همزمان با تولد وبلاگ باشه فعلآ این قالب رو گذاشتم...


فعلآ همبن
و همچنان خوشتون باشه
تا بعد...



نوشته شده در سه شنبه 91/3/9ساعت 2:2 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

همه ش 5روز باهام بود...
تازه خودش یاد گرفته بود که به غذاش نوک بزنه و بخوره...
تازه داشت منو میشناخت و وقتی میومدم عکس العمل نشون میداد...
فهمیده بود وقتی در قفس بازه راه رو پیدا کنه و بیاد بیرون و بره بلندترین جایی که میتونه : روی تلوزیون...

تا دیشبم کلی با هم بازی کردیم...
اما صبح که با زنگ تلفن بیدار شدم یه لحظه نگاهم بهش افتاد و دیدم افتاده کف قفس...
از زور گریه دیگه نفهمیدم جواب تلفن رو چی دادم.........

خیلی گریه کردم :((((((
فینگیلی مرده بود
به همین راحتی!!

خییییییییییییلی پیش چشمم موند یه جورایی
بابا میگن اگه میخوای یکی دیگه میگیریم..اما خب من میگم باز اگه می دونستم این چرا مرد ، میگفتم یکی دیگه میگیرم و اون کار رو نمی کنم اما مسئله اینه که اصش نمیدونم چرا مرد؟!

خلاصه که امروز رسمآ مراسم عزاداری داشتیم...

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

پ.ن 1: باز در یک پروژه جدید در خدمت بنیادیم!
پ.ن 2: دعا کنین دست مامان مثه پاهاشون نشه..........
پ.ن 3: این روزا باز دلم گرفته..مردن فینگیلی هم مزید بر علت شد...


عجالتآ
خوشتون باشه
تا بعد...



نوشته شده در شنبه 91/3/6ساعت 2:30 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

   1   2   3      >

Design By : Pichak