سفارش تبلیغ
صبا ویژن

لازمه تشکر کنم از خان داداش گرامی که جویای احوال بودند و عرض کنم خدمتشون که منزل نو مبارک...انشاالله حضوری خدمت می رسیم.
و علت به روز نشدن وبلاگ هم، نبود سوژه بود!
که البته کماکان هم نیست!!

                                                                          *-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
پ.ن 1: به من چه خوب؟!
پ.ن 2: بعد از کلی وقت که زور زدیمُ از بین کلی کلاسُ روزُ ساعتُ استاد ، یه انتخاب واحد خوب نمودیم یکی از ذکور دانشگاه (!!) اومده
میگه: خانم...شما انتخاب واحد کردین؟
من: بله!(هنوز پیش نویسش دستمه)
میگه: چند واحد؟...روزا و ساعت هاش پشت سر همه دیگه؟..کلاسها که تداخل ندارن؟..روزهای تعطیلی کیه؟
من: 19تا..بله..نه..شنبه و دوشنبه!
میگه: پس میشه برگتونو بدین منم از روش بنویسم؟
من: شما خسته نشی یه وقت؟
.......و در همین لحظه هجوم سایر پسرها به طرف ذکور مذکور که برگه انتخاب واحد من دستشه!!!
اندکی بعد در آموزش...
همان ذکور قبلی (!) : راستی خانم ... شما روز ها و ساعت کلاس ها رو هم نوشتین؟
(آخه توی اون برگه فقط کدها و نام درس بود!)
من: بدم خدمتتون؟!!!
پ.ن 3: وقتی توی راه پله ها مشغول بالا و پایین رفتن بودیم و اغلب تعدادی فحش هم نثار مسئولین می کردیم، آقای ... (خدمتکار یا به عبارتی آبدارچی!) داشت واسه همون مسئولین چایی می برد...آخرش ظهر بهش گفتم:‏آقای... امروز به هرکی چایی دادی، دل درد می گیره!..منم چایی می خواااااااااااااام!
کمی بعد..دم در آبدارخانه، یک سینی حاوی 5 لیوان چایی!...هیشکی هم نیست!
من به یکی از آموزشی ها : آقای ...!..این سینی چایی اونجاست،مشتری هم نداره انـــــــــگار..من بخورم؟
آقای ... (در حالیکه همواره از کارها و حرفهای من اندر کِـــــیف است) : برو بخور.
من:...خدا از چای های بهشتی نصیبتان فرماید..بعد از 120سال البته! 
پ.ن 4: آن دم که با تو باشم یک سال است روزی # وان دم که بی تو باشم یک لحظه است سالی
پ.ن 5: همین دیگه!

خوشتون باشه...
تا بعد

 


نوشته شده در پنج شنبه 86/11/11ساعت 1:51 صبح توسط زهره نظرات ( ) |


Design By : Pichak