سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلم گرفته بود گفتم خوبه این صفحه رو بذارم جلومو هی بنویسم ببینم به چی و کجا میرسم...

این هفته دیگه کارای بنیاد تموم شد و بازنشسته شدیم!!

شنبه بعد از 4ماه رفتم سراغ دکتر...از یه نفر شنیده بودم که یعد از عمل باید هرماه میرفتی و وای وای چرا نرفتی و از این حرفا!!
منم دیدم آخه مشکلی نداشتم خب!
خلاصه دکتر هم دید و گفت مشکلی نیست و دیگه هم نمیخواد بیای و این ها...کلآ راضی بود گویا (بخاطر رفع انحراف)
بعد از دکتر هم یک عدد ذرت!

یکشنبه هم ناغافل با مامان رفتیم بیرون و یه حلقه ای که چندوقت پیش دوستیده بودم و نشونشون دادم و پس از تآیید ، حلقه قبلی رو + اندکی از این حقوق های نصفه نیمه ای که گرفتیم و نگرفتیم رو دادیم و اینو خریدیم...دوسش می دارم!

دوشنبه عصر هم قرار بود جمیع دخترخاله های مامان بیان خونه مون...بنابراین از صبح عملیات کزتینگ داشتیم و جارو پارو و گردگیری و آماده کردن ظرف و لیوان و این ها...اصولآ در اینجور مواقع هم چون میخوام مامان زیاد کار نکنن ، خودم دوبله کار میکنم..خیلی خسته شدم تا قبل از اومدنشون اما بعد که اومدن و دور هم بودیم ، خوش گذشت...البته خواهرجان هم اومد فقط بعد از دوتا مهمون ها...
اما می ارزید به تازه شدن دیدار ها...
مضافآ بر اینکه تولد مهدی خاله هم بود اما فعلآ تولد بازی نداشتیم.

سه شنبه هم صبح بهار اس داد که تنهاس و برم پیشش و اینا...وانیا که همه ش خواب بود ، آخر کار بیدار شد بعد هی بهمون میخندید :)

خب!
رسیدیم به چهارشنبه و من هنوز هیچ دلیلی واسه دل گرفتگیم پیدا نکردم!!
امروزم با مامان یه دوری بیرون زدیم یه مانتو مامان خریدن و یه مانتو هم من..با یه دامن شلواری!
اینا هم که اصولآ دلیل دل گرفتگی نمیشه؟!!

شاید شنیدن خبرهایی از دور و نزدیک باشه که واقعآ ناراحتم کرده...با این اوصافی که میشنوم همه ش میگم مگه عقلم کمه که خودمو درگیر ازدواج و شوهر کردن کنم؟!!
اینکه بعد از چندین سال زندگی به آدم بگن دیگه سر کار نمیشه بری، تنها هم از خونه بیرون نمیری و...............
نمی دونم واسه من که شب تا 10ونیم بیرونم و دارم کفش میخرم، یا ساعت 7-8 تازه دارم از بیرون برمیگردم قابل تحمل و پذیرش خواهد بود که بهم بگن نرو بیرون؟!!!!!البته این فقط یه مثال بودا...کلآ عرض میکنم!

من همیشه یه آزادی تعریف شده داشتم..........
اینا رو نمی خواستم بگم اصش...فقط میخواستم بگم امیدوارم عاقبت این جریانی که شنیدم همون : "زن و شوهر دعوا کنند ، ابلهان باور کنند" باشه...

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

پ.ن 1 : همونموقعی که  follow توی اون صفحه رو زدم، از خودم بدم اومد...که چرا تمومش نمیکنم که چرا تموم نمیشی...اما زدم!
پ.ن 2 : این هفته سعی کردم هرروز به یه بهانه ای با مامان برم بیرون...آخه یه وقتایی میشه میبینم 10روز شده که از خونه بیرون نرفتن...
پ.ن 3 : دلم گرفته ای دوست..............هوای گریه با من!
پ.ن 4 : هیچی!

فعلآ
خوشتون باشه
تا بعد




نوشته شده در پنج شنبه 91/3/25ساعت 2:6 صبح توسط زهره نظرات ( ) |


Design By : Pichak